eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 *دحوالارض یعنی چی؟ 🤔 *👇 *🕊🌴ثواب هفتاد سال رو از دست ندهیم *❗️🌴🕊 *🌴روز بیست و پنجم ذی القعده ( فردا سه شنبه 15 تیر )، هم زمان با دحوالارض یعنی*🌴 1⃣ *🌴گسترش یافتن زمین است. در شب این روز نیز بر اساس روایتی از امام هشتم علیه السلام*🌴 2⃣ *🌴حضرت ابراهیم و حضرت عیسی علیهما السلام به دنیا آمده اند*.🌴 3⃣**🌴همچنین این روز به عنوان روز قیام امام زمان مهدی موعود (عج) معرفی شده است*.🌴 4⃣ *🌴نیز روز دحوالارض، جزء چهار روز معروفی است که روزه آن پاداش فراوان داشته و ثواب هفتاد سال روزه گرفتن دارد.*🌴 *🌴اعمال این روز چیست🌴 ❓* 1⃣**روزه* *🌴روز دحوالارض از چهار روزی است که در تمام سال به فضیلت روزه گرفتن، ممتاز است و در روایتی آمده است که روزه اش مثل ❌روزه هفتاد سال ❌است؛ و در روایت دیگر کفاره هفتاد سال است و هر که این روز را روزه بدارد و شبش را به عبادت بسر آورد از برای او👈 عبادت صد سال👉 نوشته شود؛ و هر چه در میان آسمان و زمین وجود دارد برای کسی که در این روز روزه دار باشد استغفار می کنند. و این روزی است که رحمت خدا در آن منتشر گردیده. 🌴* 2⃣ *نماز* *🌴آن دو رکعت است در وقت چاشت در هر رکعت بعد از حمد پنج مرتبه سوره و الشمس بخواند و بعد از سلام نماز بخواند لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ پس دعا کند و بخواند یَا مُقِیلَ الْعَثَرَاتِ أَقِلْنِی عَثْرَتِی یَا مُجِیبَ الدَّعَوَاتِ أَجِبْ دَعْوَتِی یَا سَامِعَ الْأَصْوَاتِ اسْمَعْ صَوْتِی وَ ارْحَمْنِی وَ تَجَاوَزْ عَنْ سَیِّئَاتِی وَ مَا عِنْدِی یَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِکْرَامِ. *🌴 3⃣ *دعا* *🌴کفعمی در کتاب مصباح فرموده که خواندن این دعا مستحب است: * *اللَّهُمَّ دَاحِیَ الْکَعْبَةِ وَ فَالِقَ الْحَبَّةِ..........(مراجعه به مفاتیح)*🌴 4⃣**ذکر خداوند* *🌴معنای ذکر، فقط گفتن الفاظ و اوراد و نام های خداوند نیست. بهترین نوع ذکر خدا، به یاد خدا بودن و او را بر اعمال و گفتار و کردار خویش ناظردانستن است🌴.* 5⃣**شب زنده داری* *🌴احیا و شب زنده داری که برابر با عبادت👈 صد سال 👉است.*🌴 6⃣**غسل* *🌴انجام غسل مستحبی به نیت روز دحوالارض🌴* *7⃣زیارت امام رضا (ع)* *🌴زیارت حضرت امام رضا(ع) که میر داماد (ره) در رساله اربعه ایام خود در بیان اعمال روز دحو الارض آن را از افضل اعمال مستحبه دانسته است.📌* *🌴برای شریک شدن در ثواب این پست به نیابت از شهدا وهمچنین شهدای گمنام با فورواربه دوستان خود کوشا باشید🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#مردی_در_آینه قسمت :هشتاد_وپنج من هم بیایم؟ ... کمي توي در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فکر
قسمت :هشتاد_وشش حمله اگرها ... همه چيز به طرز عجيبي مهيا شد ... تمام موانعي که توي سرم چيده بودم يکي پس از دیگري بدون هيچ مشکلي رفع شد ... به حدي کارها بدون مشکل پيش رفت که گاهي ترس وجودم رو پر مي کرد ... انگار از قبل، يک نفر ترتيب همه چيز رو داده بود ... مثل يه سناريوي نوشته شده ... و کارگرداني که همه چيز رو براي نقش هاي اول مهيا کرده ... چند بار حس کردم دارم وسط سراب قدم برمي دارم ... هيچ چيز حقيقي نيست ... چطور مي تونست حقيقي باشه؟ ... از مقدمات سفر ... تا تمديد مرخصي ... و احدي از من نپرسيد کجا ميري ... و چرا مي خواي مرخصيت رو تمديد کني؟ ... گاهي شک و ترس عميقي درونم شکل می گرفت و موج مي زد ... و چيزي توي مغزم مي گفت ... - برگرد توماس ... پيدا کردن اون مرد ارزش اين ريسک بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممکنه توي ايران واسشون اتفاقي نيوفته ... اما تو چي؟ ...اگه از اين سفر زنده برنگردي چي؟ ... اگه ... اگه ... اگه ... هنوز دير نشده ... بري توي هواپيما ديگه برگشتي نيست ... همين الان تا فرصت هست برگرد ... روي صندلي ... توي سالن انتظار فرودگاه تورنتو ... دوباره اين افکار با تمام اين اگرها ... به قوي ترين شکل ممکن به سمتم حمله کرد ... نفس عميقي کشيدم و براي لحظاتي چشم هام رو بستم ... براي رفتن قوي تر از اين بود که اجازه بدم اين ترس و وحشت بهم غلبه کنه ... دست کوچيکش رو گذاشت روي دستم ... - خوابي؟ ... چشم هام رو باز کردم و براي چند لحظه بهش نگاه کردم ... - پدر و مادرت کجان؟ ... خودش رو کشيد بالاي صندلي و نشست کنارم ... - مامان رو نمي دونم ... ولي بابا داره اونجا با تلفن حرف ميزنه ... روی صندلی ايستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره کرد ... نه مي تونستم بهش نگاه کنم ... نه مي تونستم ازش چشم بردارم ... ولي نمي فهميدم دنيل چطور بهم اعتماد کرده بود و به هواي حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ... دوباره نشست کنارم ... - اسم عروسکم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم که اگه کثيف کرد عوض شون کنم ... نفس عميقي کشيدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پاي تلفن حرف مي زد ... بايد عادت مي کردم ... به تحمل کردن نورا ... به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتي بودن و مراقبت ازشون چيزي بود که حتي فکرش، من رو به وحشت مي انداخت ... اما نه اينقدر ... ولی ماجراي نورا فرق داشت ... هر بار که سمتم مي اومد ... هر بار که چشمم بهش مي افتاد ... و هر بار که حرف مي زد ... تمام لحظات اون شب زنده مي شد ... دوباره حس سرماي اسلحه بين انگشت هام زنده می شد ... و وحشتي که تا پايان عمر در کنار من باقي خواهد موند .. ✍
👤 💥قسمت :هشتاد_وهفت کمتر از ثانیه ديگه داشتم ديوونه مي شدم ... انگار زيرم ميخ داشت ... يه چيزي نمي گذاشت آروم بگيرم ... هي از اين پهلو به اون پهلو ... و گاهي تکيه به پشت ... و هر چند وقت يه بار مهماندار مي اومد سراغم ... - قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ... چند بار بي دليل پاشدم رفتم سمت دستشويي ... فقط براي اينکه يه فضاي کوچيک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پيدا کنم ... تنها قسمت خوبش اين بود که صندلي کناريم خالي بود ... اگه يکي ديگه عين خودم مي نشست کنارم و هر چند دقيقه يه بار يه کش و قوس به خودش مي داد ... اون وقت مجبور مي شدم يا خودم رو از هواپيما پرت کنم بيرون يا اون رو ... ساندرز، رديف جلوي من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلي نورا بين اونها بود ... گاهي مي رفت روي پاي مادرش و با اون حرف مي زد و بازي مي کرد ... گاهي روي صندلي خودش مي ايستاد و مي پريد توي بغل دنيل ... اون هم مثل من نمي تونست يه جا بشينه ... و اونها با صبر خاصي باهاش بازي مي کردن و سعي در مديريت رفتارش داشتن ... تا صداي خنده هاي اون بقيه رو اذيت نکنه ... ناخودآگاه محو بچه اي شده بودم که بيشتر از هر چيزي در دنيا دلم مي خواست ازش فاصله بگيرم ... خوابش که برد ... چند دقيقه بعد بئاتريس هم خوابيد ... و دنيل اومد عقب، پيش من ... - خسته که نشدي؟ ... با لبخند اومده بود و احوالم رو مي پرسيد ... فقط بهش نگاه کردم و سري تکان دادم ... - طول پرواز رو داشتم کتاب مي خوندم ... - صدامون که اذيتت نکرد؟ ... - نه ... لبخند بزرگي صورتش رو پر کرد ... - تو که هنوز صفحه بيست و چهاري ... نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بي اختيار خنده ام گرفت ... سرم رو چرخوندم سمتش ... - فکر کنم سوژه دوم برام جذابيت بيشتري داشت ... و اون همچنان لبخند زيبا و بزرگي به لب داشت ... - چي؟ ... - تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خيلي دوست شون داري ... نگاهش چرخيد سمت صندلي هاي جلويي ... هر چند نمي تونست دخترش رو درست ببينه ... - آره ... خدا به زندگي من برکت هاي فوق العاده اي رو عطا کرده ... نگاهش دوباره برگشت سمت من ... - شما چطور؟ ... هنوز بچه نداريد؟ - نه ... نيم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالي که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلي تکيه داد ... - کاش همسرت رو هم با خودت مي آوردي ... سفر خوبيه ... مطمئنم به هر دوتون خيلي خوش مي گذشت ... اينطوري مي تونست با بئاتريس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودي ... سرم برگشت پايين روي حلقه ام ... انگشت هام کمي با حلقه بازي بازي کرد و تکانش داد ... - بيشتر از يه سال ميشه ولم کرده ... توي يه پيام فقط نوشت که ديگه نمي تونه با من زندگي کنه ... گاهي به خاطر اينکه هنوز خودم رو متاهل مي دونم و درش نميارم احساس حماقت مي کنم ... و خنده تلخي چهره ام رو پوشاند ... حالت جدي و در هم چهره من، حواس دنيل رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز مي تونستم گرماي نگاهش رو روي چهره ام حس کنم ... - متاسفم ... حرف و پيشنهاد بي جايي بود ... - مهم نيست ... بهش حق ميدم من همسر خوبي نبودم ... کمي خودم رو روي صندلي جا به جا کردم ... - اما يه چيزي رو نمي فهمم ... بعد از اينکه توي اين دو روز رفتارت رو با همسرت و علي الخصوص نورا ديدم يه چيزي برام عجيبه ... با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ... - چطور مي توني اينقدر راحت با کسي برخورد کني ... که چند ماه پيش نزديک بود بچه ات رو با تير بزنه؟ ... خشکش زد ... نفس توي سينه اش موند ... بدون اينکه حتي پلک بزنه نگاه پر از بهت و يخ کرده اش رو از من گرفت ... و خيلي آروم به پشتي صندلي تکيه داد ... تازه فهميدم چه اشتباه بزرگي کردم ...نمي دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانيه اي فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گير کردن اسلحه ... اون همه ماجرا رو نمي دونست ... و من به بدترين شکل ممکن با چند جمله کوتاه ... همه چيز رو بهش گفته بودم ...
👤 💥 قسمت :هشتاد_وهشت باز مانده سکوت مطلقي بين ما حاکم شد ... نفسم توي سينه حبس شد ... حتي نمي تونستم آب دهنم رو قورت بدم ... اون توي حال خودش نبود ... و هر ثانيه اي که در سکوت مي گذشت به اندازه هزار سال شکنجه به من سخت می گذشت ... چشم هاي منتظرم، در انتظار واکنش بود ... انگار کل دنياي من بهش بستگی داشت ... و اون ... خم شده بود و دست هاش کل چهره اش رو مخفي کرده بود ... چند بار دستم رو بلند کردم تا روي شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بي اختيار اونها رو عقب کشيدم ... نمي دونستم چي کار باید بکنم ... من دنبال اون، پا به اين سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقي مي تونست براي من بيوفته ... بهش حق مي دادم که بخواد انتقام بگيره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر کرده بود ... اين يه سفر توريستي نبود ... من با تور اونجا نمي رفتم ... و اگه دنيل رهام مي کرد در بهترين حالت بعد از کلي سرگرداني توي يه کشور غريب ... با آدم هايي که حتي مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ... بايد دست از پا درازتر برمي گشتم ... سرش رو که بالا آورد چشم هاش سرخ و خيس بود ... با کف دست باقي مونده نم اشک رو از کنار چشمش پاک کرد ... تمام وجودم از داخل می لرزيد ... اين پريشاني، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز بود ... و توي اون لحظات بيشتر از قبل شده بود ... نمي تونستم بهش نگاه کنم ... اشک با شرم توي چشم هام موج می زد ... - هيچ چيز جز اينکه بگم ... متاسفم ... به مغزم خطور نمي کنه ... از حالت خميده اومد بالا و کامل نشست ... و نگاه سنگينش با اون پلک