eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 🖋 قسمت صد و هفتاد و هشتم تکیه‌ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و غیرتش خاموش نشده بود، ولی می‌خواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بی‌رمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: «مجید چی کار کردی؟» از نگاهش می‌خواندم که از آنچه با نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال خراب الهه‌اش به تپش افتاده بود که با پریشانی صدایم می‌زد: «الهه حالت خوبه؟» و در چهره من نشانی از خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال خودش به جرعه‌ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی‌های قرار نمی‌گیرد. با لیوان شربت بالای سرم نشسته و به پای حال زارم به ظاهر گریه که نه، ولی در دلش خون می‌خورد که سفیدی چشمانش به خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا می‌کرد: «الهه جان! آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!» به پهلو روی موکت کنار اتاق پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداری‌های مجید اعتنایی کنم که نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و تنها به انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لب‌های خشکم به قدر یک ناله توان تکان خوردن نداشت. فقط گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل پدر و خبر آمدنش، همه تن و بدنم از ترس می‌لرزید و چقدر دلواپس حال دخترم بودم که به خوبی احساس می‌کردم با دل نازک و قلب نحیفش، اینهمه اضطراب و نگرانی را همپای من تحمل می‌کند و باز دست خودم نبود که ضربان قلبم هر لحظه تند‌تر می‌شد. مجید دست سرد و لرزانم را بین انگشتان گرم و با محبتش گرفته بود تا کمتر از وحشت تنبیه پدر بی‌تابی کنم و لحظه‌ای پیوند نگاهش را از چشمانم قطع نمی‌کرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداری‌ام می‌داد: «الهه جان! شرمندم! به خدا من خیلی صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولی دیگه نتونستم!» و من در جوابش چه می‌توانستم بگویم که حتی نمی‌توانستم برخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیت‌الکرسی می‌خواندم تا این شب لبریز ترس و تشویش را به سلامت به صبح برسانیم. تمام بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت، درد شدیدی بند به بند استخوان‌هایم را ربوده بود و از شامی که با دنیایی سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم می‌رسید که حالم را بیشتر به هم می‌زد. مجید مدام التماسم می‌کرد تا از کف زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن سُست و سنگینم انگار به زمین چسبیده بودم و نمی‌توانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای کوبیده شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت پنجره بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت می‌کنند. از همان پشت پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف می‌زد و مدام به طبقه بالا اشاره می‌کرد که دوباره پایم لرزید و همانجا روی مبل افتادم. از حضور این همه مرد غریبه و تشنه به خونِ مجید، در چنین شب پُر خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پَر می‌زد که من و مجید در این خانه تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، دردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها می‌شد. مجید از رنگ پریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل اینکه منتظر هجوم برادران نوریه به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی مبل نشست.
