👤#مردی_در_آینه
💥#قسمت_نود_ادرنالین
مثل بچه هايي که پشت سر پدرشون راه مي افتن، پشت سر دنيل راه افتاده بودم ...
هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساکت و آروم ... چيزي که اصلا به گروه خوني من نمي خورد ...
به اطراف و آدم ها نگاه مي کردم ... اما مغزم دیدگه دنبال علامت هاي سوال و تعجب نمي گشت ...
دنبال جستجو براي چيزهاي جديد و عجيب و تازه نبود ... حتي هنوز متوجه حس ترسيدن و وحشتِ قرار گرفتن در کشور غريبه نشده بود ... هیچ ترسی ... هیچ هیجانی ... دریغ از ترشح قطره ای آدرنالین ...
ساکت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پيش مي برد ... تا بعد از ترخيص بار و ...
زماني به خودم اومدم که دوست دنيل داشت به سمت ما مي اومد ...
چشم هام گرد شد ... پاهام خشک ... و کلا بدنم از حرکت ايستاد ...
هر دوشون به گرمي همديگه رو در آغوش گرفتن ... و من هنوز با چشم هاي متحير به اون مرد خيره شده بودم ... و تازه حواسم جمع شد که کجا ايستادم ...
بئاتريس ساندرز و نورا بهش نزديک تر از من بودن ...
همون طور که سرش پايين بود و نگاهش رو در مقابل بئاتريس کنترل مي کرد به سمت اونها رفت ...
دنيل اونها رو بهم معرفي کرد و اون با لبخند بهشون خيرمقدم گفت ...
صداش بلند نبود اما انگليسي رو سليس و روان صحبت مي کرد ...
نورا دوباره با ذوق، عروسکش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جديد معرفي کرد ...
- اسم عروسکم ساراست ...
دست با محبتي روي سر نورا کشيد و سر نورا رو بوسيد ...
- خوش به حال عروسکت که مامان کوچولوي به اين نازي داره ...
و ايستاد ...
حالا مستقيم داشت به من نگاه مي کرد ... چشم توي چشم ... و من از وحشت، با سختي تمام، آب گلوم رو فرو دادم ...
اومد سمتم ... دنيل هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند کرد ...
- شما هم بايد آقاي منديپ باشيد ... به ايران خوش آمديد ...
سريع دستش رو گرفتم و به گرمي فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ... مغزم دائم داشت هشدار مي داد ...
با ماشين خودش اومده بود دنبال مون ... نمي دونستم مدلش چيه ...
در صندوق رو باز کرد ...
خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولين نفر، ساک من رو از دستم بگيره ... من به صندوق نزديک تر بودم ...
خيلي عادي دسته رو ول کردم و يه قدم رفتم عقب ...
ساک رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنيل مجال نداد و سريع خودش ساک رو برد سمت صندوق ...
پارچه شنل مانند بزرگي که روي شونه اش بود رو در آورد ... تا کرد و گذاشت توي صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ...
- بفرماييد ...حتما خيلي خسته ايد ...
و من هنوز گيج مي خوردم ... دنيل اومد سمتم ...
- تو بشين جلو ...
يهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ...
- چرا من؟ ... خودت بشين جلو ...
از حالت ترسيده و چشم هاي گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ...
- خانم من مسلمانه ... تو که نمي توني بشيني کنارش ...
حرفش منطقي بود ...
سري تکان دادم و رفتم سمت در جلويي ... يهو دوباره برگشتم سمت دنيل ...
- نظرت چيه من با تاکسي هاي اينجا بيام؟ ...
لبخند بزرگي روي لب هاش نشست ... خيلي آروم دستش رو گذاشت روي شونه ام ...
- نترس ... برو بشين ... من پشت سرتم ...
دلم مي خواست با همه وجود گريه کنم ...
اگر روزي يه نفر بهم مي گفت چنين جنبه هايي هم توي وجود من هست ...
صد در صد به جرم تهمت به يه افسر پليس بازداشتش مي کردم ... اما اون روز ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
👤 #مردی_در_آینه
💥 #قسمت_نود_ویک_نقطه_مشترک
حس عجيبي داشتم ...
از طرفي فضاي بيرون از ماشين نظرم رو به خودش جلب مي کرد ...