هاي خيس، چرخيد سمت من ... از ديدن عمق نگاهش، قلبم از حرکت ايستاد ... - اگه منتظر شنيدن چيزي از سمت من هستي ... الان، مغز منم کار نمي کنه ... جز شکرگزاري از لطف و بخشش خدايي که مي پرستم ... به هيچي نمي تونم فکر کنم ... نمي تونم چيزي بهت بگم ... اصلا نمي دونم چي بايد بگم ... مي دونم در اين ماجرا عمدي در کار نيست ... اما مي دونم اگه خدا ... دوباره اشک توي چشم هاي سرخش حلقه زد ... و بغض راه کلمات و نفسش رو بست ... بدون اينکه مکث کنه از جا بلند شد و رفت سمت سرويس هاي هواپيما ... و من مي لرزيدم ... مثل بچه اي که با لباس بهاري ... وسط سرما و برف سنگين زمستان ايستاده ... به جای سرزنش کردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدایی بود که می پرستید ... چند دقيقه بعد، برگشت ... نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تکاني خورد و از خواب بلند شد ... خواب آلود و با چشم هاي نيمه باز ... نورا رو از روي صندلي برداشت و محکم توي بغلش گرفت ... از بين فاصله صندلي ها نيم رخ چهره هر دوشون رو واضح مي ديدم ... با چشم هاي پف کرده، دستي روي سر دخترش کشيد ... - بخواب عزيزم ... هنوز خيلي مونده ... هواپيما توي فرودگاه استانبول به زمين نشست ... و ما منتظر تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ... تمام مدت پرواز نمي تونستم بشينم ... ولی حالا که همه چیز تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق فکر ... و زماني که انتظار به پايان رسيد ... اين سفر، ديگه سفر من نبود ... بايد از همون جا برمي گشتم ... اونها آماده حرکت شدن ... اما من از جام تکان نخوردم ... ثابت روي صندلي ... همون جا باقی موندم ... ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ۵شنبه ۱۷تیر ۱۴۰۰🥀 ۲۷ذی القعده۱۴۴۲🌺 ۸ژوئیه ۲۰۲۱🥀 لا اله الا الله الملک الحق المبین ۱۰۰مرتبه🦋 التماس دعا♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
👤#مردی_در_آینه 💥 قسمت :هشتاد_وهشت باز مانده سکوت مطلقي بين ما حاکم شد ... نفسم توي سينه حبس شد
👤 💥 ساندرز متوجه من شد ... چند لحظه ايستاد و فقط بهم نگاه کرد ... این آدم جسور و بي پروا ... توي خودش خزيده بود ... خميده ... آرنج هاش رو روي رانش تکيه کرده ... و توي همون حالت زمان زيادي بي حرکت نشسته ... دست نورا رو ول کرد و اومد سمتم ... يک قدمي ... جلوي من ايستاد ... - نظرت براي اومدن عوض شده؟ ... نمي تونستم سرم رو بيارم بالا ... هر چقدر بيشتر اين رفتار آرامش ادامه پيدا مي کرد ... بيشتر از قبل گيج مي شدم ... و بيشتر از قبل حالم از خودم بهم مي خورد ... صبرش کلافه کننده بود ... نشست کنارم ... - چون فهميدم اون شب چه اتفاقي افتاده ديگه نمي خواي بياي؟ ... نمي تونستم چيزي بگم ... فقط از اون حالت خميده در اومدم ... بي رمق به پشتي صندلي فرودگاه تکيه دادم ... ولي همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ... نگاهش چرخيد سمت من ... نگاهي گرم بود ... و چشم هايي که بغض داشت و پرده اشک پشت شون مخفي شده بود ... - اتفاق سخت و سنگيني بود ... اينکه حتي حس کني ممکن بوده بچه ات رو از دست بدي ... اونم بي گناه ... و سکوت دوباره ... - اما يه چيزي رو مي دوني؟ ... اون چيزي که دست تو رو نگهداشت ... غلاف اسلحه ات نبود ... همون کسي که به حرمت آيت الکرسي به من رحم کرد ... و بچه من رو از يه قدمي مرگ نجات داد ... همون کسيه که تمام اين مسير، تو رو تا اينجا آورده ... فرقي نمي کنه بهش ايمان داشته باشي يا نه ... تو هميشه بنده و مخلوق اون هستي ... تا خودت نخواي و انتخاب دیگه ای کني ... رهات نميکنه و ازت نااميد نميشه ... يه سال تمام توي برنامه هاي من و خانواده ام گره مي اندازه ... تا تو رو با ما همراه کنه ... و همین که تو قصد آمدن می کنی، همه