📖 🖋 قسمت صد و هفتاد و نهم نمی‌دانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرِ کار برنگشته، اینچنین به خانه ما لشگرکشی کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد: «الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو دخالت نکن! تو که حرفی نزدی، من گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!» چشمان بی‌حالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم خندید و با مهربانی همیشگی‌اش ادامه داد: «من می‌دونم الان چه حالی داری! می‌دونم چقدر نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به حوریه فکر کن! می‌دونی که چقدر این استرس برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!» و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم جاری شود که سرانگشت مجید، بیتاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونه‌ام دست کشید و با لحنی لبریز محبت سفارش کرد: «الهه جان! گریه نکن! امشب هم میگذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بلاخره میگذره!» سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد: «اون روزی که قبول کردی با یه مرد شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم می‌کردی!» که چشمانش شبیه لحظات تنگ غروب ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد: «الهه جان! من قصد کرده بودم نوریه و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمی‌دونی ما به حرم ائمه‌مون چه احساسی داریم! نمی‌دونی این حرم‌ها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمی‌دونی اون سالی که این حرومزاده‌ها حرم سامرا رو منفجر کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر وهابی...» و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف اتومبیل پدر، رنگ از صورت من ربود و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی مردانه نهیب زد: «آروم باش الهه!» و چطور می‌توانستم آرام باشم که حالا فقط نگاهم به در بود تا کِی به ضرب لگد پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در دادگاه خانواده نوریه جواب پس می‌داد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از طبقه پایین بلند شد. تصور اینکه الان به پدر چه می‌گویند و چه حکمی برایش صادر می‌کنند، نه تنها در و دیوار قلبم که جریان خون در رگ‌هایم را هم به تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمی‌شدم چه می‌گویند. گاهی صدای پرخاشگری‌های تند و زنانه نوریه بلند می‌شد و گاهی فریاد طلبکاری برادران نوریه در هم می‌پیچید و یکی دوبار هم صدای لرزان پدر را در آن میان می‌شنیدم که به مجید فحش‌های رکیک می‌داد و با حالتی درمانده از نوریه و خانواده‌اش عذرخواهی می‌کرد که بلاخره سر و صداها آرام گرفت و در عوض، صدای خشک و خشن پدر نوریه در خانه پیچید که به نظرم مخصوصاً با صدای بلند اتمامِ حجت می‌کرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد: «عبدالرحمن! تو به من تعهد داده بودی که با هیچ شیعه‌ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت دامادت شیعه اس؟!!! من رو خر فرض کردی؟!!!» و باز ناله عذرخواهی ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش آتش می‌زد که به چه بهایی اینطور خود را خوار این وهابی‌های افراطی می‌کند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمی‌داد و همچنان می‌تازید: «شرط عقد نوریه این بود که جواب سلام این رافضی‌ها رو هم ندی، در حالیکه دامادت شیعه بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت نکردی، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم می‌برم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای طلاق! دیگه همه چی بین ما تموم شد‌.
📖 🖋 قسمت صد و هشتادم و شنیدن همین جمله کافی بود تا فاتحه زندگی‌ام را بخوانم که می‌دانستم از دست دادن نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و می‌توانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه بلایی به سر من و زندگی‌ام می‌آورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمی‌کرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش گرم باشد. صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش التماس می‌کرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدر نوریه که انگار منتظر چنین فرصتی بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بی‌تابی‌های پدر پیرم را داد: «عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب نوریه رو با خودم می‌برم! ولی اگه می‌خوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه برات می‌ذارم!» نگاه من و مجید به چشمان یکدیگر ثابت مانده بود که نمی‌دانستیم پدر نوریه چه شرطی برای بازگشت نوریه پیش پای پدرم می‌گذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی قاطعانه شروع به شمارش کرد: «یا اینکه این داماد رافضی‌ات توبه کنه و وهابی شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه دخترت رو از این خونه بیرون می‌کنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه‌ات خط می‌زنی! والسلام!!!» من هنوز در شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گام‌هایی بلند به سمت در می‌رود که با بدن سنگینم از جا پریدم و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه‌هایش از عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه‌ام، فریادش در گلو شکست: «برو کنار الهه! می‌خوام برم ببینم این کیه که داره واسه من و زندگی‌ام تصمیم می‌گیره!!!» به پیراهنش چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، التماسش کردم: «مجید! تو رو خدا...» مچ دستم را گرفت و از پیراهنش جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد: «دیگه انقدر بی‌غیرت نیستم که ببنیم کسی برای ناموسم تعیین تکلیف می‌کنه و هیچی نگم!!!» و دستش به سمت دستگیره بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: «مجید! جون الهه نرو... تو رو به ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من می‌ترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس می‌میرم، تو رو خدا همینجا بمون...» از شدت گریه نفسم بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط می‌خواستم همسر و زندگی‌ام را حفظ کنم و شاید باران عشق الهه‌اش، آتش افتاده به جانش را خاموش کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی‌صبرانه تمنا می‌کرد: «الهه، قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت می‌مونم! آروم باش عزیز دلم، نترس عزیزم!» و هر چه ما به حال هم رحم می‌کردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن خون مجید راضی نمی‌شد که به ضرب لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی‌اش شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو خفه شد. همانطور که روی زمین نشسته بودم، خودم را وحشتزده عقب می‌کشیدم و از پشت پرده تیره و تار چشمانم می‌دیدم که پدر چطور به جان مجید افتاده که با یک دست، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش می‌کوبید و مجید فقط با چشمان نگران و نگاه بی‌قرارش به دنبال من بود که چه حالی دارم و در جواب خشونت‌های پدر، تنها یک جمله می‌گفت: «بابا الهه حالش خوب نیس...» و من دیگر صدای مجیدم را نمی‌شنیدم که فریادهای پدر گوشم را کر کرده بود.
♡◇♡◇♡◇♡◇♥️ آرزویت را برآورده میکند آن خدایی ک آسمان را برای خنداندن گلی میگریاند. ♡◇♡◇♡◇♡◇♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁♥️🍁♥️🍁♥️🍁 امشبم مثل هر شب دوباره... برات گریه کردم ... گریه کردم ... ک شاید بگی برمیگردم...! 💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.•!🖤🌙 !•. رفیق جآنـمـ ♥️ بآ‌خندت‌ضربآن‌قلبم‌تغییرمیڪنھ‌ (: چجورےعاشقت‌نبآشم!؟ 🌙💕 --‌" [🌿] @sajadeh
لطفا تو این نظر سنجی شرکت کنید🙏 در ایام امتحانات فعالیت کانال در چ خصوص و چ ساعاتی باشد ک ب امتحانات لطمه وارد نکند؟؟؟؟ یا لینک ناشناس یا آیدی @Heartdoctor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋بسم الله الرحمن الرحیم 🦋 هنگامی ک بخشیدی بخشیده میشوی... پس ببخش و گذشت کن... دنیا جای گذشت است...! 💜صبحتون شهدایی 💙 @sajadeh
شنبه ۲۲آذر ۱۳۹۹😃 ۲۶ربیع الثانی ۱۴۴۲😊 ۱۲دسامبر ۲۰۲۰😝 یارب العالمین ۱۰۰مرتبه 🦋 التماس دعا 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ب امید تو❤️
💜با سلام... طبق نظرات اکثر ک توی پیوی دادید... من تصمیم دارم فعالیت کانال در ایام امتحانات... از ساعت ۱۷تا ۲۳باشه و صبح نیز فعالیت کوتاهی داشته باشیم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠وقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ السَّعِيرِ 🔸و گويند: اگر ما گوش شنوا داشتيم يا تعقل می کرديم در ميان دوزخيان نبوديم. 📗سوره ملک آیه 10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂بسم الله الرحمن الرحیم🍂 تا خدا بنده نواز است... ب خلقش چ نیاز؟ میکشم ناز یکی... تا ب همه ناز کنم...! 🌺صبحتون مملو از عشق ب خدا🦋
👺|اگه شیطون اومد تو دلت گفت: دیگه خدا نگا‌ه‌ت نمیکنه! همونجا بگو: اگه خدا دوستم نداشت،چرا خلقم کرد(:🤱🏻 ❤️ 🌱 @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱شنبه ۲۳آذر ۱۳۹۹🍊 ۲۷ربیع الثانی ۱۴۴۲🍎 ۱۳دسامبر ۲۰۲۰🍋 یا ذاالجلال و الاکرام ۱۰۰مرتبه 🦋 التماس دعا 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠پیامبر اکرم صل الله علیه و آله 🔹لاَ تَعْمَلْ شَيْئاً مِنَ اَلْخَيْرِ رِئَاءً وَ لاَ تَدَعْهُ حَيَاءً 🔸هیچ کار نیکی را برای ریا انجام مده، و برای حیا ترک مکن. 📗الحیاه، ج 1 ; ص 735