#عکسنوشته_مهدوی
دائم سوره توحید را بخوانید و ثوابش را هدیه کنید به آقا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف که این کار شما را بابرکت میکند و مورد توجه خاص حضرت قرار میگیرید .
📚استاد بهجت ره
🆔 @sajadeh 🌱
💠 #صبر_رمز_قدرت
📍 حق امیرالمومنین را در روز روشن ، هفتاد روز بعد از واقعه غدیر خم و بیعت کردن با ایشان ، خوردند ، اما ایشان صبر کرد، می توانست علیه حکومت قیام کند ، طرفدارانش را جمع کند و دوقطبی ایجاد کند، اما این کار را نکرد، ایشان به حضرت زهرا س فرمودند: فاطمه جان اگر من شمشیر دست بگیرم از دین پدرت چیزی باقی نخواهد ماند؟ آیا می خواهی اینگونه شود؟
وَ رَوَى ابْنُ أَبِي الْحَدِيدِ أَيْضاً أَنَّ فَاطِمَةَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهَا حَرَّضَتْهُ يَوْماً عَلَى النُّهُوضِ وَ الْوُثُوبِ، فَسَمِعَ صَوْتَ الْمُؤَذِّنِ: أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، فَقَالَ لَهَا: أَ يَسُرُّكَ زَوَالُ هَذَا النِّدَاءِ مِنَ الْأَرْضِ؟! قَالَتْ: لَا. قَالَ:فَإِنَّهُ مَا أَقُولُ لَكِ ؛
ابن ابی الحدید نقل می کند که روزی فاطمه سلام الله علیها حضرت علی را تشویق به انقلاب میکرد ، پس صدای موذن بلند شد که به پیامبری رسول الله ص گواهی میداد ، پس ایشان به حضرت زهرا فرمود: آیا دوست داری این ندا از روی زمین محو شود؟ گفتند نه ، پس ایشان فرمود: پس حق همین است که به تو می گویم. (شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ،ج11، ص113 و بحارالانوار ، ج29 ، ص625)
این چه ایمانی است؟ چه کنترل نفسی است؟ یار ایشان هم باید همینگونه صبور و مقاوم باشد.
حقیقتا امام خمینی ره از یاران واقعی امیرالمومنین ع بودند، مقاوم و صبور؛ از عظمت امیرالمومنین این است که در مکتبش خمینی ها تربیت می شوند که تاریخی را دگرگون می کنند.
وقتی پسر بزرگ ایشان ، مصطفی خمینی را که بسیار هم به او علاقه داشتند مسموم کرده و به شهادت می رسانند ، حاج احمد آقا مامور رساندن خبر شهادت ایشان میشوند، ابتدا به امام عرض میکند که حاج آقا مصطفی را بردند بیمارستانی در بغداد، اما امام خودشان میپرسند که حقیقتش را بگو شهید شده؟ با گریه حاج احمد آقا امام متوجه موضوع می شوند ، ایشان میگوید دیدم که امام دستشان را به سمت قلبشان آورده و اشاره ای کردند و آرام شدند.
بعد از آن امام به همسرشان می فرمایند که خدا مصطفی را امانت داده بود و حالا آن را پس گرفته من چیزی نمی گویم تو هم چیزی نگو تا از اجرت کم نشود.
امام در این ماجرا اصلا گریه نکردند و حتی روز تدفین پسرشان برای درس و بحثشان نیز حاضر شدند، به همین دلیل مجلسی ترتیب دیدند تا امام گریه کنند و سبک شوند، آقای کوثری از حاج آقا مصطفی تعریف میکرد اما امام گریه نمیکردند تا آنجا که ایشان روضه می خواند و به مصائب حضرت علی اکبر ع اشاره می کند، امام به پهنای صورت اشک میریزند.(ر ک: کتاب برداشت هایی از سیره امام خمینی ره)
ایشان چنین شخصیتی بود، مصیبت خودش را در برابر مصائب اهل بیت، مصیبت نمیدانست، این از بزرگی ایشان بود ، چنین شخصیتی است که تاریخ را عوض میکند، امیرالمومنین چنین آدمی میخواهد و الا غریب خواهد ماند.
🔔 @sajadeh
◇♡◇
شرافت زن اقتضا می کند که : هنگامی که از خانه بیرون می رود، متین و سنگین و باوقار باشد. در طرز رفتار و لباس پوشیدنش هیچ گونه عمدی که باعث تحریک شود به کار نبرد زباندار لباس نپوشد، زباندار راه نرود، زباندار و معنی دار به صدای خود آهنگ ندهدگاهی اوقات ژست ها سخن می گویند راه رفتن سخن می گوید؛چنین چیزی در حجاب های غیر اسلام بوده است.
«استاد شهید مرتضی مطهری»
#من_حجاب_را_دوست_دارم
🆔 @sajadeh 🌱
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
چنان روزی رسان، روزی رساند
که صد عاقل از آن حیران بماند.
خداوند تعجب مےکند از کسی که عمری است روزیِ خدا را میخورد و غصه روزیِ فردا را دارد.
🌺 اللهم عجل الولیک الفرج🌺
🆔 @sajadeh 🌱
در فتنه ها همچون شتر دوساله باش که نه پشتی دارد سواری دهد و نه پستانی که بدوشنش.
@sajadeh 🌱
یاران شتاب کنید...گویند قافلهای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست، آری گنهکاران را راهی نیست ،اما پشیمانان را میپذیرند.
@sajadeh |🍃
خانوم خداداد کاش فمینیسم فشل شما قادر به دفاع از شما هم بود فقط همه هیکلش حرف نبود از نوع جنگ بنداز و حکومت کن
اسلام جواب همه شبهات شمارو از قبلا که شما بیایی اینجا تو پیجت بزنی تا اذهانی را در دام فشل فمینیسمت بندازی ،داده
حالا اگه شما عمدا یا جاهلانه در پی ان نیستی دیگر بهانه حق و حقوق گرفتنت جوکی بیش نیست
در اینجا مثالى را به عنوان نمونه بیان میکنیم که براى روشن شدن موضوع مفید است. اگر فرض کنیم مجموع ثروتهاى موجود در دنیا 30 میلیارد تومان باشد که از طریق ارث، تدریجاً در میان زنان و مردان جهان(دختران و پسران) تقسیم گردد، از این مبلغ 20 میلیارد تومان سهم مردان و 10 میلیارد تومان سهم زنان است. زنان مطابق معمول ازدواج میکنند و هزینه زندگى آنان بر دوش مردان خواهد بود و به همین دلیل، زنان میتوانند ده میلیارد تومان خود را پسانداز کنند و در بیست میلیارد سهم مردان عملاً شریک خواهند شد؛ زیرا سهم مرد، خرج زن و فرزندان میشود، پس در واقع، نیمى از سهم مردان که ده میلیارد تومان میشود، مصرف زنان خواهد شد. با اضافه کردن این مبلغ به ده میلیاردى که زنان پسانداز کرده بودند، در مجموع صاحب اختیار بیست میلیارد خواهند بود
لذت بردید؟
اسلام برای هر دستورش دلیلی فقهی به همین زیبایی دارد که سرجمع بعد حساب کتابش میبینی طرف زنان و ضعفا هست اتفاقا و بس
مفتخرم مسلمانم❤️
🆔 @sajadeh 🌱
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سه نگام به محمد افتاد که سرش و پایین گرفته بود . فهمیدم که داره خودش و کنترل میک
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار
به مامانم حق میدادم که این حرف هارو بزنه.
_مامان تو برو بخواب خسته ای،شبم مهمون داریم. من اینارو جمع میکنم
مامانم تشکر کرد و رفت. دستکش گذاشتم که ظرف ها رو بشورم. مشغول بودم که حس کردم یکی تو آشپزخونه اومد.برگشتم و محمد ودیدم که به دیوار تکیه داده بود.
با دیدنم گفت: کمک نمیخوای؟
خندیدم و گفتم :نه ممنون
به حرفم توجه ای نکرد و اومد کنارم ایستاد .آستین هاش و بالا زد و ظرف های کفی و تو سینک کناری گذاشت و شیر آب و باز کرد.
_نمیخواد آقا محمد خودم میشورم
+من که هستم ،چرا دست تنها؟
_دست شما دردنکنه
داشتم قابلمه رو میشستم که صدام زد
برگشتم طرفش که آب و رو صورتم پاشید .چشام و بستم و عقب رفتمکه خندید.
_اشکالی نداره جبران میکنم.این دومین باره که روم آب ریختی
+چرا دومین بار؟
_یادت رفت؟خاستگاری؟حوض؟
+اها سوسک!
باهم خندیدم.خیلی زود شستن ظرف ها تموم شد.تو ظرف میوه ریختم و بردم تو هال .با محمد روی مبل نشستیم.داشتم خیار پوست میگرفتم که صدام زد
+فاطمه
_جانم
+من واسه یه مدتی نیستم
برگشتم طرفش:نیستی؟یعنی چی؟
+بهم ماموریت خورده، چند وقتی پیشت نیستم!
انتظار نداشتم از الان بخواد تنهام بزاره
_چقدر طول میکشه؟
+شاید یک ماه شایدم کمتر
خیلی تعجب کرده بودم.
_محمد جدی میگی؟
+آره،دعا کن خیلی طول نکشه.
یه بغض تو گلومنشست. نمیتونستماین همه مدت نبینمش . من تازه بهش رسیده بودم. سعی کردم ناراحتیم و نشون ندم. دوتا خیار پوست گرفتم و تو ظرف نصفش کردم و روش نمک پاشیدم.بدون اینکه نگاش کنم گفتم :بردار
نگاهم و به دستام دوختم.
+فاطمه جان
به سمتش برگشتم
لبخند مهربونی زد و گفت : نرم ؟
_دلم برات تنگ میشه
دوباره پرسید:نرم ؟
میدونستم چقدر کارش براش ارزش داره. پرسیدم:محمد
+جانم
_من میدونم کارت چقدر برات ارزش داره و مهمه. چرا اون روز وقتی بابام ازت پرسید گفتی تا من اجازه ندم نمیری؟ از کجا میدونی من همیشه قبول میکنم ازم دور باشی؟
+خب خودت گفتی دیگه
_من گفتم ؟ من که اصلا حرف نزدم!
+مگه حتما باید با زبون حرف بزنیم؟ مگه تو با چشمات به من نگفتی؟
یاد اون زمان افتاد که دل تو دلم نبود.
حاضر بودم با همه چیز کنار بیام ،با همه ی سختی ها بسازم تا فقط با محمد باشم!واقعیت همین بود که محمد گفت.
_قول میدی مراقب خودت باشی همیشه؟
+اره،قول میدم
یه خیار برداشتم و گفتم: برم واسه امشب کیک و ژله درست کنم
_به به!کدبانو!
خندیدم و رفتمتو آشپزخونه.
اونقدر محمد و دوست داشتم که حتی بخاطر خودم حاضر نبودم از علایقش دورش کنم. ژله رو درست کردم و تو یخچال گذاشتم .دوباره به هال رفتم. محمد سرش و به مبل تکیه داد و چشماش و بست.
_خوابت میاد؟
+یخورده
_برو تو اتاق من استراحت کن
+یک ساعت دیگه بیدارم میکنی؟
_اره.رو تختم بخواب
+باشه
محمد رفت و منم به آشپزخونه برگشتم و مشغول درست کرد شام و دسرِ شب شدم.
چهل و پنج دقیقه سرپا تو آشپزخونه ایستاده بودم. با خستگی رو مبل نشستم که مامان از اتاقش بیرون اومد و گفت : به به چه بویی راه انداخته دخترم، خسته نباشی
چیزی نگفتم و به یه لبخند اکتفا کردم
+اقا محمد کجاست ؟
_خوابه
+آها
مامان که رفت آشپزخونه از فرصت استفاده کردم و رفتم تو اتاقم .
محمد روی تختم خوابیده بود.
بوی قرمه سبزی گرفته بودم. سریع رفتم حمام و بعد یه دوش ده دقیقه ای اومدم بیرون. یه پیراهن نازک به رنگ آبی یخی برداشتم و پوشیدم .بلندیش تا زیر زانوم بود.یه شلوار کتان آبی رنگ هم پوشیدم. موهام و خشک کردم و پشت سرم جمعش کردم که از زیر روسری بیرون نیاد.رفتم پیش مامان که یهو یادم اومد محمد و بیدار نکردم
_عه باید محمد و بیدار میکردم
میخواستم برگردم که سر جام ایستادم. برگشتم طرف مامان و گفتم :مامان.
+جانم
_قم که بودیم محمد خواب بود. چند بار صداش زدم وقتی بیدار شد بهم گفت،فکر کردممادرم داره صدام میزنه!با شنیدن این حرفش واقعا حالم بد شد.
مامان:الهی بمیرم براش! خیلی سخته! چطور تحمل کردن،غم مادر و پدر و؟
_من خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم انقدر باهاش خوب برخورد میکنی.
+گفتم بهت که، حس میکنم پسر خودمه.
_پس خودت برو پسرت و بیدار کن.
مامانم لبخندی زد و به طرف اتاقم رفت.
چند دقیقه بعد با محمد اومدن بیرون. محمد آستین هاش و بالا زد که وضو بگیره.
انقدر که تو آشپزخونه ایستادم پاهام و کمرم درد گرفته بود. رفتم و اتاقم و مرتب کردم. ساعت ۷ و نیم شده بود.
از خستگی روی زمین ولو شدم.
پلکم داشت سنگین میشد که محمد در اتاق و باز کرد و کنارم نشست
یه لیوان تو دستش بود
نشستم. لیوان و داد دستم . یه قرصم باز کرد و گفت :دستت و بیار
_این چیه ؟
+قرصه،مامانت گفت بیارم برات
تشکر کردم و قرص و آب و ازش گرفتم. لیوان و از دستم گرفت و گفت: بخواب،من میرم بیرون
_نه کجا بری؟
بلند شدم و لامپ و روشن کردم.
گوشیم و در آوردم و پوشه عکس هاش رو باز کردم.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار به مامانم حق میدادم که این حرف هارو بزنه. _مامان تو برو بخواب خسته ای،شبم م
💍نآحِـــ🍃ـــــله✒️:
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنج
روی هر عکسش زوم میکردم و چند ثانیه بهشون خیره میشدم خندید و گفت : فاطمه جانم من پیشتم واسه چی عکسام و نگاه میکنی؟
_آخه نمیتونم به خودت نگاه کنم !
+چرا نمیتونی؟
_آخه چشم هات نمیزاره !
+چرا چشم هام نمیزاره ؟
برگشتم سمتش و به چشماش زل زدم
منتظر نگاهم میکرد،خواستم بحث و عوض کنم.
_آلبوم بیارم عکس ببینیم؟
+بیار ببینیم
آلبوم های خانوادگی و آوردم.
نصف عکس هارو دیدیم و بیشتر اعضای خانواده و فامیل و بهش معرفی کردم.
برگشت و گفت : عکسی از خودت نداری؟
آلبوم عکس های بچگیم و آوردم و دادم دستش.
با لذت به عکس ها نگاه میکرد. به یک عکس رسید
پرسید :این کیه؟
نمیدونستم چه جوابی بدم
به پسر بچه ای که اشاره کرده بود زل زدم .تو عکس بغل مصطفی بودم
_مصطفی
چند ثانیه مکث کرد
و سراغ عکس های بعدی رفت.
از عکس هایی که با مصطفی گرفته بودم به سرعت میگذشت. سراغ عکس های نوجَوونیم رفت که آلبوم رو ازش گرفتم.
با تعجب گفت :عه داشتم نگاه میکردما،چرا گرفتی؟
_آخه توعکس های نوجوونیم یخورده زشتم
زد زیر خنده و آلبوم و از دستم گرفت
سعی کردم از دستش بگیرم که گفت : فاطمه پاره میشه ها،بزار ببینم دیگه
_محمد اذیت نکن دیگه میبینی بهم میخندی...
آلبوم رو داد بهم و گفت :باشه بیا نمیبینم
قیافم و مظلوم کردم و گفتم :قول میدی بهم نخندی؟
+چرا بخندم آخه؟بده ببینم
آلبوم رو باز کرد و شروع کرد به دیدن عکس ها،به یه عکس زشتم که رسیدیم دستم و به صورتم گرفتم و گفتم :ای خدا آخه چرا این هارو نسوزوندم ؟
یهو صدای خنده اش بلند شد که گفتم : دیدی دیدی خندیدی بهم ! اصلا قهرم!
بیشتر خندید. دستم رو گرفت و گفت :خانومم، من به حرف تو خندیدم نه به عکست.
قند تو دلم آب شد وقتی اینجوری صدام کرد.
قیافم و ناراحت نشون دادم که گفت : آخه اصلا دلیلی نداره واسه عکست خندید. خیلی قشنگن. درست مثله الانت خوشگل بودی. البته الان خیلی خانوم و خوشگل ترشدی ولی بچگی هاتم خیلی بامزه بودی .
وقتی چیزی نگفتم ادامه داد: تو عکس های نوجوونی من رو ببینی چی میگی آخه؟مطمئنم اگه ببینیشون از اینکه عاشقم شدی پشیمون میشی!یک خلال دندونی بودم واس خودم.
با اینکه از حرف هاش خندم گرفته بود با صدایی جدی گفتم : پشیمون شم ؟ مگه من عاشقت شدم که پشیمون شم؟
آلبوم و کنار گذاشت و گفت :نشدی؟
لبخند مرموزی زدم و گفتم:نه
جدی شد و گفت :باشه
با اینکه ترسیدم حرفم و باور کرده باشه قیافم و تغییر ندادم و جدی بودم .از جاش بلند شد . خدا خدا میکردم ناراحت نشده باشه .رفت سمت در اتاق و گفت :من برم پیش مامان
_نرو
+چرا نرم؟
_چون من از الان دلم برات تنگ شده
بمون یخورده نگات کنم.
لبخندی زد و روبه روم نشست.
یخورده که گذشت گفت:اجازه هست همینطوری که شما نگام میکنی من به حفظ قرآنم ادامه بدم؟
از جام بلند شدم و یه قرآن براش آوردم و بهش دادم
+چرا اون قرآن و به من دادی؟
همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم :نمیدونم!
چیزی نگفت و قرآن و باز کرد. به آیه ها نگاه میکرد و زیر لب آروم میخوند.
سرم و روی زانوهام گذاشتم و با لبخند بهش خیره شدم
نمیدونم چقدر گذشت ولی هنوز مشغول خوندن قرآن بود. دلم میخواست حتی جزئیات چهره اش رو تو ذهنم ثبت کنم. چون نگاهش به من نبود میتونستم راحت حرف هام و بهش بزنم.
_محمد من خیلی دوستت دارم. اونقدر دوستت دارم که حتی وقتی روبه روم نشستی و نگاهت میکنم دلم برات تنگه .اونقدر دوستت دارم که نمیتونم به غیر از تو به کسی یا چیز دیگه ای فکر کنم. شب ها با فکر تو خوابم میبره، صبح ها به یاد تو بیدار میشم. وقت هایی که به تو فکر میکنم حالم خیلی خوبه. بعد از حرف زدن با تو،تا چند روز لبخند از روی لبم کنار نمیره،وقتی کنارمی قلبم تند میزنه. دلم میخواد بشینم و فقط نگات کنم، به جبران روز هایی که اجازه نگاه کردن بهت و نداشتم.
از وقتی شروع کردم به حرف زدن، دیگه نخوند. فقط به قران نگاه میکرد.
_محمد من هنوز هم باورم نشده که تو الان مال منی!
آرومخندیدم و ادامه دادم: راستی، عطری که بیشتر اوقات میزنی و خریدم. هر وقت که دلم برات تنگ میشه ،درش و باز میزارم که بوش توی اتاقم پخش شه. محمد،هیچ آدمی توی این دنیا وجود نداره که به اندازه ی من عاشقت...
مامان چندتا ضربه به در اتاق زد و گفت : فاطمه ،بچه ها الان میان ها! میوه ها رو تو ظرف نچیدی .
صدای قدم هاش اومد و فهمیدم از اتاق دور شد.از اینکه بازم نتونستم حرفم و کامل کنم کلافه شدم.
زدم رو پیشونیم و گفتم :مامان میدونه خیلی بد موقع سر میرسه؟ آخه چرا؟
محمد با خنده قرآن و بوسید و بستش. با احترام قرآن و سر جاش گذاشت .
کنارم نشست و گفت : و هیچکی تو این دنیا پیدا نمیشه که به اندازه ی من عاشق فاطمه ام باشه.
کنار ریحانه و سارا نشسته بودیم.
سارا بخاطر کارشوهرش چند وقتی و از تهران به ساری اومده بود.داشت با ذوق از لباس جدیدی که خریده بود تعریف میکرد. ریحانه هم با اشتیاق به حرف هاش گوش میکرد
معراجعاشقانه🇵🇸
💍نآحِـــ🍃ـــــله✒️: #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنج روی هر عکسش زوم میکردم و چند ثانیه بهشون خیره میشدم خندید
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_شش
نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی و برای نوید تعریف میکرد. نوید هم با صدای بلند به حرف هاش میخندید .
نگاهم و روی بابام که با لبخند به محمد خیره بود چرخوندم .
تغییر نگاه بابام به محمد به وضوح دیده میشد .سارا زد روی پام و گفت :فاطمه، نوید خیلی از آقا محمد خوشش اومده. باورت نمیشه امشب بخاطر شوهر تو اومد اینجا. قرار بود با دوستامون بیرون بریم.
لبخند زدم. چیز عجیبی نبود ،به نوید هم حق میدادم. محمد اونقدری خوب بود که ناخودآگاه همه به سمتش جذب میشدن.
_ ریحانه کجاست ؟
+رفت دستس و بشوره!کجایی فاطمه؟ حواست نیست ها! داشتم میگفتم ،نوید خیلی از آقا محمد تو خونه تعریف میکنه! خدایی میترسم شوهرت شوهرم و مثل خودش کنه!
خندیدم و گفتم: اینجوری بشه که خوشبحالته .باید خداروشکر کنی
چپ چپ نگام کرد که بلند تر بهش خندیدم. رفتم و از آشپزخونه سفره برداشتم. داشتم تنها پهن میکردم که محمد به کمکم اومد. تا دست به چیزی میزدم میومد و ازم میگرفت و خودش روی سفره میبرد و اجازه نمیداد که خم شم .بابام تمام مدت به من و محمد نگاه میکرد و گاهی یه لبخندی میزد .حس میکردم اونم به اندازه من از وجود محمد خوشحاله.
محمد اون شب حتی اجازه نداد مادرم چیز سنگین بلند کنه و می گفت :تا من هستم چرا شما خودتون و اذیت میکنین ؟
وقتی مهمون ها داشتن میرفتن ریحانه بغلم کرد و کنار گوشم گفت: خیلی خوشحالم که داداشم با تو خوشحاله.
نوید هم به سختی با محمد خدا حافظی کرد و ازش قول گرفت که زود بره پیشش.
با رفتنشون چادر و روسریم و در اوردم و روی مبل نشستم.
محمد: فاطمه جان ،راجع به ماموریتم فعلا چیزی به مامان و بابا نگو.
_چشم
رفت پیش مامان و بغلش کرد
مامان :مگه میخوای بری؟
محمد: بله اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم. فردا صبح باید برم سرکار. الانم دیر وقته.
مامان:خب الان بخواب صبح برو
محمد دست مامان و گرفت و گفت : لباسام و وسایلم خونه است. دست شما درد نکنه. به اندازه کافی امشب تو زحمت افتادین .
مامان اخم کرد و گفت: تو پسر منی ، چه زحمتی ؟دیگه نگو اینجوری خیلی ناراحت میشم
محمد با تواضع دست مامان و بوسید و گفت :حلالم کنید.
مامان که شوکه شده بود گفت : عه آقا محمد!ما که غیر از خوبی ازت ندیدیم.
محمدبه سمت بابا رفت. حس میکردم از بابا خجالت میکشید. بغلش کرد و روی شونه اش و بوسید
خداحافظیش با مامان و بابا که تموم شد از خونه بیرون رفت. قرآن کوچیکم و گرفتم. یه کاسه برداشتم وطوری که مامان نبینه پشت سرش رفتم.
با شیر آب تو حیاط کاسه رو پُر کردم.
تا دم در بدون اینکه چیزی بگمبا محمد هم قدم شدم. بغض گلوم رو فشرده بود. به در که رسیدیم ایستاد.
با لبخند نگام می کرد.
+نگران نشی ها!خیلی زود بر میگردم.
_بهم قول دادی مراقب خودت باشی.
محمد من منتظرتما!
+زنگ میزنم بهت فاطمه جان.
هر دومون حرف داشتیم واسه گفتن ولی انگار نمیتونستیم چیزی بگیم واسه همین تو سکوت فقط به هم نگاه میکردیم.
قرآن و بالا گرفتم. بعد یخورده مکث روبه روی قرآن ایستاد با دست چپش اون گوشه قران و گرفت و یخورده پایین تر آوردش و سه بار بوسیدش.
یخورده مکث کرد وبعد روی همون دستی که قران و باهاش نگه داشته بودم رو بوسید و بدون اینکه نگام کنه
گفت :خداحافظ و از در بیرون رفت.
تا چند قدم دور شد اشک های منم راهشون و پیدا کردن. براش آیت الکرسی خوندم و در و بستم و
روی کناره ی حوض نشستم . هر زمان که چشمم به این حوض میخورد یاد شب خاستگاری میافتادم و گریه ام میگرفت. نگاهم و به آسمون چرخوندم. امشب هم مثل اون شب ماه کامل و درخشان بود!
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
🆔 @sajadeh 🌱
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_شش نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی و برای نوید تعریف میکرد. نوید هم با صدای بل
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفت
__
دلم میخواست برم سلما رو بکشم
انقدر بزنمش تا بمیره
دختره ی پررو...
از اینکه میدیدم محمد بهش چیزی نمیگه بیشتر حالم بد میشد.
تو حال و هوای خودم بودم که یه نفر وارد مسجد شد.
دستمو سمتش دراز کردم و دست دادم بعد از اینکه خوشامد گفتم راهنمایی کردم یه گوشه از مسجد بشینه.
رفتم سمت مامان وسفره رو ازش گرفتم .
سمیه خواهرشوهر ریحانه هم پشتم با استکان و نعلبکی می اومد.
مهشیددخترخاله محمد گوشه ی سفره رو کشید وتا بالای مسجدرفت.
ریحانه هم پاشده بود و با سمیه استکان ها رو میچیدن.
پشت ما هم یه سری ها پیش دستی های نون و پنیر و سبزی و خرما رو میذاشتن رو سفره.
از کار زیاد خیلی تشنم شده بود.
خدا خدا میکردم زودتر اذان بشه روزم رو باز کنم.
مهمون ها دونه به دونه میومدن و بعد تسلیت گفتن یه گوشه مینشستن.
بعداز اینکه گذاشتن سفره تموم شد
با مهشید نون وبقیه ی چیز هارو پخش کردیم.
خاله ی محمد هم پیش دستی های کتلت رو به ترتیب رو سفره میذاشت...
خسته نگاه به سفره هایی کردم که نیمه کاره بود.
یه پوف کشیدم و ادامه دادم که یکی گوشه ی مانتوم رو کشید .
سرم رو بردم سمتش و بهش نگاه کردم
با تعجب بهم خیره شده بودکه گفتم:
_جانم؟بفرمایید؟
+تو کی هستی؟
اه اه این چه وضع حرف زدنه؟
اخه مگه مهمونم انقدر....
لا اله الا الله
با یه لحن بهتر از خودش گفتم
_عروسِ حاج آقا هستم
+زن اقا محمد؟
_بله
+محمد مگه زن گرفت؟
لبخند زدمو
_بله
+عجیبا غریبا!!
ادم چه چیزایی که نمیشنوه!
صبر نکرد سال باباش بشه؟
خیلی بهم برخورده بود ولی فقط به یه لبخند اکتفا کردم
روش رو ازم برگردوندو به یه قسمت دیگه خیره شد.
به عکسِ بابای محمد نگاه کردم که بنر شده بود تو مسجد.
تو دلم گفتم
_هعی ....
نفس عمیق کشیدم و با شدت دادمش بیرون.
از اینکه همه با غضب نگام میکردن اذیت میشدم.
به ساعت نگاه کردم یکم مونده بود تا اذان باند رو روشن کرده بودن و ربنا پخش میشد.
بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم سراغ کتری ها و مشغول چای ریختن شدم.
همه باهم حرف میزدن
یکی گفت
+خدا بیامرزتش مرد خوبی بود.
چشم ودل پاک ،مهربون؛دست به خیر...
دلم شکست.
مگه چندسالش بود.
کاش میتونستم حداقل یه بار بابا خطابش کنم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
بیچاره محمد وریحانه چقدر شکستن تو این مدت.
یه آه از ته دل کشیدم که اذان رو دادن.
یه خانومی داد زد
+بزار چاییو دیگه مردیم از تشنگی
همه برگشتن سمت من
ازاینکه کنف شده بودم ناراحت شدم و گفتم
_چشم
به کارم سرعت دادم که ریحانه و مهشید هم بهم ملحق شدن
ریحانه با لحن مهربونی گفت
+تو بشین عزیزم .خسته شدی
بشین روزَت رو باز کن
بهش لبخند زدم و
_چشم عزیزم باهم باز میکنیم.
کارها که تموم شد خواستم بشینم که یکی صدا زد
+بیا بیزحمت اینو پرش کن
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتش و تو استکان واسش چای ریختم.
از خدا شکر کردم بابت صبری ک امشب بهم داده بود
رفتم پیش مامان
برام یه استکان چای ریخت
خیلی تشنم بود با دیدن استکان بدون توجه به بخار هایی که ازش میومد با تمام وجود بردمش سمت دهنم و ...
مامان با بهت نگام میکرد.
چشام رو پرده ی اشک گرفت
مامان که قیافمو دید گفت :
+یا فاطمه ی زهرا ! بچم مرد
نفهمیدم چیشد و چجوری رسیدم به آشپزخونه دهنم رو بردم زیر شیر آب و توش رو پر از اب سرد کردم
میخواستم جیغ بکشم با تمام وجود.
ریحانه با عجله اومد سمتم و با نگرانی پرسید:
+چیشده ؟
نمیتونستم حرف بزنم
با دستم اشاره کردم ب دهنم
به ثانیه نکشید از تو قابلمه ی آب خنک برام یخ در اورد.
یخ رو ازش گرفتم و گذاشتم تو دهنم.
_
به زحمت میتونستم حرف بزنم.
افطاری هم نخورده بودم گرسنم بود.
زبون و حلقم به معنای واقعی کلمه سوخته بود.
برای همین چیزی نمیگفتم.
مشغول آب کشیدن ظرفای افطاری تو مسجد بودم که صدای محمد توجه من رو به خودش جلب کرد.
بلند گفت:
+سلام و عرض خسته نباشید
برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم
با بقیه سلام کرد و اومد در گوشم گفت:
+با کلاس شدی؟جواب منو نمیدی؟
باز هم به ناچار چیزی نگفتم
سلما با دیدن محمد دوباره رفت سمتش.
جعبه ی بامیه ای که جمع کرده بود رو برداشت و دراز کرد سمتش و گفت:
+محمدجان؟بفرما
محمد تشکر کرد و دستش رو پس زد.
دلم میخواست موهامو از جا بکنم.
استغفرالله ها!!!
همه ی فکر و ذهن و نگاهم جای دیگه بود.
از کاسه ی رو به روم یه چیزی برداشتم و بردمش زیر شیر آب کنار دستم تا آب بکشمش که حس کردم دستم میسوزه.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
🆔 @sajadeh 🌱
با عذر خواهی فراوان
درحال آماده سازی رمان بعدی هستیم
حلالمون کنید🌱
🆔 @sajadeh 🌱
اتفاقا میخواستیم یه رمان غمگین بزاریم😐
والا من رمان طنز خوب نمیشناسم
اگر کسی میشناسه حتما بهمون معرفی کنه
https://harfeto.timefriend.net/118830559
تو نظرسنجی حتما شرکت کنییید رفقا
نظرتون برامون خیلی مهمه
هر کدوم از رمان ها که رای بیشتری بیاره اون رو میزاریم
EitaaBot.ir/poll/5zuw2
لینک نظر سنجی☝️
🆔 @sajadeh 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰شرح حدیثی از امام صادق (علیهالسّلام) در ابتدای جلسه درس خارج فقه حضرت آیتالله خامنهای
۱۳۸۳/۰۳/۱۹
✅هشت خصلت مؤمنانه
1⃣ حفظ آرامش و نباختن خود در حوادث دشوار
2⃣ صبر و استقامت در بلاها
3⃣ شکرگزاری در آسایش و گشایش کارها
4⃣ راضی بودن به رزق بدست آمده از زحمات
5⃣ ظلم نکردن به دشمنان
6⃣ ستم نکردن به دیگران بخاطر دوستان خود
7⃣ و 8⃣ تحمل سختیها و ترجیح راحتی دیگران بر راحتی خود
🆔 @sajadeh 🌱
استاد پناهیان :
آقا امام زمان(عج) صبح بھ عشق شما چشم باز میکنھ !
این عشق فهمیدنی نیست . .
جا ݩمےشۅد این خݩده ها
دࢪ قابِ هیچ پنجࢪه اے...
خݩده هایټ ټمامِ دۅࢪبیݩ ها ࢪا؛
عاشق ڪࢪده اسټ...🕊♥️
#شهید_دهقان
. @sajadeh 🌱
اردک را دیدهاید؟
که در لجن میچرد و کیف میکند...!
مردم، شیرینی را به آن خوشمزگی نمیخورند
که اردک لجن را با حرص و ولع میبلعد.
هرچه آب لجنتر اردک خوشحالتر!
کجاست یک نفر که ما را بگیرد
و از این لجنزار دنیا بیرون بیاورد
و ما را توی آب زلال ببرد؟
|آیتالله حائری شیرازی|🍃
#در_سلوک
#تربیت
@sajadeh |🍃
به نام خدا
من می خواهم در آینده شهید بشوم. چون...
معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف مهدی و
گفت: «ببین مهدی جان! موضوع انشاء این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشین. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی.
مثلاً، پدر خودت چه کاره ست؟
آقا اجازه! #شهید شده...
#شهید_مهدی_ایمانی
@sajadeh |🍃
•••
الان داری حرص چی رو میخوری ؟
جوش میزنی برای چی ؟
به خودت برگرد بگو :چت شده ؟
خدا فوت شده ؟
ضعیف شده خدا ؟
مهربونیش رفته ؟
نمی بینه تورو؟
چی شده ...؟
#استاد_پناهیان🌸
•••
@sajadeh |🍃
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفت __ دلم میخواست برم سلما رو بکشم انقدر بزنمش تا بمیره دختره ی پررو... از اینک
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشت
صورتم جمع شده بود از دردش ولی بازم نگاهم به محمد بود که بشقاب تو دستش رو انداخت کنار و با عجله اومد سمت من و داد زد:
+فاطمهه؟؟؟فاطمهه
با حرفش به خودم اومدم
نگام برگشت سمت دستم که ازش خون میومد.
سلما با پوزخند نگاهم میکرد.
لبم رو به دندون گرفتم که مامان هم با عجله بهم نزدیک شد.
از صندلی ای که روش نشسته بودم پاشدم
محمد دستم رو گرفت و با بهت نگاه میکرد بلند گفت:
+عه عه حواست کجاس؟
شوری اشکم رو تو دهنمحس کردم
دستم رو گرفتم زیر شیر آب که مامان گفت
+فاطمه چیکار کردی با خودت؟
این دست بخیه میخواد
چیزی نمیگفتم فقط خیره به دستم نگاه میکردم
خیلی ازش خون میرفت.
با این حرف مامان، محمد یه چادر از گوشه ی اشپزخونه گرفت و انداخت رو سرم و گفت:
مادر من میبرمش بیمارستان
دستم رو کشید که یه نفر گفت
+عه اون چادره منههه!
محمد بی توجه به اون صدا من رو دنبال خودش کشوند
اصلا تو حال خودم نبودم
حس میکردم یا روزه منو گرفته یا
خل شده بودم
دستم رو گرفته بود
از بین جمعیت رد شدیم و رفتیم سمت ماشین
در ماشین رو باز کرد توش نشستم
در رو محکمبست و خودش هم نشست تو ماشین.
نگاهش پر از اضطراب بود.
از تو داشپورت چندتا دستمال در اورد و پیچید دور دستم
با لحن دلسوزانش گفت
+خیلی درد داری؟
چیزی نگفتم
+چرا باهام حرف نمیزنی فاطمه؟؟
باز هم چیزی نگفتم
+اتفاقی افتاده؟
سوییچ زدو پاشو جوری رو پدال فشرد که ماشین با سرعت از جاش کنده شد.
از درد صورتم جمع شده بود
ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم
چند دقیقه بعد رسیدیم یه درمانگاه
از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو اورژانس
تازه فهمیدم کجا اومدیم
بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد و به دستم دوتا بختیه زد
محمد دست به سینه بالا سرم ایستاده بود. ابروهاش توهم گره خورده بود و چیزی نمیگفت
بعد از اینکه پرستار رفت پرده رو کنار زد و خارج شد.
بعد از چند دقیقه برگشت و گفت
+بریم؟
قدم های بلند سمت ماشین بر میداشت.من هم دنبالش میرفتم
برگشت سمتم
+افطار خوردی؟
سرمرو تکون دادم.
نشستیم تو ماشین بلافاصله برگشت سمت من و گفت:
+فاطمه جان چرا حرف نمیزنی؟ چیشده ؟
به زور گفتم
_محمد دهنم سوختههه نمیتونم حرف بزنم
+چرا؟
_چایی کوفتی رو داغ خوردم
زد زیر خنده
به حالت قهر برگشتم
دستشو گذاشت زیر چونمو صورتمو برگردوند
+فاطمه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا!!
دوباره خواستم برگردم که محکم تر گرفت چونمو.
نگاهم رو ازش گرفتم و
_برو بچسب به سلما جونت.
نزاشت حرفم تموم شه
داد میزدو میخندید
_وای دوره زمونه عوض شده.
ببین کی به کی میگه!!!
چیزی نگفتم
دستشو برد سمت سوییچو استارت زد.
+ببرمت خونه لوسِ من؟
چپ چپ نگاش کردم
_لوس خودتی
نه خیر
بی توجه به حرفم راه افتاد سمت خونه خودشون.
____
سه ماه از سالگرد بابای محمد میگذشت.
تو این چند وقت همش درگیر مراسم و لباس و کارت و چیزای دیگه بودیم.
قرار بود امروز با مژگان و محمد بریم چندتا مزون و لباس انتخاب کنیم واسه عروسیمون...
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
@sajadeh |🍃
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشت صورتم جمع شده بود از دردش ولی بازم نگاهم به محمد بود که بشقاب تو دستش رو اند
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نه
کلافه به ساعت رو مچم نگاه کردم
_اه چرا نمیاد پس؟!!
مامان گفت
+چرا انقدر تو غر میزنی؟
_خب چیکار کنم؟خسته شدم.
تازه درس هم دارم.
+خب خودت از ذوق داشتی میمردی زود حاضر شدی
_وا مامان ...!
با شنیدن صدا بوق ماشین محمد گفت:
+بیا اومد
ازش خداحافظی کردم و رفتم پایین.
تو دوربین گوشیم یه نگاه به خودم کردم و در رو باز کردم.
محمد منتظر تو ماشین به رو به روش خیره بود
در ماشین رو باز کردم و گفتم
_پخخخخ
برگشت سمتم
لبخند زدو
+سلام
_سلام
+خوبی؟
_اوهوم!عالی.تو چطور؟
+منم خوبم.
خب کجا بریم؟
گوشیم رو در اوردم و ادرسی که از مژگان گرفتم رو براش خوندم
این دوازدهمین مزونی بود که میرفتیم.
سرش رو تکون دادو حرکت کرد .
_چرا انقدر دیر اومدی؟
+رفتم بنزین بزنم که معطل نشی!
_اها
چه خبر؟
+سلامتی رهبر
چیزی نگفتم
به تیپشنگاه کردم
پیرهن آبی روشن تو تنش جذاب ترش میکرد
ساعتی که بابا سر عقد بهش زده بود تو دستش بود.
بعد از چند دقیقه سکوت رسیدیم همونجایی که مژگان ادرسش رو داده بود
محمد بعد از اینکه پارک کرد پیاده شد منم همراهش پیاده شدم
کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم
لبخند زد و دستم رو محکمفشرد
با دیدن مژگان دست محمدو ول کردمو رفتم سمتش
همو بغل کردیم و رفتیمتو مزون
محمد همپشت سرمون اومد
یهو برگشتم سمت محمد و گفتم:
_محمدد!!!
منالان باید لباس عروس بپوشم؟
محمد خندیدو
+نمیخوای بپوشی؟
_خجالت میکشم وای...
لبخندش عمیق تر شد
محمد یه گوشه ایستاد
من و مژگان رفتیم بین لباس ها..
با دیدن هر کدوم کلی ذوق میکردیم و میخندیدیم
همینجور که بینشون میچرخیدیم و حرف میزدیم چشممون به یه لباس سفید قشنگ خورد.
مژگان ایستاد و گفت:
+وای فاطمه اینو نگاااا
_اره منم میخواستم بگم خیلی نازه.
تازه زیاد باز هم نیست.
دامنش رو گرفتم تو دستم
_وای مژی این خیلی قشنگه.
بزار برمبه محمد بگم بیاد
دستم رو کشیدو
+نه تو بایست من میرمصداشمیکنم
سرم رو تکون دادم وگفتم:
_باشه
دور لباس چرخیدم
خیلی خوب بود
قسمت بالاش حلقه ای بود
حلقش تقریبا حدود سه سانت بود
از بالا تا پایینش پر از نگین و سنگ های قشنگ بود
در عین سادگی فوق العاده بود و به دلم نشست
دستم رو بردمسمت تورش و یه خورده رفتمعقب که حس کردم خوردم به یکی
چشم هام رو بستم و صورتمجمع شد ناخوداگاه برگشتمببینم کیه که با لبای خندون محمد مواجه شدم
_وای ترسیدم محمد.
+کدوم لباسه؟
_اینه. نگاه کن چقدر قشنگه.
مژگان بلند گفت:
+مگه میشه سلیقه ی من بد باشه
محمد برگشت طرفش بعد از یه مکث چندثانیه ای نگاهم کرد
+خوبه؟ دوسش داری؟
_ب نظر منکه اره ولی تو چی میگی؟
+من حرفی ندارم همین که تو میگی قشنگه ، قشنگه!
دستم رو گرفت و رفتیمسمت مسئول مزون
قدم های مژگان رو پشتمون حس میکردم
محمد گف:
+باهاشون صحبت کنین اگه خواستی بپوشش
راستی زنگ بزن از مادر همنظرشونو بپرس
+مامان تو راهه
_اها باشه
این رو گفتو از ما دور شد
قرار شد تا مامان بیاد لباس رو بپوشم.
مسئول مزون مشغول در اوردن لباس بود.
رفتم تو اتاق پرو و با کمک مژگان و یه خانم دیگه که تو مزون بود لباس رو پوشیدم.
انقدر که به تنم قشنگ شده بود دلم میخواست از ذوق جیغ بزنم.
اطراف لباسم رو با دستم جمع کردم و یکم اوردمش بالا و چرخیدم و به قیافه خودم تو آینه زل زدم.
یاد همه ی روزهایی افتادم که واسه بدست اوردن محمد زار میزدم و گریه میکردم.
اون موقع فقط یه آرزو داشتم. اونم رسیدن به محمد بود.
مژگان هلم داد که یه ذره جابه جا شدم
_چته مژگان ؟اه.
میافتم زمین لباس مردم نخ کش میشه چرا درک نداری؟
+میگم برم به آقا محمد بگم بیاد؟
حواست کجاست تو دختر؟
_خب برو بگو بیاد دیگه به من چیکار داری؟ای بابا
با رفتن مژگان دوباره تو سیل رویاهام غرق شدم. چشم هام رو بستم و به شب عروسیم فکر کردم که با این لباس قراره دست تو دست محمد وارد تالار بشم...
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
@sajadeh |🍃