از طرف ديگه زير چشمي به روحاني راننده نگاه مي کردم ... که چهره اش نشون مي داد نهايتا 10 سالي از من و ساندرز بزرگ تر باشه ...
و از طرف ديگه تمام وجودم عقب پيش دنيل بود ...
مي دونستم براي مسلمان ها، دين بر مليت ارجحيت داره ... و جايي که پاي مذهب شون وسط کشيده بشه ... پرچم براشون بي معناست ...
اما برعکس ساندرز که با اون کشور و مردمش نقطه اشتراک داشت ... من کاملا يه بيگانه بودم ... بيگانه اي که هيچ سنخيتي با اونها نداشت ...
توي اون لحظات، دنيل براي من تنها نقطه اتکا شده بود ... کسي که در زبان و پرچم با اون مشترک بودم ...
با هم غرق صحبت بودن ...
تا زماني که پاي من هم به ميان کشيده شد ...
- اين برادرمون هميشه اينقدر ساکت و دقيقه؟ ...
چه چشم هاي زيرکي داشت ... با وجود اينکه حواسش به جاده و حرف زدن با دنيل بود اما من رو هم زير نظر گرفته بود که دقيق داشتم به حرف هاشون گوش مي کردم ...
- من براي شما برادر نيستم ...
جا خورد ...
چند ثانيه سکوت کرد و از توي آينه نيم نگاهي به دنيل انداخت ...
- عذرمي خوام اگه ...
پريدم وسط حرفش ...
- منظورم اينه که مسلمان نيستم ... چون شما مسلمان ها همديگه رو برادر خطاب مي کنيد اون جمله رو گفتم...
لبخند بزرگي روي چهره اش نقش بست ... طوري که دندان هاي جلويي نمايان شد ...
- اون رو که مي دونستم ... آقاي ساندرز قبلا گفتن مهمان غير مسلمان همراه شون هست يه طوري برنامه بريزيم که شما اذيت نشي ...
پيامبر اسلام، حضرت مسيح رو برادر خطاب مي کنن ... پيروان ايشون هم برادر ما هستن ...
چهره ام جدي شد ...
فکر کرده بود منم مثل گذشته دنیل و کریس، مسیحی ام ...
از توي آينه بغل ماشين به دنيل نگاه کردم ... نمي دونستم چي بايد بگم ... يا اينکه ساندرز در مورد من چي به اون مرد گفته ...
سکوت ماشين، نظر همه رو سمت من جلب کرده بود ... و اون متوجه نگاه من از توي آينه شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد و سرش رو سمت راننده چرخوند ...
- آقاي منديپ کلا به وجود خدا اعتقاد ندارن ...
در عين ترسي که از اون مسلمان و بودن در يه کشور اسلامي داشتم ...
اعتمادم به دنيل بهم شجاعت و جسارت حرف زدن و واکنش نشون دادن، مي داد ... نگاهم از روي آينه بغل، چرخيد روي اون روحاني که حالا ديگه کاملا ساکت بود ...
- راست ميگه ... من دين ندارم ... شما بهش مي گيد کافر ...
نيم نگاهي به من کرد و نگاهش برگشت روي آينه وسط، سمت دنيل ...
- کاش زودتر گفته بوديد ... من بیشتر برنامه سفرتون رو مذهبي بسته بودم نه توریستی ـ سياحتي ...
اين بار منتظر نشدم، اول دنيل چيزي بگه ...
- منم واسه همين باهاشون اومدم ...
نگاهش روي من، ديگه نيم نگاه يه راننده پشت فرمون نبود ...
نگاه عجيبي بود که مفهومش رو نمي فهميدم ..
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نفوذ سند ۲۰۳۰ و نگاه رهبر به این سند !!!
مگر چه چیزی دست غربی ها دارید که مو به مو فرمان هایشان را باید عمل کنید ⁉️
معراجعاشقانه🇵🇸
🎥 نفوذ سند ۲۰۳۰ و نگاه رهبر به این سند !!! مگر چه چیزی دست غربی ها دارید که مو به مو فرمان هایشان
لعنت خدا ب وطن فروشهای غرب زده..😔
لعنت الله علی آل الظالمین
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جنازهـ رو بیارید💔
__
اللهم الرزقنی شهادت فی سبیلک ب حق علی علیه السلام♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این علی کیست ملائک همه دیوانه اوست . . . 💔
☆°•♡ @sajadeh ♡•°☆