motiei-moharram99-sh6-5.mp3
5.74M
#زمینه
#حاجمیثممطیعی
________
شب ششم: حضرت قاسم(ع)
شب نوجوانان عاشورایی، شب روضه قاسم بن الحسن(ع) . وقتی امام حسین(ع) سخن از شهادت یارانش به میان آورد، نوجوان سیزده ساله کربلا از عمو پرسید: عموجان ایا من نیز به فیض شهادت نائل می شوم؟ امام او را به سینه چسباند و فرمود: فرزندم مرگ را چگونه می بینی؟
قاسم پاسخ داد: از عسل شیرین تر!
شهادت طلبی قاسم(ع) و پا فشاری او برای رسیدن به مقصود، زیباترین الگو را برای رهروان خط سرخ شهادت رقم زد.
#عاشقانهچونقاسم...
جوانیاترا در راه حق ب حق بسپار...
نگذار گناه بر تو چیره شود...
طوری زندگی کن ک خدا عاشقت بشه
مثل قاسم بن الحسن علیه السلام 🖤
#ترکگناه=رسیدنظهورآقا
التماس دعای فرج آقام 🥀
🥀🖤🥀🖤🥀
moghaddam-moharram99-sh1-1.mp3
6.26M
#روضه
#حاججوادمقدم
بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا...
معراجعاشقانه🇵🇸
#نارینه •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• مردم(همان مردمی که برای امام نامه نوشته بودندوبامسلم بیعت
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_سوم
ساعت ۱۲ شب بود که به خانه رسیدم.
با صدای باز شدن در، مادر که روی کاناپه دراز کشیده بود سرش را بالا آورد و با دیدن من فوری نشست. نگاهی به ساعت انداخت.
_ چرا این قدر دیر کردی؟
پدر از از راهرو وارد هال شد و گفت: خوب بیا اینم فرهاد، بلند شو بیا بگیر بخواب.
مرا مخاطب قرار داد و گفت: تو که میدونی تا تو بری و برگردی حال مادرت چی میشه. یکم زودتر بیا خونه.
پوفی کشیدم و بدون توجه به آن دو وارد اتاق شدم. در را هم قفل کردم.سویشرتم را گوشه ای پرت کردم و روی تخت نشستم.
امشب حالم کمی بهتر شده بود. ناگفته نماند این حال شاید از حضور حمید بود.
امشب وقتی از موتور فواد پایین آمدم. محسن و کیوان را دیدم که گوشه ی پارک نشسته بودند. کنارشان هم پسری موجه با ماسکی بر صورت.
فواد دستش را بالا آورد و شروع کردن با انگشت شمردن
محسن، کیوان، فرهاد، ایشون هم که حمید اقا اینهم که گل سر سبدتون آقا فؤاد.
ای بابا باز که همتون هستین ، هیچ کدومتون نمردین ، سعادت نداریم یه حلوا بخوریم
محسن با بی حالی گفت: ها چیه منتظری یکی کم بشه؟
جلوتر رفتم و با یکی یکی بچه ها دست دادم.
کیوان دستش را بالا گرفت و گفت: ولمون کن تو رو خدا، مامان من حلواش حرف نداره یه بار بیا بهت حلوا بدیم بخور تا بترکی.والا
فواد چهار زانو روی زیر انداز نشست.
ببین کیوان مگه قرار نبود بساط منقل بیاری که ...
با دیدن حمید گفت: اه اه ببخشید من از حضور شما عذرخواهی میکنم. منظورم از منقل خدایی سیخ و سنگ و این چیزها نیست ها .
سرم را پایین انداختم. به سختی جلوی خنده ام را گرفتم. فواد با این حالش هیچ وقت روحیه ی شوخ طبعی اش را ترک نمیکرد.
اصلا اگر او نبود نمیدانم چطور ما طاقت میاوردیم.
عضو جدید گروه ماسکش را پایین داد و گفت: نه داداش راحت باش. حالا سیخش هم خواستی من میارم.
فواد و محسن و کیوان با تعجب حمید را نگاه کردند.
محسن گفت: حمید آقا بهت نمیاد.
حمید سرش را زیر انداخت و با لبخندی ملیح گفت: حالا کاری نداره یه سیخ بیارید چند تا سیب زمینی هم میذاریم زیر منقل دیگه خیلی عالیه میشه.
فواد محکم به پایش زد و گفت: ای ای هرچی به این کیوان چهاردرصدی گفتم سیب زمینی یادت نره. الان کو؟ کجاست؟ ما رو مَچل خودت کردی با اون سر کچلت.
کیوان لبخند نیمه جانی زد و گفت: پر مو برو از ماشین بردار.
فواد کلاهش را از سرش برداشت و گفت: سر من حداقل از مال تو موهاش بیشتره.
من مانده بودم و وسط این دوتا خُل و چِل.
محسن گفت: حالا بخاطر چهارتا تار توی سرت کلاس میذاری؟ بیا برو که قرص هامو ردیف میکنم هیچکدومتون به پای من نمیرسید.
حمید که حالا ماسکش را پایین داده بود گفت: نه بابا به قرص یه دستگاه هوا هم اضافه کنید.
با بیحالی گفتم: اومدید اینجا داشته هاتون رو رو کنید؟یکی از یکی خراب تر. به چه امیدی ما زنده ایم آخه؟
همه سکوت کرده بودند. حمید از جایش بلند شد و از توی کیفش بسته ای بیرون آورد. به تنه ی درختی وصل کرد و گفت: بلند شید بیاید دارت بازی.
هرکدام از بچه ها شروع کردند به نشانه گرفتن.
حمید در حالی که انگشتانش را پشت کمرش در هم قفل کرده بود گفت: فکر کنید ناامیدی اون وسط سیبل هست و میخواید اونو بزنید.
قشنگ نشونه بگیرید بزنید به هدف.
اولش بچه ها اخ و توخ کردند اما بعد بازی جالب شد.
برای من هم که عقب ایستاده بودم جالب آمد.
_شما چرا نمیای بزنی؟
فواد به طرف حمید چرخید و گفت: این محتضره . بین دنیا و اخرت گرفتاره برای همین نمیتونه کاری کنه.
نگاه چپ چپی به او انداختم و یکی از مهره های دارت را از دست حمید گرفتم.
_این ها همش تلقینه. والا خودمون میدونیم که هیچ امیدی نیست. وقتی دکترها جوابمون کردن دیگه چه امیدی؟
یکی از مهره ها را پرت کردم که با فاصله ی خیلی زیاد با سیبل وسط به صفحه ی دارت اصابت کرد.
فواد گفت: نه کار تو از امیدواری که هیچ از مردن هم گذشته.
این بار نوبت حمید بود. عقب ایستاد با تمرکز تمام مهره را پرت کرد. دقیقا به وسط خورد.
برای چند لحظه ای همه مات شدند.
اما بعد برگشت و گفت: نتیجه ی تمرینهک با تمرین کردن خیلی چیزها حل میشه.
کیوان گفت: من که فعلا متنبه شدم دارم نمازهای قضامو میخونم. چهارسال از سن تکلیف رو نخوندم. چقدرم زیاده هرکاری میکنم تموم نمیشه.
محسن گفت: روزه هات چی؟
کیوان گفت: روزه رو که نمیتونم بگیرم با این داروها؟
محسن سری تکان داد و گفت: آره نمیشه منم همین طور. میگم اون دنیا یعنی به ما سخت میگیرن؟
حالم از این بحث به هم میخورد. تمام محتویات معده ام بالا میامد.
👇👇👇👇
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_چهارم
دلم از این می گرفت که هنوز فرصت نکرده ام درست راه بروم. درست خیابان را ببینم. از طبیعت زیبا لذت ببرم.
دلم از این میگیرد که وقتی برای دانستن خیلی چیزها صرف نکردم. این روزها بختک به جانم افتاده. بختکی به نام سرطان. به جان همه مان. همه ی ما این جا با این کژدم ملعون در حال دست و پا زدنیم. گلویم را گرفته و سخت می فشارد. هر روز و هر ساعت و هر دقیقه باید منتظر از دست دادن یکی مان باشیم.
می خواهم سویشرتم را در بیاورم که فواد می گوید: وای خاک به سرم. نکنی با خودت. فرهاد به جون میرزا محمدخان امیرکبیر که با کمک کریم خانم زند بخارا را به انگلیسی ها داد، جواب مادرت رو چی بدهم؟
مرضیه خانم رو به جون من ننداز.
تنها جوابش یک پس گردنی بود. ناگهان یاد آن کتاب می افتم.
بی مهابا از حمید می پرسم: حمید اقا شما بهت میاد از دین سر در بیاری.
خندید. چقدر قشنگ میخندید. دندان های سفیدش از میان لب کبودش نمایان شد.
ختده اش مثل مرواریدی میان صدف بود. نمی دانم چرا رفتار و حرف زدنش این قدر به دل می نشست.
_از دین که سر در نمیارم ولی با پا خیلی جاها رفتم.
گفتم: حالا هرچی... من یه کتاب به دستم رسیده از طرف خانم میری معاون موسسه.
محسن با تایید سر تکان داد.
فواد با کنجکاوی گفت: خب؟
سینه ام را صاف کردم و گفتم: کتابه راجع به حرکت امام حسین به کربلاست. یه سری مسائل هنوز برام عجیبه. چطوری اصلا امام حسین اومد کربلا وقتی میدونست می کشنش.
کیوان سرش را به تنه ی درخت پشت سرش تکیه داد. تخمه ای که در دهانش بود را توی مشمای مشکی جلویش انداخت و گفت: یه سوال؟ ما اگر الان مشکل نداشتیم...
تُنِ صدایش را آهسته کرد و گفت: مریض نبودیم اصلا دنبال این جور چیزها میرفتیم؟
محسن در حالی که با چوبی روی چمن ها خط میکشید گفت: نمی دونم. شاید نه ...شاید ما هم مثل خیلی ها دنبال عشق و حال میرفتیم.
حمید لبخند زد و گفت: شاید هم خدا دوستمون داشته که اینجور مبتلامون کرده.
به جمله اش فکر میکردم.
مبتلا، دوستمون داشته؟ یعنی خدا، حسین را دوست داشته مبتلا شود؟ آن هم آن طور؟
پوفی میکشم و از روی تخت بلند میشوم. لباسم را عوض میکنم. نگاهم به کتاب روی میز است.
روی صندلی مینشینم و ادامه ی کتاب را میخوانم:
"امام حسین علیه السلام روز سه شنبه هشتم ذی الحجه(روزترویه) سال 60 هجری ازمکه بطرف کوفه حرکت کردند. درحالی که جناب مسلم نائب بزرگوارشان یک روز بعد یعنی روز چهارشنبه درکوفه شهید شدند.
قبل ازحرکت محمد بن حنفیه خدمت حضرت رسید و گفت: ای برادراهل کوفه همان مردمی هستند که مکرشان نسبت به پدربزرگوار و برادر عالی مقدارتان مشخص گردید. میترسم نسبت به شما هم چنین کنند اگر در مکه بمانید عزیزترین افراد خواهی بود.
حضرت فرمود: میترسم یزید با ریختن خونم در حرم، حرمت خانه خدا را درهم شکند و نیزفرمود: "درخواب رسول خدا نزدم آمد و فرمود: ای حسین بجانب عراق برو زیرا خدا میخواهد تو را کشته ببیند!
محمدبن حنفیه گفت انا لله واناالیه راجعون
سپس عرض کرد: مقصود شما ازبردن زنان چیست؟
امام فرمود خواست خدا تعلق گرفته که اینها را اسیر ببیند..."
چشم از صفحه ی کتاب میگیرم. یادم به جواب حمید افتاد.
آن جا که پرسیده بودم:
_ چطور میگی خدا دوستمون داشته پس مبتلامون کرده. اینکه بیای وسط راه اول جوونی و بذاری بری این عدالته؟ این که ذره ذره هم خودت زجر بکشی هم خانواده ات عدالته؟
اگر دنیا نیومده بودیم که بهتر بود. بیایم زجرمون بده که چی؟ دوستمون داره؟ پس از زجر کشیدن بنده اش لذت میبره.
حمید لبخندش را کمی جمع کرد و گفت: یه جورایی. البته نه اونی که تو میگی.خدا از اینکه امام حسین رو شهید ببینه خوشحال میشه درسته؟
فوری گفتم: اتفاقا سوال منم همینه. تو همون کتاب میگه که امام حسین خواب میبینه که پیامبر بهشون فرموده که بیا کربلا که خدا تو را دوست دارد کشته ببیند.
این یعنی چی؟
حمید کمی جابه جا شد. روی دو زانو نشست. چند بار پشت سر هم سرفه کرد سپس گفت: ما از شهادت چیزی نمیدونیم. یعنی نمیدونیم چه مقامی داره؟
شهادت مرگ نیست، اصلا مردن نیست. این نیست که کسی که شهید میشه از دنیا رفته و دستش کوتاهه.
یعنی بهترین شکلی که میشه برای یک نفر توصیف کرد که از دنیا بره اینه . شهادت.
خدا در قران می فرماید:
*ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاءٌ عِندَ رَبَهم یُرزقون.*
ما را یک به یک مخاطب قرار داد و گفت: محسن، کیوان، فواد، فرهاد ، تا حالا این آیه به گوشتون خورده؟
محسن گفت: بارها
کیوان گفت: خیلی کم
فواد سرش را کج کرد و گفت: نمیدونم عربی خیلی بلد نیستم.
من هم گفتم: شاید شنیده باشم.
👇👇👇
#ادامه_قسمت_چهار
حمید ادامه داد: قران نه اغراق میکنه و نه افسانه رو میگه . قول خدا عین حق هست.دروغ هم نمیگه
این آیه میگه هرکی از دنیا رفته بخاطر خدا،در راه خدا یعنی شهید شده باشه اصلا نمرده. بلکه زنده است. شاید در نگاه اول ما اینو متوجه نشیم یعنی چی؟
یه معنیش اینه که اصلا پیش مُرده های عادی نیستن. یه معنیش اینه که میتونن در دنیا دست گیری کنند.
حالا شهادت امام حسین هم همینه. مقامی بوده که فقط و فقط لایق خود امام هست. یعنی خدا میخواسته امام حسین به او درجه ی والای شهادت برسه.
اما این رو باید خود امام بخواد. یعنی چی؟
یعنی امام حسین باید در مقابل ظلم و جور بایسته تا شهید بشه!
ببین بذار برات واضح تر بگم. تو الان شاید پیش خودت بگی چطور امام حسین با وجودی که میدونستن کشته میشن باز هم به کربلا رفتند ایا این خودکشی نیست؟
گفتم: آفرین سوال منم همینه.
حمید مکثی کرد و این طور جواب داد:
ببین پیشینه ی فرزندان هندجگرخوار، پیشینه ی حیله و نیرنگ بود که جدیدترین خیانتشون رو در مواجهه با امام مجتبی علیه السلام می شه دید.
ایشون رو حتی بعد از امضای صلح نامه و در تنهایی شون با مکر اموی مظلومانه شهید کردن.
دور از انتظار نبود که سرنوشت سیدالشهدا هم چیزی جز شهادتی غریبانه نباشه.
با این تفاوت که دیگه ظالمان امان نمی دادند که احدی از اهل بیت باقی بمونند.
انحراف هم امان نمی داد که خطی از اسلام بمونه
در این وضع، امام یا باید با ذلت گوشه ای ساکت می شدن و به میراث انبیای الهی که در حال محوشدن بود نعوذبالله خیانت می کردن،
یا گاهی مخالفتی با انحرافات ابراز می کردند که اون هم آخرش ، با توجه به پیشینه طاغوتی و استبدادی اموی ها، مهجورانه شهادت را در سکوت و بی خبری مردم می چشیدند.
یا این که خروج می کردند و با پرچم امر به معروف و نهی از منکر شهادتشون را علنی می کردند .
خب به نظرتون نتیجه اولی چی میشد؟ اینکه امام ساکت بشن.
محسن کمی فکر کرد و گفت: اون وقت دین از بین میرفت و در واقع امام دیگه لایق امامت نبود.
_آفرین. نتیجه اش میشد محو دین و خروج امام از عدالتشون . نتیجه دومی چی؟
شهادت غریبانه امام، و رخوت امت و ادامه این فسادها بود.
نتیجه سومی هم که خروج امام بود با پرچم امر به معروف ، شهادت جریان ساز امام و فریاد بر سر امت اسلامی تا اون ها علیه انحراف انقلاب بیدار بشن.
پس امام از میان مرگ و زندگی که نه، از میان شهادت جریان ساز با شهادت در سکوت یکی رو انتخاب کردند. پرچمی رو بالا بردند که تا امروز هم پایین نیومده.
🏴هیهات من الذله.
فواد پرسید: خب حالا چرا زن و بچه اش رو ببره با اون طرز فجیع که اذیت شن.
حمید نفسش را آه مانند بیرون داد.
یه دلیلش این بود که مردم بدونن که ظلم یزید تا چه حد هست که از زن و بچه هم نمی گذره. یه دلیلش هم این بود که این مفاهیم قشنگ و ماندگار و هدف امام حسین به روشنی برای بعدها و سال ها درست منتقل بشه.
یه دلیلش هم سهیم بودن زن ها و خانواده ی امام حسین در این امر مهم هست. اگر شهید نشدند اما ثواب شهید رو ببرند. یعنی اسیر بشن و ...
کیوان گفت: آیا خدا نمیتونست یا قادر نبود جلوشو بگیره؟
حمید گفت: چرا هم قادر بود و هم میتونست. اما اونجا دیگه اراده ی غیر طبیعی دخیل میشد. دنیا باید سیر طبیعیش رو میرفت.
مگه در تاریخ نیومده که طوایف جن هم میان به کمک امام حسین ولی امام قبول نمیکنه. چون همه چیز باید در بستر طبیعی رخ بده.
الان مگه خدا قادر نیست که مارو شفا بده؟
همه سر تا پا گوش بودیم.
_قادر هست یا نیست؟
به زبان آمدم
_اگر خدا عادله و مهربون باید شفا بده. چون ایه ی قران اینه یا من اسمه دواء و ذکره شفاء
👇👇👇👇
حمید در حالی که چهار زانو نشسته بود به جلو خم شد
_نه دیگه مخلوط نکن همه چیز رو باهم. شلم شوربا نیست. اگر اینجوری هست که خدا باید همه ی بیمارها رو شفا بده ، پس باید هیچکس نمیره. هیچکس تصادف نکنه، هیچ کس هیچ بلایی سرش نیاد.
یادم به معجزه افتاد. همانی که نارنینه گفته بود.
_پس معجزه چیه؟ چرا بعضی ها معجزه رو میبینن؟
حمید کمی مکث کرد. انگار به فکر فرو رفته بود.
سپس سرش را بالا گرفت و گفت: معجزه هم یه ابزار کمکی هست. یه جور عنایت خاص خدا با توجه به حکمتش. بعضی چیزها رو ما نمیدونیم. موسی نمیدونست چرا خضر اون کشتی رو سوراخ کرد. چرا اون بچه رو کشت و چرا گنج رو زیر اون خرابه دفن کرد.
ما از حکمت و مصلحت خیلی چیزها بی خبریم.
فواد گفت: پس این یعنی جبر؟ یعنی ما مجبوریم و اراده ای نداریم.
حمید سرش را به تایید جنباند
_اراده نداریم در تولد و مرگمون. اما در بقیه ی امورات زندگی کاملا اراده و اختیار داریم. کسی مجبورمون نکرده کا خوب کنیم یا کاربد. این اختیار ماست.
اما خب ما با اعمالمون میتونیم در مرگمون تاخیر یا تعجیل بندازیم .
مثلا میگن صدقه، عمر رو طولانی میکنه یا چیزهای دیگه.
نفسم را آه مانند بیرون دادم. از جایم بلند شدم و گفتم: کار ما از صدقه گذشته . هر لحظه باید منتظر رفتن باشیم.
میخواستم در فضای پارک قدم بزنم. قبل از اینکه دور شوم گفت: تو نمیدونی همون صدقه چند ساعت یا چند روز به عمرت اضافه میکنه.
برگشتم و گفتم: که چی بشه؟به عمرم اضافه بشه که چیکار کنم؟
چه امروز چه فردا چه پس فردا؟
حمید آرام بود. با طمأنينه بلند شد و گفت: نه دیگه. حالا خودمونیم جای دوری نمیره بگو ببینم فرقی نمیکنه برات یک ساعت دیرتر ، یک روز دیرتر، یا یک هفته دیرتر؟ تو همون لحظه ها کلی وقت داری برای جبران خیلی چیزها.
حمید همه چیز را عجیب و غریب میدید. یا شاید وجودش سراسر امید و مثبت اندیشی بود.
برای لحظه به حال او غبطه خوردم.
چشم هایم را روی کتاب چرخاندم.
#ادامه_دارد ...
#به قلم: #زهراصادقی_هیام
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
♥️◼️♥️◼️♥️◼️
پیچــیدهـ شـمیمـت ...
همـهـ جـای تَــن بـی سـر...
چــون شیــشهی عطــری کهـ...
ســرش گـم شـده باشــد...!
◼️♥️◼️♥️◼️♥️
بسم الله الرحمن الرحیم
#زیارتعاشورا
#شبهفتمماهمحرم
*- اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خِیَرَةَ اللَّهِ و َابْنَ خِیَرَتِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ و َابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ
سلام بر تو ای ابا عبداللّه سلام بر تو ای فرزند رسول خدا سلام بر تو ای برگزیده خدا و فرزند برگزیده اش سلام بر تو ای فرزند امیر مؤمنان و فرزند سید اوصیاء
*- اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِساَّءِ الْعالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللَّهِ وَ ابْنَ ثارِهِ وَ الْوِتْرَ الْمَوْتُورَ
سلام بر تو ای فرزند فاطمه بانوی زنان جهانیان سلام بر تو ای کسی که از خون پاک تو و پدر بزرگوارت خدا انتقام می کشد و از ظلم و ستم وارد بر تو دادخواهی می کند
*- اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکُمْ مِنّی جَمیعاً سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ
سلام بر تو و بر ارواح پاکی که در حرم مطهرت با تو مدفون شدند بر جمیع شما تا ابد از من درود و تحیت و سلام خدا باد تا من هستم و روز و شب در جهان برقرار است
*- یا اَباعَبْدِاللَّهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ (بِکُمْ) عَلَیْنا وَ عَلی جَمیعِ اَهْل ِالاِْسْلامِ
ای ابا عبداللّه براستی بزرگ شد سوگواری تو و گران و عظیم گشت مصیبت تو بر ما و بر همه اهل اسلام
*- و َجَلَّتْ وَ عَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِی السَّمواتِ عَلی جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ فَلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَ الْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ
و تحمل آن مصیبت بزرگ در آسمانها بر جمیع اهل سموات سخت و دشوار بودپس خدا لعنت کند امتی که اساس ظلم و ستم را بر شما اهل بیت رسول بنیاد کردند
*- وَ لَعَنَاللَّهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ و َاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتی رَتَّبَکُمُ اللَّهُ فیها
و خدا لعنت کند مردمی را که کنار زدند شما را از مقام مخصوصتان و دور کردند شما را از آن مرتبه هائی که خداوند آن رتبه ها را به شما داده بود
*- و َلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ وَ لَعَنَ اللَّهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ
و خدا لعنت کند مردمی که شما را کشتند و خدا لعنت کند آن مردمی را که از امرای ظلم و جور برای کشتن شما تمکین و اطاعت کردند
*- بَرِئْتُ اِلَی اللَّهِ وَ اِلَیْکُمْ مِنْهُمْ وَ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ وَ اَوْلِیاَّئِهِم
بیزاری جویم بسوی خدا و بسوی شما از ایشان و از پیروان و دنبال روندگانشان و دوستانشان
*- یا اَباعَبْدِاللَّهِ اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ
ای اباعبداللّه من تسلیمم و در صلحم با کسی که با شما در صلح است و در جنگم با هر کس که با شما در جنگ است تا روز قیامت
*- وَ لَعَنَ اللَّهُ آلَ زِیادٍ وَ آلَ مَرْوانَ وَ لَعَنَ اللَّهُ بَنی اُمَیَّةَ قاطِبَةً وَ لَعَنَ اللَّهُ ابْنَ مَرْجانَةَ
و خدا لعنت کند آل زیاد و آل مروان را و خدا لعنت کند بنی امیه را همگی و خدا لعنت کند فرزند مرجانه (ابن زیاد) را
*- وَ لَعَنَ اللَّهُ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ لَعَنَ اللَّهُ شِمْراً (شَمِراً)وَ لَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَ اَلْجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ
خدا لعنت کند عمر بن سعد را و خدا لعنت کند شمر را و خدا لعنت کند گروهی را که اسبها را برای جنگ با حضرتت زین و لگام کردند و برای جنگ با تو مهیا گشتند
*- بِاَبی اَنْتَ وَ اُمّی لَقَدْ عَظُمَ مُصابی بِکَ فَاَسْئَلُ اللَّهَ الَّذی اَکْرَمَ مَقامَکَ وَ اَکْرَمَنی بِکَ
پدر و مادرم بفدایت که تحمل مصیبت بر من بواسطه ظلمی که بر شما رفت سخت دشوار است پس از خدایی که مقام تو را بلند و گرامی داشت و مرا هم بواسطه دوستی تو عزت بخشید
*- اَنْ یَرْزُقَنی طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمامٍ مَنْصُورٍ مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّدٍ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ و َآلِهِ
از او درخواست می کنم که روزی من گرداندتا در رکاب امام منصور از اهل بیت محمد صلی الله علیه و آله باشم
*- اَللّهُمَّ اجْعَلْنی عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِی الدُّنْیا وَ الاْخِرَةِ
خدایا مرا نزد خود بوسیله حسین علیه السلامدر دو عالم وجیه و آبرومند گردان
*- یا اَباعَبْدِاللَّهِ اِنّی اَتَقَرَّبُ اِلی اللَّهِ وَ اِلی رَسُولِهِ وَ اِلی امیرِالْمُؤْمِنینَ وَ اِلی فاطِمَةَ وَ اِلَی الْحَسَنِ وَ اِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ
ای اباعبداللّه من تقرب می جویم به درگاه خدا و پیشگاه رسولش و امیرالمؤمنین و فاطمه و حسن و به حضرت تو قرب می طلبم بواسطه محبت و دوستی تو
*- وَ
بِالْبَراَّئَةِ (مِمَّنْ قاتَلَکَ وَ نَصَبَ لَکَ الْحَرْبَ وَ بِالْبَرائَةِ مِمَّنْ اَسَّسَ اَساسَ الظُّلْمِ وَ الْجَوْرِعَلَیْکُمْ وَ اَبْرَءُ اِلَی اللّهِ وَ اِلی رَسُولِهِ) مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ وَ بَنی عَلَیْهِ بُنْیانَهُ وَ جَری فی ظُلْمِهِ وَ جَوْرِهِ عَلَیْکُمْ وَ علی اَشْیاعِکُمْ بَرِئْتُ اِلَی اللَّهِ وَ اِلَیْکُمْ مِنْهُمْ
و بوسیله بیزاری از کسی که با تو مقاتله کرد و جنگ با تو را برپا آورد و به بیزاری جستن از کسی که شالوده ستم و ظلم بر شما را ریخت و بیزاری میجویم بسوی خدا و بسوی رسولش و بیزاری از کسانی که اساس و پایه ظلم و بیداد را بر شما بنا نهادند و بیزارم از پیروان آنها و به درگاه خدا و نزد شما اولیاء خدا از آن مردم ستمکار ظالم بیزاری می جویم
*- وَ اَتَقَرَّبُ اِلَی اللَّهِ ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَ مُوالاةِ وَلِیِّکُمْ
و اول به درگاه خدا سپس نزد شما تقرب می جویم به سبب دوستی شما و دوستی دوستان شما
*- وَ بِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْداَّئِکُمْ وَ النّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ وَ بِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ
و به سبب بیزاری جستن ازدشمنان شما و بیزاری از مردمی که با شما به جنگ و مخالفت برخاستند و از شیعیان و پیروان آنها هم بیزاری می جویم
*- اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ وَ وَلِیُّ لِمَنْ والاکُمْ وَ عَدُوُّ لِمَنْ عاداکُمْ
من در صلح و سازشم با کسی که با شما در صلح است و در جنگم با کسی که با شما در جنگ است و دوستم با کسی که شما را دوست دارد و دشمنم با کسی که شما را دشمن دارد
*- فَاَسْئَلُ اللَّهَ الَّذی اَکْرَمَنی بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیاَّئِکُمْ وَ رَزَقَنِی الْبَراَّئَةَ مِنْ اَعْداَّئِکُمْ
و درخواست کنم از خدائی که مرا گرامی داشت بوسیله معرفت شما و معرفت دوستانتان و همیشه بیزاری از دشمنان شما را روزی من فرماید
*- اَنْ یَجْعَلَنی مَعَکُمْ فِی الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ وَاَنْ یُثَبِّتَ لی عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْقٍ فِی الدُّنْیا وَ الاْخِرَةِ
به اینکه قرار دهد مرا با شما در دنیا و آخرت و در دو عالم به مقام صدق و صفای با شما مرا ثابت بدارد
*- وَ اَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِی الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ وَ اَنْ یَرْزُقَنی طَلَبَ ثاری مَعَ اِمامٍ هُدیً ظاهِرٍ ناطِقٍ (بِالْحَقِّ) مِنْکُمْ
و از او خواهم که برساند مرا به مقام پسندیده شما در پیش خدا و و مرا نصیب کند که در رکاب امام زمان شما اهل بیت که هادی و ظاهر شونده ناطق به حق است خون خواه باشم
*- وَ اَسْئَلُ اللَّهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذی لَکُمْ عِنْدَهُ اَنْ یُعْطِیَنی بِمُصابی بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطی مُصاباً بِمُصیبَتِهِ مُصیبَةً ما اَعْظَمَها
و از خدا خواهم به حق شما و بدان منزلتی که شما نزد او دارید ، که عطا کند به من بوسیله مصیبتی که از ناحیه شما به من رسیده بهترین پاداشی را که می دهد به یک مصیبت زده از مصیبتی که دیده
*- وَ اَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِی الاِْسْلامِ وَ فی جَمیعِ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ (الْأَرَضِینَ)اَللّهُمَّ اجْعَلْنی فی مَقامی هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَ رَحْمَةٌ وَ مَغْفِرَةٌ
براستی چه مصیبت بزرگی و چه داغ گرانی بود در اسلام و در تمام آسمانها و زمین خدایا مرا در این مقام که هستم از آنان قرار ده که درود و رحمت و مغفرتت شامل حال آنهاست
*- اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران
*- اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبرَّکَتْ بِهِ (فِیهِ)بَنُو اُمَیَّةَ وَ ابْنُ آکِلَةِ الَْآکبادِ اللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ عَلی لِسانِکَ وَ لِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
خدایا این روز روزی است که مبارک و میمون دانستند آنرا بنی امیه و پسر آن زن جگرخوار (معاویه ) و یزید پلید لعین پسر معاویه ملعون بر زبان تو و زبان پیامبرت که درود خدا بر او و آلش باد
*- فی کُلِّ مَوْطِنٍ وَ مَوْقِفٍ وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
در هر مسکن و منزل که رسول تو صلی اللّه علیه و آله توقف داشت
*- اَللّهُمَّ الْعَنْ اَباسُفْیانَ وَ مُعاوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ
خدایا لعنت کن ابوسفیان و معاویه و یزید بن معاویه را که لعنت بر ایشان باد از جانب تو برای همیشه
*- وَ هذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیادٍ وَ آلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ (عَلَیْهِ السَّلاَمُ)
و این روز روزیست که آل زیاد بن ابیه لعین و آل مروان بن حکم خبیث بواسطه قتل حضرت حسین صلوات الله علیه شاد
ان بودند
*- اَللّهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَ الْعَذابَ (الاَْلیمَ) اَللّهُمَّ اِنّی اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فی هذَا الْیَوْمِ وَ فی مَوْقِفی هذا
خدایا پس چندین برابر کن بر آنها لعنت خود و عذاب دردناک را خدایا من تقرب جویم بسوی تو در این روز و در این جائی که هستم
*- وَ اَیّامِ حَیاتی بِالْبَراَّئَهِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ وَ بِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ
و در تمام دوران زندگیم به بیزاری جستن و لعن بر آن ظالمان و دشمنی آنها و به دوستی پیغمبر و آل اطهار او صلوات الله علیهم اجمعین تقرب می جویم
پس می گوئی صد مرتبه :
*- اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلی ذلِکَ
خدایا لعنت کن نخستین ستمگری را که بزور گرفت حق محمد و آل محمد را و آخرین کسی که او را در این زور و ستم پیروی کرد
*- اَللّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتی (الَّذِینَ)جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ وَ شایَعَتْ وَ بایَعَتْ وَ تابَعَتْ (تَایَعَتْ)عَلی قَتْلِهِ اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً
پروردگارا تو بر جماعتی که بر علیه حسین (ع) به جنگ برخاستند لعنت فرست و بر شیعیانشان و بر هر که با آنان بیعت کرد و از آنها پیروی کرد پروردگارا بر همه لعنت فرست
پس می گوئی صد مرتبه :
*- اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ
سلام بر تو ای ابا عبداللّه و بر روانهائی که فرود آمدند به آستانت ، سلام خدا از من بر تو باد تا ابد مادامی که روز و شب باقی است و خدا این زیارت مرا آخرین عهد با حضرتت قرار ندهد
*- اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
سلام بر حسین و بر علی بن الحسین و بر فرزندان حسین و بر اصحاب و یاران حسین
پس می گوئی :
*- اَللّهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّی وَ ابْدَاءْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ (الْعَنِ) الثَّانِیَ وَالثّالِثَ وَ الرّابِعَ
خدایا مخصوص گردان لعنت من را به اولین شخص ظالم و اول در حق اولین ظالم و آنگاه در حق دومین و سومین و چهارمین
*- اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً وَ الْعَنْ عُبَیْدَ اللَّهِ بْنَ زِیادٍ وَ ابْنَ مَرْجانَةَ وَ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ شِمْراً وَ آلَ اَبی سُفْیانَ وَ آلَ زِیادٍ وَ آلَ مَرْوانَ اِلی یَوْمِ الْقِیمَةِ
خدایا لعنت کن یزید را در مرتبه پنجم و لعنت کن عبیداللّه پسر زیاد و پسر مرجانه را و عمر بن سعد و شمر و خاناپدان ابوسفیان و خاندان زیاد و خاندان مروان را تا روز قیامت
پس به سجده می روی و می گوئی :
*- اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلی مُصابِهِمْ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلی عَظیمِ رَزِیَّتی
خدایا تو را ستایش م یکنم به ستایش شکرگزاران تو بر غم و اندوهی که به من در مصیبت رسید حمد خدا را بر عزا داری و اندوه و غم بزرگ من
*- اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ
خدایا روزیم گردان شفاعت حسین علیه السلام را در روز ورود (به صحرای قیامت ) و مرا نزد خود ثابت قدم بدار به صدق و صفا با حضرت حسین (ع) و اصحابش که در راه خدا جانشان را نزد حسین (ع) فدا کردند باشیم.
Majid Bani Fateme - Lala Golam Lala (128).mp3
9.61M
#مداحی
#حاجمجیدبنیفاطمه
لا لا گلم لا....
_________
شب هفتم: حضرت علی اصغر(ع)
علی اصغر(ع) فرزند کوچک امام حسین(ع) و حضرت رباب دختر امرءالقیس است که با تیر سه شعبة حرمله بن کاهل اسدی به شهادت رسید. مصیبت علی اصغر(ع) برای حسین(ع) جان فرسا بود چنان که گریست و به خداوند عرض کرد: خدایا خودت میان ما و این قوم داوری کن. آنان ما را فرا خواندند تا یاری کنند ولی برای کشتن ما کمر بسته اند. در این لحظه ندایی از آسمان رسید که: ای حسین(ع) در اندیشه اصغر(ع) مباش، هم اکنون دایه ای در بهشت برای شیر دادن به او آماده است. شب هفتم، شب رضاست. حسین(ع) بهترین الگوی پایداری و رضآیت است. او پس از تحمل شهادت همه یاران و جوانانش، کودک شیرخوار خود را به میدان آورد. هنگامی که علی اصغر نیز فدا شد بر قضای الهی گردن نهاد و خطاب به خداوند گفت: ای خدا! چون تو این صحنه ها را می بینی تحمل این مصیبت ها بر من آسان می شود.
#التماسدعایفرج
🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀
معراجعاشقانه🇵🇸
حمید در حالی که چهار زانو نشسته بود به جلو خم شد _نه دیگه مخلوط نکن همه چیز رو باهم. شلم شوربا نیست
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_پنجم
دراینجا با برادر وداع فرموده وحرکت کردند،
گفتنی است که برای حضرت در بین راه مکه و کربلا وقایع زیادی رخ داده که از بیان آنها معذوریم.
قافله وقتی به محلی به نام زباله رسید، درآن جا خبر شهادت حضرت مسلم را شنید.
در این حال عده ای ازدنیا پرستان به محض شنیدن این خبر دور آن حضرت را خالی کردندو رفتند.
به همین سادگی؟؟؟؟ چقدر راحت!
"اهل بیت در مصیبت نائب امام گریستند و امام با چشم گریان فرمود: «خدا مسلم را رحمت کند.و به سوی روح و ریحان و رضوان پروردگار رفت، حکم خدا برای او جاری گشت و آن چه که برما باید بگذرد باقیست.
ابن زیادبه محض شنیدن خبر آمدن قافله امام حسین ، حربن یزید ریاحی را با یک هزار نفر فرستاد تا مانع ورودشان به کوفه شوند .
وقتی حضرت، سپاه خسته و تشنه حر را دید فرمود: «به این ها و اسب هایشان آب بدهید.»
ناباور گفتم: تو که میدونستی این ها راه تو را بسته اند، راهت را سد کرده اند و میدانستی چه در سر دارند بازهم به آن ها خوبی روا داشتی؟
دست به پیشانی گرفتم و گفتم: شما چه بندگانی هستید؟ اصلا شما کی هستید؟
با فرا رسیدن اذان ظهر امام به نماز ایستادند.
حرّ گفت: ماهم از فیض جماعت شما بهره مند میشویم.
نماز عصر هم به همین ترتیب خوانده شد. پس از نماز امام شروع به سخنرانی کردند.
چشم های را با دقت روی خطوط کتاب چرخاندم.
«از خدا بترسید و حق را برای اهلش بشناسید تاخدا از شما راضی گردد، من با دعوت شما آمده ام. اکنون می بینم رای شما غیر آن است که در نامه هایتان بود»
حُرّ سوگند یاد کرد که از نامه ها بی خبرم،حضرت دستور داد نامه ها را بیاورند، وقتی حُرّ چشمش به نامه ها افتاد. گفت: ما ازکسانی که این نامه ها را نوشته اند نیستیم. به ما دستور داده اند که از شما جدا نشویم و شما را در کوفه به نزد ابن زیاد ببریم..
حضرت به صحابه و زنان دستور داد سوارشوند وفرمود: باز میگردیم.
اماحُرّ و سپاهیانش مانع شدند، حضرت فرمود: "مادرت به عزایت بنشیند".
فشار زیادی را با خواندن این جای کتاب احساس میکردم.
حُرّ پاسخ داد: چه کنم که مادرت حضرت فاطمه زهرا(س)است و گرنه جوابتان به همان شکل میدادم.
سپس گفت: من مامور به قتال نیستم اما اکنون که از آمدن به کوفه امتناع می ورزید راهی را انتخاب کنید که نه به کوفه بروید و نه به مدینه بازگردید.
حضرت از راه قادسيه به جانب چپ رفتند وحُرّ و همراهانش درپی ایشان.
در همین زمان نامه ای از ابن زیاد به حُرّ رسید که علاوه بر سرزنش به او دستور داده بود بر فرزند فاطمه سخت گرفته و هر گونه مجال را از او بگیرد.
در پی آن نامه، حُر دوباره راه را برحضرت بست. حضرت فرمود: مگر نه این بود که راه دیگر در پیش گیریم؟حر جواب داد: بله چنین است که میفرمایید. ولی اکنون نامه ای از ابن زیاد دریافتم که با شدت با شما برخورد نمایم.
حتی جاسوس گمارده که ازفرمانش تخلف نورزم.
پس از ساعاتی قافله دوباره به حرکت درآمد
و مدتی بعد به مکانی به نام قصر بنی مقاتل رسید.
حضرت درآن جا خیمه "عبیدا.. مرجعفی" رادیدند و به وسیله قاصدی پیام فرستادند که وی یاریش نماید ولی او نپذیرفت.
آخر شب مشک ها راپرآب کردند و از قصر بنی مقاتل حرکت نمودند.
سفر را ادامه دادند تا به سرزمین نینوا رسیدند.
تا مرکب حضرت به آن مکان رسید از حرکت باز ایستاد و قدم از قدم برنداشت.
حضرت دستور داد اسب دیگری آوردند، آن اسب هم از جا حرکت نکرد. چند مرکب دیگر آوردند اما هیچ کدام گام برنداشتند.
حضرت فرمود:« نام این سرزمین چیست؟
گفتند: غاضریه
فرمود : نام های دیگری هم دارد؟
گفتند: نینوا، شاطی الفرات، کربلا...
حضرت تا نام کربلا را شنید، آهی سرد برآورد و فرمود :"سرزمین کرب و بلا...
فرود آئید، در این جا خون ما ریخته می شود. هتک حرمت می گردیم. مردان ما در اینجا کشته می شود و کودکان مان ذبح میگردد.
به خدا قسم قبرهای ما در اینجا زیارتگاه میشوند.
جدم رسول الله (ص) مرا به این خاک وعده داده است."
آن گاه روبه اصحاب فرمود:
امروز مردم دل بسته مال و ثروتند و دین فقط لقلقه ی زبانشان .تا وقتی دین موجب رونق زندگی آنها باشد، برگِرد آن می چرخند و دیندارند، اما هنگامی که با سختی ها امتحان شوند ،دینداران اندک می شوند.
این یعنی مردم بنده های دنیایند، پس زمانی که با گرفتاری و آزمایش روبه رو می شوند، طرفداران دین کم میشوند!!!
👇👇👇
#نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
چه جمله ی سنگین و دردآوری! مخاطبش که بود؟ میشد بگویم من بودم؟ منی که تا وقت ازمون و سختی رسید این طور کم آوردم و از دین دور شدم. کاش فقط دین بود، از زندگی و لذت های دنیا هم دور شدم.
درهمین زمان شترسواری کمان بردوش ازکوفه آمد و نامه ای به حر داد، که در آن نامه آمده بود حسین را جز در بیابان بی سنگر و بی پناهگاه و بی آب فرود نیاور.
فرستاده را نیز دستور داده ام از توجدا نشود. تا خبر انجام فرمان مرا بیاورد.
وقتی حر، مضمون نامه را برای حضرت بیان کرد، همان جا فرود آمدند.
سوم محرم، عمر بن سعد با چهار هزار سرباز وارد سرزمین کربلا شد .
آمده است اهل کوفه با جنگ با امام حسین سرباز میزدند، ابن زیاد با شنیدن این خبر دستور داد هر که منع دستور عمل کند گردنش رابزنند. آن وقت دیگر کسی جرات نکرد شرکت نکند.
ابن زیاد 25 هزار نفر را به جنگ با حضرت به کربلا فرستاد. درحالی که تمام اصحاب حضرت
82 نفر بودند که فقط 32 نفر آن ها سواره بودند و از سلاح جنگی جز شمشیر و نیزه چیز دیگری نداشتند.
اولین دستور ابن زیاد (قطع آب بود که روز هفتم محرم) اجرا شد.
لذا پانصد نفر اسب سوار به فرماندهی "عمر بن حجاج" متصرف شدند و نگذاشتند اصحاب امام قطره ای از آب استفاده کنند. دراین حال عبیدا..بن حصین ازدی فریاد زد:
"ای حسین! این آب را که همرنگ آسمان است قطره ای از آن را نخواهی چشید تا از تشنگی جان دهی."
حضرت فرمود: خدایا او را با تشنگی بمیران و هرگز وی را نیامرز.
در این باره حمید بن مسلم می گوید:
"به خدا قسم وقتی او بیمار شد به عیادتش رفتم دیدم آب می آشامد و شکمش بالا میاید و آب را برمیگرداند. باز فریاد میزند تشنه ام...تشنه ام...
باز آب می خورد، آن قدر آب خورد که شکمش آماس کرد و آخر کار هم تشنه از دنیا رفت.
وقتی که دشمن آب را برآن ها بست. حضرت با کلنگ چاهی به فاصله 9 تا 10 گام پشت خیمه کند و آبی گوارا از آن بیرون آمد و همگی از آن نوشیدند.
در تاریخ آمده است: "چون این خبر به عبیدالله زیاد رسید در ضمن نامه ای به عمرسعد، از او خواست که نگذارند اهل بیت امام حسین (ع) به آبی دست پیدا کنند و در نامه اش نوشت:
به من چنان رسانیده اند که حسین (ع) و یاران او چاه ها حفر کرده و آب بر می دارند، به همین جهت امکان هیچ شکستی برای ایشان نیست، چون بر مضمون نامه مطلع شوی باید که حسین بن علی (ع) و یاران او را از کندن چاه منع کنی و نگذاری که دنبال آب بگردند."
ابروهایم در هم رفت. مگر میشد؟ اگر در کربلا اب بوده پس چرا می گویند حسین و یارانش تشنه بودند؟
همه ی تصوراتم ناگهان به هم ریخت. کتاب را عقب تر گذاشتم. چطور ممکن بود؟ چرا به ذهن خودم نرسید. وقتی چاه کندن این قدر راحت بوده، خب میتوانستند از تشنگی جلوگیری کنند.
ذهنم کاملا بهم ریخته بود. لحظه ای با خودم گفتم شاید هم از این روایت های من دراوردی است. از آن دسته روایت های جعل. یا شاید طبق این نامه نگذاشتند آب چاه را بخورند.
فکر کردم کاش حمید بود، آن وقت قطعا جوابم را میداد. گوشیم را برداشتم و در گروه بچه ها پیام دادم.
_کی بیداره؟!!!
چند دقیقه ای نگذشته بود که فؤاد را در حال تایپ کردن دیدم.
_ من که خواب هفت پادشاه رو میدیدم تو زدی بیدارم کردی.
_جون خودت. از کی تا حالا با گوشی میخوابن. برات ضرر داره ها
_نه حواسم هست. گفتم اگر جوابت ندهم گناه داری، غمباد میکنی. ها چیه داداش بیداری؟ نکنه بَلال ها و سیب زمینی بهت نساخته، اصلا نگران نباش خرجش یه توکِ پا مستراح هست.
از دست فواد نزدیک بود سرم را محکم به میز بکوبم. هم خنده ام میگرفت و هم حرص میخوردم.
_بیا برو این قدر شیرین بازی در نیار. احتمالا خودت بلایی سرت اومده که داری با جزییات توضیح میدی.
استیکر زبان گاز گرفتن و هیس گفتن فرستاد.
زمانی نگذشته بود که حمید پیام داد:
_سلام من بیدارم. چی کار کردی آقا فؤاد!؟
فواد نوشت: اوه اوه استاد اومد. همه دست به سینه بشینید که اوضاع خیطه. هیچی من هیچ خطایی نکردم. استغفرالله ربی و اتوب الیه. اقا من برم شب بخیر اگر فردا جواب ندادم بدونید دیگه مهمون حلوای ننه ام هستید.
دلم میخواست اینجا کنارم بود تا میشد کتکش میزدم.
نوشتم: برو، خدابیامرزدت .
فؤاد بوسی فرستاد و رفت. فکرمیکنم اگر فواد نباشد چطور میخواهم ادامه بدهم.
او که رفت حمید نوشت: نخوابیدی؟
_نه، داشتم همون کتاب رو میخوندم ذهنم یه کم درگیر شد.
_چطور؟
_میدونی برام سوال شد: میگن امام حسین تشنه بوده کل خانواده اش هم همین طور. بعد یه جای اون کتاب نوشته که چاه حفر کردند. اگر چاه حفر شده پس نباید تشنه باشن.
حمید نوشت: میدونی که در نقل تاریخ خیلی مستندات ثابتی نداریم. البته اتفاق نظر وجود داره. مثلا راجع به این قضیه ی تشنگی تا شب هفتم امام حسین آب داشتند.
👇👇👇
این جزء باور مسلم ماست که روز عاشورا امام حسین و یارانشون تشنه شهید شدند. مستندات ثابت و قوی داریم. کسی نمیتونه اینو زیر سوال ببره.
اما راجع به حفر چاه بله چند مستند هست.
یکی ممکنه با توجه به نزدیکی کربلا به رود خانه فرات و بالا بودن سطح آب، اصحاب هم از این شیوه استفاده کرده باشند. ولی این قضیه باعث شد که دشمن از این امر مطلع بشه. و از اون به شدت جلو گیری کنه!.
نوشتم: آره اینجاشو خوندم. که ابن زیاد به عمر سعد نامه مینویسه که شنیدم چاه حفر کردند بر اون ها سخت بگیر .
حمید نوشت: بله در جایی از تاریخ گفتن چندبار چاه حفر کردند و اونها با سنگ پرش کردند.
خب البته یه نظر دیگه هم در تاریخ اومده، مثلا در مناقب اومده که :" اهل بیت امام حسین (ع) در سه شبانه روزی که از آب ممنوع بودند، گاهی برای استعمال آب غیر شرب، چاه حفر می کردند که دشمنان اونو پر کردند.
(ممکنه آب چنین چاهایی با عمق بسیار کم مناسب نوشیدن نبوده. )
و گاهی حضرت ابوالفضل (ع) شجاعانه محاصره شریعه فرات را شکسته و آب می آوردند.
در شب عاشورا، حضرت علی اکبر (ع) با 50 نفر به شریعه رفت و آب آورد ولی از صبح عاشورا دیگه ممکن نشد که آبی به حرم امام حسین (ع) برسه که هدف دشمن هم این بود که اهل بیت (ع) بر اثر شدت تشنگی از پا دربیان.
به نظرت چرا؟
جوابی ندادم.
این طور نوشت: "چون که از شجاعت اون ها با خبر بودن و می دونستن که اگه تشنگی بر اون ها اثر نداره، هرگز نمیتونن به اهل بیت (ع) غلبه کنن و در نهایت هم با این حربه غیر انسانی توان جسمی لشکریان امام حسین رو گرفتن و اون ها رو به شهادت رسوندند.
_یعنی با نهایت نامردی.
جواب داد
_بله دقیقا، حالا چی شده که این کتاب این قدر برات مهم شده؟
چه جوابی داشتم که بدهم؟ خودم هم نمی دانستم چرا؟ چه کشش و نیروی عجیبی در این کتاب بود که مرا به سمت خودش جذب میکرد؟
_نمی دونم یه نیرویی خاصی انگار بهم میگه بخونش. میدونی این روزها متوجه شدم قدر خیلی چیزها رو ندونستم.
_مثلا؟
_اینکه نسبت به خیلی از باورهام علم ندارم. هیچی نمیدونم. یه جورایی انگار جاهلانه دارم میرم.
_مرگ و زندگی دست خداست. اما نامیدی تا لحظه ی اخر اشتباهه.
_ببخشید فعلا نمیتونم. چون تمام زندگیم همینه. از همه چی بریدم.
نوشت: ما آدم ها عجیبیم. تا زمانی که بلا و سختی و رنج سراغمون نیومده حواسمون به داشته هامون نیست. حواسمون به نعمت ها نیست. دقیقا وقتی سختی به ما روی آورد تازه یادمون میفته که چه چیزهای باارزشی اطرافمون بوده و بهش بی توجهی کردیم.
حسب حال من بود. دقیقا مرا میگفت. لحظه به لحظه ی حال مرا از بر بود.
_من باید برم آقا فرهاد.
_باشه برو داداش. ممنون از اینکه هستی. وجودت منبع آرامشه.
و من این آرامش را به روشنی احساس میکردم.
#ادامه_دارد...
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_ششم
دست به سر بی مویم میکشم. امروز با تیغ آن را از ته تراشیدم. پیش از آن که شاهد ریختن شان باشم.
مادر با دیدنم نتوانست جلوی اشکش را بگیرد. به اتاق پناه برد. به گمانش صدای گریه هایش را نمی شنیدم.
صدای گریه اش همچون تیری بود به قلبم. کلافه وارد اتاق شدم.
لای کتاب را باز کردم و به عکس وسط آن نگاه کردم.
_نارینه! چطور از معجزه می گویی وقتی در ته چاه با تاریکی و تنگی تمام، به تنهایی دست و پا میزنم و هیچکس دستم را نمی گیرد.
چشم می چرخانم و از جایی که نشانه گذاشته بودم ادامه ی کتاب را می خوانم:
حضرت، به عمر بن سعد پیام ملاقات خصوصی فرستاد و نیمه شب آن ها همدیگر را ملاقات کردند، حضرت فرمود:
"وای بر تو آیا با من میجنگی؟ با این که میدانی من فرزند کیستم؟ این قوم را رها کن و با من باش که رضای خدا در این ست عمر بن سعد بهانه ی های مختلف آورد.
درحالی که اصل هدفش فرمانداری ری بود که ابن زیاد قولش را داده بود .
*اوپس ازکشتن امام نزد ابن زیاد آمد تا بلکه ابن زیاد او را به حکومت ری نائل آورد ولی ابن زیاد زیر حرفش زد و آخر سر خود و پسرش توسط مختار کشته شدند.
مختار سرهای آن ها را جلو خود گذاشت. یکی از حضار گفت: سرهای بریده اینها به جای سرهای امام حسین(ع) و حضرت علی اکبر(ع)...؟
مختار گفت: ساکت باش آیا این ها را با امام حسین و حضرت علی اکبر مقایسه میکنی به خدا قسم اگر سه چهارم مردم روی زمین را میکشتم باز تلافی یک انگشت از انگشتان امام حسین(ع) نخواهدش.
و موقعی که سرها را نزد محمد بن حنفیه برادر امام حسین آوردند. او سجده ی شکر به جای آورد و گفت: خدایا مختار را از رحمت بهره مند
بگردان.
حضرت پیش آمد و برابر ایشان که چون سیل بود نگریست و عمر بن سعد را بین آنان دید و فرمود: شکرخدایی را که دنیای فانی را آفرید و اهل دنیا را نابود شدنی قرار داد. پس فریب خورده کسی است که دنیا بفریبدش و بدبخت کسی است که فریب دنیا را بخورد.
خدای ما خدای خوبی است و شما بد بندگانی هستید که بر اطاعت او اقرار کردید و به فرستاده او پیامبر(ص) اظهار ایمان کردید و حال فرزندان و عترت آن حضرت را می خواهید بکشید، شیطان برشما چیره گشته است.
دراین هنگام عمر لعنت ا.. خطاب به لشگرخود گفت: جوابش را بدهید او پسر همان پدری است که اگر یک روز دیگر همچنان سر پا بایستد، کلامش قطع نمیشود.
شمر گفت:ای حسین طوری حرف بزن که مابفهمیم.
امام فرمود: به دستورات پروردگارتان عمل کنید ومرا نکشید. چرا که کشتن من و بی احترامی بر حرمت من بر شما حلال نیست.
و حرف زدن بر این جماعت هیچ اثری نداشت.
امام حسین(ع) نزدیک غروب نهم محرم اصحاب خود را جمع کرد، حضرت زین العابدين(ع) فرمود: من قدری خودم را نزدیک کردم تاسخنان پدرم رابشنوم.
حضرت فرمود: ستایش میکنم خدا را به نیکوترین ستایش، او را درخوشی و ناخوشی...
من یارانی با وفاتر و بهتر ازیاران خود و اهل بیتی نیکوکارتر و صمیمی تر از اهلبیت خود نمیشناسم.
خداوند شما را جزای خیر دهد، اکنون که پرده شب شما را پوشانده اجازه میدهم بدون اینکه از طرف من منعی باشد آزادانه برگردید چون این جماعت به دنبال من هستند که اگر بر من دست یابند به غیر من بی توجه میشوند.
درپی این سخنان برادران وپسران وبرادر زادگان ودو پسر عبدا..بن جعفر ونیز فرزندان مسلم گفتند: آیا این کار برای آن است که بعد از شمازنده بمانیم؟ خدانکند که چنین شود!!
مسلم بن عوسجه گفت : اگر ما دست از تو برداریم در پیشگاه خدا بهانه ای نداریم. قسم بخدا اگر بدانم هفتاد بار کشته میشوم و باز زنده میشوم، باز از تو جدا نمیشوم تا نزد تو با مرگم روبرو شوم. چگونه اینکار را نکنم.
در این حال زهیر بن قین برخاست وگفت: دوست دارم هزار بارکشته شوم و زنده شوم وباز کشته شوم ولی خداوند کشته شدن را ازشما و این جوانان دور بدارد.
سخنان یاران امام به این شکل ادامه یافت
جملگی گفتند: به خدا قسم از تو جدا نمی شویم و تمام وجود خود را جانانه در حمایت تو فدا میکنیم.
حضرت قاسم بن حسن(ع) رو به امام کرد و گفت: آیا من هم کشته میشوم؟حضرت دلسوزانه فرمود:ای پسرکم مرگ درنزد تو چگونه است؟ گفت:ای عموی بزرگوارم ازعسل شیرین تراست. فرمود: آری به خدا...عمویت به قربانت. آن گاه حضرت خبر از شهادت طفل شیرخوار را هم داد که همه گریستند.
وقتی اصحاب خبر شهادت خود را شنیدند همه شادمان شدند، آن گاه حضرت به دعا سر به آسمان بلند کرد و به آنها فرمود:
شما هم سر به آسمان بلند کنید، دراین هنگام همه جایگاه خودرا که یک به یک به وسیله حضرت معرفی میشد دیدند.
👇👇👇
در آن شب حضرت دستور داد دور خیمه ها
گودالی کنده و آن را از هیزم پرکنند و حضرت علی اکبر را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد تا آب بیاورند.
علی اکبر ... علی اکبر! هرجا نگاه میکنی برای آب علی اکبر حاضر است. علی اکبر که بود که این قدر حسین به او اطمینان داشت؟
حضرت علی اکبر(ع)فرزند امام حسین که مادرش لیلی دختر ابی مره است، از نظر صورت زیباترین افراد و ازنظر اخلاق نیز بهترین آنها بود.
از پدر اجازه خواست تا به رزم دشمنان بپردازد، حضرت به وی اجازه داد.
بعد نگاهی مایوسانه به فرزند کرد و چشم به زیر افکند واشک از دیدگانش جاری شد.
آن گاه انگشت سبابه خود را به سوی آسمان بلندکرد و فرمود: خدایا بر این مردم گواه باش جوانی که درظاهر و باطن و گفتار شبیه ترین مردم به رسولت بود، به سوی آنهارفت، ما هرگاه
مشتاق پیامبرت بودیم، به چهره اونگاه میکردیم..
حضرت علی اکبر با رشادت تمام میجنگید.
گویند اوجمع کثیری ازدشمن راکشت، جمع کشته شدگان بدست آن حضرت را حدود دویست نفر نوشته اند.
مرة بن منقذ عبدی وقتی که نگاهش به حضرت علی اکبر افتاد، گفت: گناه تمام عرب گردن من، اگر این جوان ازکنارم بگذرد. پدرش را به داغ او می نشانم.
در این حال علی اکبر از کنارش گذشت، مره ضربه ای بر او زد، در این هنگام او دست به گردن اسبش گرفت. خون جلو چشمان اسب را گرفت و اسب او را به سوی لشکر دشمن برد .
مردم دورش راگرفتند و با شمشیر فقطعوه بسیوفهم اربا اربا ... قطعه قطعه اش کردند.
اربا اربا ... چقدر این واژه ها را در بین مداحی ها شنیده بودم.
تصورش آن قدر برایم سخت بود که ناخوداگاه قطره ای اشکی از چشمانم افتاد.
علی اکبر پسر ارشد حسین بود. تمام افتخار او به علی اکبر بوده. دردناک بود سنگین!
"وقتی اهل حرم خبر شهادت علی اکبر را شنیدند، ناله زنان حرم به گریه بلند شد.
آن گاه جناب سیدالشهدا صفوف دشمن راشکافت، کنار بدن فرزند شهیدش آمد.
گونه خود را بر گونه او گذاشت وفرمود: خدا بکشد کسانی را که تو را کشتند چه جرات کردند، پس از تو خاک بر سر دنیا.
وی چون در آستانه شهادت قرار گرفت، ندایش بلند شد: «یا اَبَتاه هذا جَدّی رَسُولُ اللّه ِ (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) قَدْ سَقانی بِکَاْسِهِ الْاَوْفی شَرْبَةً لا اَظْمَاُ بَعْدَها اَبَداً؛
بابا! این جدّم رسول الله است که مرا با کاسهای از آب گوارا سیراب کرد که هرگز بعد از آن تشنه نخواهم شدم.»
امام سریعاً به بالین علی اکبر آمد و با چشمانی اشکبار فرمود: «قَتَلَ اللّه ُ قَوْماً قَتَلُوک؛ پسرم! خداوند بکشد آنانی را که تو را کشتند.»
آن گاه خم شد، صورت بر چهره خونآلود علی نهاد؛ «فَوَضَعَ خَدَّهُ عَلی خَدِّهِ» سپس فرمود:
على الدنیا بعدك العفا فقد استرحت من همّ الدنیا وغمّها وشدائدها و صرت الی روح و ریحان، وقد بقی أبوك و ما اسرع اللحوق بک.
بعد تو اف بر این دنیا، براستی که راحت شدی از هم و غم و سختی ها و به سوی نعمت های بهشت میروی. به درستی که پدرت تنهاست.
و چقدر نزدیک است ملحق شدن من به تو.
*سن حضرت علی اکبر در زمان شهادت دقیقا مشخص نیست،18،23، 25 یا 27 را ذکر کرده اند.
#ادامه_دارد...
moghadam.mastoor.ir_.mp3
2.34M