چيز برمي گرده سر جاي اولش ... انتخاب با خودته ... اینکه برگردي ... يا ادامه بدي ... بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ... مغزم گيج بود ... کلماتی رو شنیده بود که هرگز انتظار شنیدن شون رو نداشت ... شايد براي کسي که وجود خدا رو باور داشت حرف هاي خوبي بود ... اما عقل من، همچنان دنبال يه دليل منطقي براي گير کردن اسلحه، توي اون غلاف سالم مي گشت ... سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه کردم ... نورا هر چند قدم يه بار برمي گشت و به پشت سرش نگاه مي کرد ... منتظر بلند شدن من بود ... از جا بلند شدم ... اما نه براي برگشت ... بي اختيار دنبال اونها ... در جواب چشم هاي منتظر نورا ... ✍
👤 💥 مثل بچه هايي که پشت سر پدرشون راه مي افتن، پشت سر دنيل راه افتاده بودم ... هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساکت و آروم ... چيزي که اصلا به گروه خوني من نمي خورد ... به اطراف و آدم ها نگاه مي کردم ... اما مغزم دیدگه دنبال علامت هاي سوال و تعجب نمي گشت ... دنبال جستجو براي چيزهاي جديد و عجيب و تازه نبود ... حتي هنوز متوجه حس ترسيدن و وحشتِ قرار گرفتن در کشور غريبه نشده بود ... هیچ ترسی ... هیچ هیجانی ... دریغ از ترشح قطره ای آدرنالین ... ساکت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پيش مي برد ... تا بعد از ترخيص بار و ... زماني به خودم اومدم که دوست دنيل داشت به سمت ما مي اومد ... چشم هام گرد شد ... پاهام خشک ... و کلا بدنم از حرکت ايستاد ... هر دوشون به گرمي همديگه رو در آغوش گرفتن ... و من هنوز با چشم هاي متحير به اون مرد خيره شده بودم ... و تازه حواسم جمع شد که کجا ايستادم ... بئاتريس ساندرز و نورا بهش نزديک تر از من بودن ... همون طور که سرش پايين بود و نگاهش رو در مقابل بئاتريس کنترل مي کرد به سمت اونها رفت ... دنيل اونها رو بهم معرفي کرد و اون با لبخند بهشون خيرمقدم گفت ... صداش بلند نبود اما انگليسي رو سليس و روان صحبت مي کرد ... نورا دوباره با ذوق، عروسکش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جديد معرفي کرد ... - اسم عروسکم ساراست ... دست با محبتي روي سر نورا کشيد و سر نورا رو بوسيد ... - خوش به حال عروسکت که مامان کوچولوي به اين نازي داره ... و ايستاد ... حالا مستقيم داشت به من نگاه مي کرد ... چشم توي چشم ... و من از وحشت، با سختي تمام، آب گلوم رو فرو دادم ... اومد سمتم ... دنيل هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند کرد ... - شما هم بايد آقاي منديپ باشيد ... به ايران خوش آمديد ... سريع دستش رو گرفتم و به گرمي فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ... مغزم دائم داشت هشدار مي داد ... با ماشين خودش اومده بود دنبال مون ... نمي دونستم مدلش چيه ... در صندوق رو باز کرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولين نفر، ساک من رو از دستم بگيره ... من به صندوق نزديک تر بودم ... خيلي عادي دسته رو ول کردم و يه قدم رفتم عقب ... ساک رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنيل مجال نداد و سريع خودش ساک رو برد سمت صندوق ... پارچه شنل مانند بزرگي که روي شونه اش بود رو در آورد ... تا کرد و گذاشت توي صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ... - بفرماييد ...حتما خيلي خسته ايد ... و من هنوز گيج مي خوردم ... دنيل اومد سمتم ... - تو بشين جلو ... يهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ... - چرا من؟ ... خودت بشين جلو ... از حالت ترسيده و چشم هاي گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ... - خانم من مسلمانه ... تو که نمي توني بشيني کنارش ... حرفش منطقي بود ... سري تکان دادم و رفتم سمت در جلويي ... يهو دوباره برگشتم سمت دنيل ... - نظرت چيه من با تاکسي هاي اينجا بيام؟ ... لبخند بزرگي روي لب هاش نشست ... خيلي آروم دستش رو گذاشت روي شونه ام ... - نترس ... برو بشين ... من پشت سرتم ... دلم مي خواست با همه وجود گريه کنم ... اگر روزي يه نفر بهم مي گفت چنين جنبه هايي هم توي وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به يه افسر پليس بازداشتش مي کردم ... اما اون روز ... ✍
👤 💥 حس عجيبي داشتم ... از طرفي فضاي بيرون از ماشين نظرم رو به خودش جلب مي کرد ... از طرف ديگه زير چشمي به روحاني راننده نگاه مي کردم ... که چهره اش نشون مي داد نهايتا 10 سالي از من و ساندرز بزرگ تر باشه ... و از طرف ديگه تمام وجودم عقب پيش دنيل بود ... مي دونستم براي مسلمان ها، دين بر مليت ارجحيت داره ... و جايي که پاي مذهب شون وسط کشيده بشه ... پرچم براشون بي معناست ... اما برعکس ساندرز که با اون کشور و مردمش نقطه اشتراک داشت ... من کاملا يه بيگانه بودم ... بيگانه اي که هيچ سنخيتي با اونها نداشت ... توي اون لحظات، دنيل براي من تنها نقطه اتکا شده بود ... کسي که در زبان و پرچم با اون مشترک بودم ... با هم غرق صحبت بودن ... تا زماني که پاي من هم به ميان کشيده شد ... - اين برادرمون هميشه اينقدر ساکت و دقيقه؟ ... چه چشم هاي زيرکي داشت ... با وجود اينکه حواسش به جاده و حرف زدن با دنيل بود اما من رو هم زير نظر گرفته بود که دقيق داشتم به حرف هاشون گوش مي کردم ... - من براي شما برادر نيستم ... جا خورد ... چند ثانيه سکوت کرد و از توي آينه نيم نگاهي به دنيل انداخت ... - عذرمي خوام اگه ... پريدم وسط حرفش ... - منظورم اينه که مسلمان نيستم ... چون شما مسلمان ها همديگه رو برادر خطاب مي کنيد اون جمله رو گفتم... لبخند بزرگي روي چهره اش نقش بست ... طوري که دندان هاي جلويي نمايان شد ... - اون رو که مي دونستم ... آقاي ساندرز قبلا گفتن مهمان غير مسلمان همراه شون هست يه طوري برنامه بريزيم که شما اذيت نشي ... پيامبر اسلام، حضرت مسيح رو برادر خطاب مي کنن ... پيروان ايشون هم برادر ما هستن ... چهره ام جدي شد ... فکر کرده بود منم مثل گذشته دنیل و کریس، مسیحی ام ... از توي آينه بغل ماشين به دنيل نگاه کردم ... نمي دونستم چي بايد بگم ... يا اينکه ساندرز در مورد من چي به اون مرد گفته ... سکوت ماشين، نظر همه رو سمت من جلب کرده بود ... و اون متوجه نگاه من از توي آينه شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد و سرش رو سمت راننده چرخوند ... - آقاي منديپ کلا به وجود خدا اعتقاد ندارن ... در عين ترسي که از اون مسلمان و بودن در يه کشور اسلامي داشتم ... اعتمادم به دنيل بهم شجاعت و جسارت حرف زدن و واکنش نشون دادن، مي داد ... نگاهم از روي آينه بغل، چرخيد روي اون روحاني که حالا ديگه کاملا ساکت بود ... - راست ميگه ... من دين ندارم ... شما بهش مي گيد کافر ... نيم نگاهي به من کرد و نگاهش برگشت روي آينه وسط، سمت دنيل ... - کاش زودتر گفته بوديد ... من بیشتر برنامه سفرتون رو مذهبي بسته بودم نه توریستی ـ سياحتي ... اين بار منتظر نشدم، اول دنيل چيزي بگه ... - منم واسه همين باهاشون اومدم ... نگاهش روي من، ديگه نيم نگاه يه راننده پشت فرمون نبود ... نگاه عجيبي بود که مفهومش رو نمي فهميدم .. ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نفوذ سند ۲۰۳۰ و نگاه رهبر به این سند !!! ‌ مگر چه چیزی دست غربی ها دارید که مو به مو فرمان هایشان را باید عمل کنید ⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شغل جدید آ روحانی😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنازهـ رو بیارید💔 __ اللهم الرزقنی شهادت فی سبیلک ب حق علی علیه السلام♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا