🍁بسم الله الرحمن الرحیم🍁
و نیست هیچ جنبندهای در زمین
مگر بر خداست روزی او و میداند قرارگاهش و آرامگاهش را به جملگی در کتابی روشن است.
هود/۶
توکل کن بهش😉
💜صبحتون شهدایی ❤️
#ذکر_روز
۱شنبه ۱۶آذر ۱۳۹۹❄️
۲۰ربیع الثانی ۱۴۴۲🌧
۶دسامبر ۲۰۲۰💧
یا ذالجلال و الاکرام
۱۰۰مرتبه 🦋
التماس دعا 💙
#روزدانشجو
🌹شهید بهشتی:دانشجو موذن جامعه است اگر خواب بماند نماز امت قضا میشود.
______________♡
روز دانشجو بر دانشجو های کانال
مبارک❤️😉
@sajadeh
♥️ #امام_علی (ع) فرمودند:
🍃 اگر بردبار نیستی خود را بردبار جلوه ده، زیرا کمتر کسی است که خود را شبیه گروهی کند و بزودی یکی از آنان نشود.
📖 نهج البلاغه، حکمت207.
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و هفتاد و دوم
ساعتی میشد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگآمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانشآموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس میزدم که امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمیدانستم باید چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم تازیانه میزد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست. فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و لایه سیاه و سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد.
چند بار موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بلاخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشهای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد. نگاهش که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: «تو با این وضعیت برای چی اومدی اینجا الهه جان؟» چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: «میخواستم باهات حرف بزنم.» پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در میآورد، جواب داد: «خُب زنگ میزدی بیام خونه.» و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر آنطرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید: «حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟» یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدمهای سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم: «چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود.» ولی در سر و صدای خزیدن باد لای شاخههای درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض درِ ماشین را باز کرد تا سوار شوم.
در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید: «چیزی شده الهه جان؟» و من با گفتن «نه.» سرم را پایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: «چی شده الهه؟» سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: «چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!» و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریدهام میدید که با ناراحتی اعتراض کرد: «یه زنگ میزدی من میاومدم خونه با هم حرف میزدیم. بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟» و من بلافاصله پاسخ دادم: «نمیخواستم نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم.» و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید: «خیلی تو اون خونه عذاب میکشی؟» و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: «خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، راحتتر بودی!» و بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید: «حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟» و دل آرام و قلب صبور مجید در سینهام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم: «مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!»
دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به دردِ دلم گوش کند که بغض کردم وگفتم: «عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگیاش شده نوریه!» و هر چند میترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقدههای مانده در دلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم: «بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه.»
نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: «بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!» و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم: «کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگیاش رو داده دست نوریه و خونوادهاش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونهام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن...» از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم: «عبدالله! نمیدونی درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمیدونی چقدر به بابا بد و بیراه میگفتن و مسخرهاش میکردن که اختیار همه زندگیاش رو داده به اونا!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و هفتاد و سوم
صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم میکرد که از تأسفِ زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم: «عبدالله! نوریه گزارش همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی میکنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتابهای تبلیغ وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمیدونم چه نقشهای دارن...» دستش را روی فرمان گذاشته و میدیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار غیظ و غضب انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم: «عبدالله! نوریه و خونوادهاش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!» که به سمتم صورت چرخاند و دستش به نوریه نمیرسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد: «میگی چی کار کنم؟!!! فکر میکنی من نمیفهمم داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!» سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانهاش، عذر فریادش را خواست: «الهه جان! قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایهگذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!» سپس چشمانش در گرداب غم غرق شد و با لحنی لبریز تأسف ادامه داد: «بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به دنیا! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلاً انگار یه آدم دیگه شده بود! یکسره به شیعهها فحش میداد و دعا میکرد زودتر حکومت سوریه سقوط کنه! اصلاً نمیفهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومت سوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو اسرائیل مقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟ میگفت اگه حکومت سوریه سقوط کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت ایرانه که حکومتش سقوط کنه و شیعه نابود بشه! میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تا هر چه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!» سپس پوزخندی زد و با تحیّری که از اعتقادات پدر در ذهنش نمیگنجید، رو به من کرد: «الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلاً نسل شیعه از بین بره! اونوقت به این تروریستهایی که به دستور آمریکا و اسرائیل دارن تو سوریه گَلّه گَلّه آدم میکشن، میگه برادر مجاهد!!!!» و برای من که هر روز شاهد توهین پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حلال بودن خونه شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود که چهارچوب بدنم برای زندگی و شوهر شیعهام میلرزید. دیگر گوشم به گلایههای عبدالله نبود و نه تنها قلب خودم که تمام وجود دخترم از وحشت عفریتهای که در خانهمان لانه کرده بود، میلرزید که سرم را کج کردم و نهایت پریشانیام را برای برادرم به زبان آوردم: «عبدالله! من خیلی میترسم، من از نوریه خیلی میترسم! میترسم یه روز بفهمه مجید شیعه اس، اونوقت بابا چه بلایی سرِ ما میاره؟» و حالا نوبت عبدالله بود که در پاسخ دلشورههای افتاده به جانم، همان حرفهای مجید را بزند: «الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه موندی؟ چرا انقدر خودت و مجید رو اذیت میکنی؟ ممکنه مجید به روی خودش نیاره، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره تحمل میکنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه اسیر کردی؟» که سرم را پایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان غمگینم تا میزدم، زیر لب پاسخ دادم: «عبدالله! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! بخدا دلم نمیاد یه روز از اون خونه جدا شم! هر جای اون خونه رو که نگاه میکنم یاد مامان میافتم...» و من دیگر نه تنها به خاطر خاطرات مادرم که نمیخواستم خانه و زندگی خانوادگیمان را دو دسته به نوریه تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم و قاطعانه ادامه دادم: «نوریه از خدا میخواد که منم از اونجا برم تا برای خودش پادشاهی کنه! اگه منم بذارم برم، دیگه هیچ مزاحمی سرِ راهش نیس...» که عبدالله به میان حرفم آمد و هشدار داد: «اشتباه میکنی الهه! تو فقط داری خودت رو عذاب میدی! اگه نوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!» سپس اتومبیل را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون میآمد، سری جنباند و با لحنی افسرده ادامه داد: «اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روز همهمون دور هم جمع میشدیم. نه حالا که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلاً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصلاً یادی از ما نمیکنه. اینم از حال و روز تو.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد