eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
151 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای روز هجدهم ماه مبارک رمضان🌙 امین 🌺🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* به ساعت نگاه کرد. دیر وقت بود وسایلش را جمع کرد و خوابید. صبح باصدای ساعت از خواب بیدار شد، یک لیوان چای نوشید و کمی خانه اش را مرتب کرد. به سراغ موبایلش رفت تا پیام هایش را چک کند. با خود گفت مگر جز هدی کسی دیگری هم هس که پیام بدهد؟ «چقدر خوبن آدمایی که حتی وقتی خودتم حواست به خودت نیست هواتو دارن» حدسش درست بود، هدی گفته بود که آقای حسینی با آقا رضا صحبت کرده و آقا رضا هم قبول کرده بود. برای شام آن ها را دعوت کرده بودند و حورا چقدر از این مهمانی ها بیزار بود. حورا سری تکان داد و گفت: باز باید زخم زبون های زن دایی رو گوش کنم. آهی کشید و به حمام رفت. در خانه آقا رضا، زن و شوهر باز هم داشتند با هم بحث میکردند. مهرزاد هم نظاره گر این بحث بود و اخمی بر صورتش نشسته بود. دیگر طاقت نیاورد و گفت: مادر من آخه مگه یه مهمونی چقد از وقت شما رو می گیره یا اگه بخواین غذا درست کنید چی ازتون کم میشه؟ مریم خانم گفت : چشمم روشن کم مونده بود تو به من دستور بدی. _مادر جان من دستور ندادم ‌ولی..‌ _ولی نداره که من نه از این دختره خوشم میاد نه از اون خانواده خواستگارش. مهرزاد برای پایان دادن به بحث گفت: بابا من از بیرون شام میگیرم تمومش کنین. _ خیلی خوشم میاد ازشون که پسرم میخواد بره براشون شامم بگیره. هی بشکنه دستی که نمک نداره. مهرزاد پوزخندی زد و به اتاقش رفت. از طرفی از ازدواج امیر مهدی و حورا خوشحال بود و از طرفی دیگر از رفتار مادرش ناراحت.
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* مهرزاد کمی استراحت کرد. قراربود بعد از ظهر با آقای یگانه و چند تا از بچه ها که در شلمچه با هم آشنا شده بودند به مسجد محل بروند. به ساعت نگاه کرد دیگر وقتی نمانده بود لباس هایش را پوشید و در آینه نگاهی به خودانداخت. چقدر این تغییر را دوست داشت . تغییری که مسیر زندگی اش را عوض کرده بود و چه کسی می دانست که سرانجام مهرزاد چه خواهد شد؟! سکوتی خانه را فراگرفته بود به نظر می آمد که مریم خانم دیگر بحث را ادامه نداده و بیخیال ماجرا شده. از آن طرف، هدی با امیر رضا به بازار رفته بودند. لباسی بلند و سفیدی چشم هدی را گرفته بود. با خود گفت این لباس چقدر به حورا می آید. اما مانده بود که به امیر رضا بگوید یا نه. دیگر طاقت نیاورد و گفت: امیر رضا؟ _جانم؟ _میگم که..‌. اون لباسه قشنگه؟! _کدوم خانمی؟ _همون لباس سفیده که پشت ویترینه . امیر رضا نگاهی انداخت و گفت : آره خانومی بریم تو مغازه بپوش ببینیم خوبه یا نه. هدی گفت: چیزه ... میگم که من برا خودم نمیخوام که برا دوستمه. _خب اشکال نداره، بریم بخریمش. برای دوستت اشکالی نداره؟ _نه عزیزم چه مشکلی؟! ممنون. اما ته دل هدی می دانست که حورا ممکن است لباس را قبول نکند. یا شاید پولش را بدهد. اما در هر صورت لباس را خرید. فروشنده لباس را به دست هدی داد و امیر رضا پول آن را حساب کرد. از بازار که بیرون آمدند موبایل امیر رضا زنگ زد.پدرش بود که از او خواست به مغازه برود تا امیر مهدی بتواند به کار هایش رسیدگی کند امیر رضا هم قبول کرد و هدی را به خانه حورا برد و خودش هم به مغازه رفت‌. _سلام چطوری داداش؟ _سلام، خوبم. چرا دیر اومدی؟ _شرمنده رفته بودیم بازار دیر شد. _آها خب من برم دیگه کاری نداری؟! _کجا می خوای بری؟ _کجا می خوای بری حالا؟ _میرم دنبال مامان که بریم کت شلوار بخریم. _آها. راستی مهرزاد نیومد کلیدو بگیره؟ _ آها می خواستم بهت بگم نه راستی نیومد خب الان مغازه خالیه زنگ بزن بهش ببین کجاست! _باشه تو برو دیرت شد. _یا علی خدافظ. _به سلامت داداش گلم. امیر رضا موبایلش را برداشت و شماره مهرزاد را گرفت. مهرزاد هیچ‌وقت بد قول نبود اما این دفعه نیامده بود کلید را بگیرد. دو بوق خورد که برداشت. _بله سلام. _سلام داداش چرا هن هن می کنی؟ کجایی؟؟ _ تو بارونم... ماشین نیاوردم.. نزدیکم دارم میام... کلیدو بگیرم. _عه چرا ماشین نیاوردی خب؟ _ میام میگم.. فعلا یا علی. ده دقیقه بعد مهرزاد در مغازه بود. مثل موش آب کشیده خیس خیس شده بود. امیر رضا سریع او را کنار بخاری نشاند و یک پتو آورد و دور مهرزاد پیچید. از سرما میلرزید اما لبش همیشه می خندید. _تو خونه ما جنگه داداش بخداو ترکشاشم می خوره به ما. بابام ماشینمو گرفته داده به مونا منم بی ماشین شدم رفت. خیابونام شلوغ بود تاکسی گرفتم همش تو ترافیک بودم. بعد دیگه وسطای راه پیاده شدم گفتم دیر نشه دویدم تا اینجا. _وای مهرزاد از دست تو. خب خبر می دادی بهت میگفتم دیرتر بیا اشکال نداره. _ نه داداش من قولم قوله نمی خوام بدقول بشم پیش تو. هر چند فکر کنم شدم. _ نه عزیزم تو هنوزم همون آقا مهرزاد خوش قولی واسه ما. راستی چه ریش بهت میاد. _ آره خیلی خودم خبر نداشتم فقط. هر دو زدند زیر خنده که امیر رضا با لحن قشنگی گفت: چقدر خوب و خدایی تغییر کردی مهرزاد. این تغییر تو باعث شد که منم یه تکونی به خودم بدم از تو عقب نیفتم. مهرزاد لبخند زیبایی زد و گفت: اختیار داری داداش. تو خودت خوبی، اصلا تکی. نیازی به بهتر شدن نداری. _ فدات این حرفا که دیگه چوب کاریه. گرم شدی؟؟ _ آره قربون دستت. من شب زودتر میام کلیدو میدم بعدش با بچه های مسجد قرار دارم باید برم اونجا. اشکالی که نداره؟ _ نه داداش بیا در خدمتم. مهرزاد رفت و شب ساعت۸ کلید را آورد به امیر رضا تحویل داد و راهی مسجد شد. همه آمده بودند و دور بخاری بزرگ مسجد حلقه زده بودند. مهرزاد نیز به جمعشان اضافه شد و با اقای یگانه احوال پرسی کرد. آقای یگانه آن شب با بچه ها درباره شهدای مدافع حرم حرف زد. عکسشان را نشان بچه ها داد و گفت: ببینین بچه ها خیلیا دارن میرن بخاطر امنیت و آرامش ما. مثل قدیم.. مثل همون سالایی که جوونای ما با زن و بچه، مجرد، پیر، جوون همه رفتن جنگیدن تا ما آرامش داشته باشیم. الانم دارن واسه سوریه می جنگن. واسه حضرت زینب جون فدایی می کنن. پس بدونین مقامشون خیلی بالاتر از ماست. خیلی ها آرزو دارند مدافع حرم باشن. خیلی ها دوست دارند شهید بشن. خیلی ها هم برای مدافع حرم ارزش قائلند! غصه میخورند ،حتی اشک هم می ریزند... از حزب اللهی و مذهبی. از حزب قلابی و غیر مذهبی. خوشا به‌حال کسانی که شرایط حضور در جبهه های جنگ سخت رو دارند... ادامہ دارد...
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* بعد از تمام شدن صحبت های آقای یگانه، مهرزاد با بچه ها و آقای یگانه خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت. در تمام مسیر فکرش درگیر بود . درگیر حرف های آقای یگانه.. درگیر مدافعان حرم.. مهرزاد چیز زیادی در مورد آن ها نمی دانست ولی خیلی دوست داشت که بیشتر بداند. تصمیم گرفت به خانه که رسید در موردشان تحقیق کند. سبک زندگیشان و خیلی چیز های دیگر..‌. به در خانه که رسید جیبش را نگاه کرد. کلیدش را جا گذاشته بود هوفی کشید و زنگ در را فشرد . مارال در را برایش باز کرد. مریم خانم با دیدن مهرزاد گفت: مهرزاد جان بیا شام بخور. _گرسنم نیست، میل ندارم. شما بخورید نوش جان. از پله ها بالا رفت ،نگاهی به اتاق حورا انداخت . جایی که هرشب جلوی آن می نشست و به راز و نیاز های دختر مورد علاقه اش گوش می داد. چه زیبا مخلوق خود را می پرستید بدون هیچ ریاکاری و خودنمایی.‌ بی هیچ اراده ای به سمت در اتاق حورا رفت. در را باز کرد. با خود گفت: بیچاره حورا که مجبور بود تو این اتاق کوچک زندگی کنه تا دور از بد اخلاقی های مامانم باشه. اما مهرزاد برای حورا خوشحال بود. مطمئن بود که امیر مهدی می تواند حورا را خوشبخت کند. به سمت قفسه کوچک کتاب ها رفت چند کتاب در انجا بود یکی از کتاب ها توجه مهرزاد را جلب کرد. مهرزاد گفت بهتر از این نمی شود. این کتاب می تواند به من کمک کند تا اطلاعاتی که میخواهم را به دست آورم. کتاب را برداشت و به اتاق خود رفت. دیر وقت بود و خسته شده بود برای همین زود خوابش برد. "خدا نصیبتان کند، آدم‌هایی را که حال خوب‌شان گره خورده به ثانیه ها و گذشته را در دیروز خاک کرده اند و آینده را به فردا واگذاشته اند. همان‌هایی که غم هایشان را تبادل نمی‌کنند، لبخندشان را به چشمانتان گره می‌زنند و دوشادوش زندگی به رویاهایتان سند حقیقت می‌زنند. خنده هایشان به غم هایتان بال پرواز می‌دهند. ردپایشان را که دنبال کنید به حال خوب بچگی می‌رسید. شاید بودنشان به چشم نیاید ولی نبودشان.. امان از نبودشان ...خدا نصیبتان نکند.." ادامہ دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم ربـــــــــ النور🦋✨ ان شاءالله قراره که ازاول ماه مبارک رمضان ختم قرآن داشته باشیـم و ثواب ختم قرآن رو به آقا امام زمان {عج} تقدیم کنیـم(برای سلامتۍ و فرج آقا وحاجت های خودتون )💙 ♡♡♡♡♡◇ حاجت ها تون رو تو محدوده و خیر الهی بخواین.... نگید خدایا اینو بده اینو ن... هر کس چیزی بسازه خودش بهتر رو میدونه بهتر میدونه چ چیزی براش مفید و چ چیزی مضره.... ما انسان ها خداییم ... ساخت خودشیم... خودش زندگیمون رو بهتر میدونه ... بگیم خدایا... اونی رو بده ک ... اونی ک مصلحت تو و من توشه رو عطا کن.... خوب نیست همیشه چیزی رو بخوایم ک باب میل مونه .. ک اگر ب ضررمون باشه ... ک چ ب سرمون میاد ... پس بگیم خدایا اگه صلاحه قرار بده ب امید اینکه اجابت خدا پای تمام هامون...🙏 ☂☂☂☂☂☂ کسانے که دوستـــــ دارن باما درایـن ختم قرآن شریک بشن میـتونن یک جزء ازقرآن کریـم رو به اختیـار انتخابـــــ کنن و درطی ماه عزیز بخونن و اگه دوست داشتید میتونید چند جزء انتخابــــــــ کنید😉 واگر یک جزء رو خوندیـد و تموم کردید بازهم میتونیـد یک جزء دیگه بردارید♡ ____☆ جزء 1💜☑️ جزء 2💜☑️ جزء 3💜☑️ جزء 4💜☑️ جزء 5💜☑️ جزء 6💜☑️ جزء 7💜☑️ جزء 8💜☑️ جزء 9💜☑️ جزء10💜☑️ جزء 11💜☑️ جزء 12💜☑️ جزء 13💜☑️ جزء14💜☑️ جزء15💜☑️ جزء 16💜☑️ جزء 17💜☑️ جزء18💜☑️ جزء 19💜☑️ جزء20💜☑️ جزء21💜☑️ جزء 22💜☑️ جزء 23💜☑️ جزء24💜☑️ جزء25💜 جزء26💜 جزء27💜 جزء28💜 جزء29💜☑️ جزء30💜☑️ در صورت تمایل اعلام کنید: @Heartdoctor ___________♡ امام رضا (ع) مۍفرمایـــــند:💫 🦋 ❄️«مَنْ قَرَأَ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ آیَهً مِنْ کِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ کَانَ کَمَنْ خَتَمَ الْقُرْآنَ فِی غَیْرِهِ مِنَ الشُّهُور»؛❄️ 🥀هـرکس در ماه رمضان یــک آیه از کتابــــــــــ خدا را قرائت کند، مثل ایــن است که در ماه‌هاے دیگر قرآن را ختم کرده باشــــــد🥀 منبع: فضائـــل الاشــهر الثــلاثــه ص97 ، ح82 ـ بحار الانــــوار(ط-بیــروت) ج93، ص341✨ 💙اَجرتون با مولا "عج"💙
♪♪♥️♪♪♪♪♥️♪♪♪♪♪♪♥️♪♪♪
4_5974132009306424550.mp3
10.51M
۱ راز دریافت تقدیرات عالی در شب قدر، شناختِ است... 🌟 شناختِ قدرِ خودت ! 💠 کانال یک گام تا خدا 💠 @YekGamtaakhoda
باز امشب “ليله القدر” خداست ذکر يارب يارب و ورد دعاست… گاه استغفار و دل لرزيدن است… گاه توبه گاه “آمرزيدن” است… گاه عجز و التماس و هم نياز… روبه درگاه کريم چاره ساز… گاه جوشن خوانی شب تا سحر… بارش باران اشک ازچشم تر… پس به وقت ابتهال وحال زار… ياد کن از اين “حقير بيقرار” التماس دعا 🥀💜🥀💜🥀💜🥀