بچه ها...😔😔😔
نظراتتون رو بهمون نمیگین چرا؟😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
تو بیوی کانال ...
منتظرما.....😢😢😢
معراجعاشقانه🇵🇸
بله درسته😍 لینک گروه.... https://eitaa.com/joinchat/2311127112Gc75f400e94
بچه ها تو این گروه عضو بشین🍂❤️
معراجعاشقانه🇵🇸
بچه ها تو این گروه عضو بشین🍂❤️
برا نظرات شما هستش ...
پرسش و پاسخ
✌️چجوری تو رختخواب
شهیـــــــ😍ــــــــد بشیم؟
🎙اززبانشهید۱۴ساله...
#استوری
#شهیده_زینب_کمایی
#ما_ملت_امام_حسینیم
@sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولد شهید بیضایی توسط دوستاش
😔😔😔😔😔
معراجعاشقانه🇵🇸
🚨اینجاکهپلیسنیست 🚙چـراکمربندمیبندی؟ #پروفایل #ما_ملت_امام_حسینیم #شهیدمحمودرضابیضایی @sajadeh
_خدایا...
+من چقدر از تو دورم...؟
نمیدانم شاید فرسنگ ها
اما ب یک چیز دلخوشم...
_و نَحنُ اَقرَبُ اِلَیه مِن حَبلِ الوَرید ..
و ما از رگ گردن به او نزدیک تریم...
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هفتاد_و_ششم
ظرفهای شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم: «مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟» تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن «بفرمایید!» تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد: «من امروز صبح با دختر عمهام که پرستاره صحبت میکردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران.»
چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد: «چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمیکنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!» از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت: «پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا میخواید روزههاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟» و محمد که به خوبی متوجه بهانهگیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد: «گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن.» و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت: «زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد.»
مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت: «دختر عمهام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه.» ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت: «همین دیگه، میخواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!» چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد: «ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت میبینی!!!» و محمد با پوزخندی جوابش را داد: «آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی میکنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟» که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد: «تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر!» پدر با صدایی که در تردید موج میزد، رو به مجید کرد و پرسید: «فکر میکنی فایده داره؟»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد