eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#حضرتِ‌آقا..🌱 #حاج‌احمدمتوسلیان..🍃
با خدا عهد کرده ام که کومله و دموکرات مرا نکشند. با خدا عهد کرده ام به دست عراقی ها شهید نشوم. با خدا عهد کرده ام که در تهران به دست منافقین ترور نشوم. من از خدا یک خواسته دارم و این است مه در جنگ با اسرائیل و به دست شقی ترین آدم های روی زمین کشته شوم. | |🌱 @sajadeh |🍃
﮼اگرکه‌قابل‌بدونی، خونه‌ی‌دل‌جای‌شماست :)♥️✨ @sajadeh |🍃
پروردگارم ..... از خالی بودن دستانم... ز دستان تو.... عجیب میترسم...! رهایم @sajadeh
•• هࢪ‌وقت‌دیدۍ … خیلۍ‌دلت‌مۍخواد‌روضھ• گوش‌بدۍبدون |🍃 ارباب‌خیلۍ‌دلش‌میخواد‌صداتو‌بشنوھ یھ ‌روضہ‌بزار☝🏻 یھ‌اشڪے‌بریز [📜❤️]• 💚|محبت‌اربابتو‌بۍ‌جواب‌نزار‌؛رفیق]• @sajadeh |🍃
عالم پُر اسٺ از تو و خالےست جاێِ تو 💚| 🌱| @sajadeh |🍃
کجا یه گناھ🚫 رو بہ خاطرِ رویِ گُلِ یوسفِ زهرا(س) ترک کردی و ضرر کردے؟!✊🏻 💡 @sajadeh |🍃
یک آیه عشق🍃 ای جان آرام گرفته و اطمینان یافته؛ ب سوی پروردگارت درحالی ک از او خشنودی و او هم از تو خشنود است بازگرد. پس در میان بندگانم درآی و در بهشتم وارد شو..!✨🌈 [ فجر/۲۷- ۳۰ ] @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من ب قربان خدا چونکه مرا غمگین دید بهر خوشحالی من در دلم انداخت تو را... عاشقانه دیوانه‌ی شما هستم !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌⦅💛🖇📿✿’’ آࢪامش‌را پیشِ‌امٰام‌میشوَد‌حِس‌ڪࢪد . .(:🌱 @sajadeh |🍃
یِک گوشِه اَز حَرَمَت مَرا آرِزوست... @sajadeh |🍃
🍃🌹براے عاشق شدن ڪــہ 🍃🌹بهانہ هاے ريز و درشت 🍃🌹لازم نيست! 🍃🌹براے عاشق شدن ڪــافيست، 🍃🌹تــو نگـاه ڪنــــــــــــے و من.. 🍃🌹برایتـــ بمیــــــرم ..... صبح بخیر🌱 @sajadeh
(مخصوص ) ما با اسرائیل وارد جنـگ خواهیم شد هر کس مـرد این راه است ، ‌بـسم الله هرکس نیست ، ‌خدا حافظ ...
ما منتظریم که انشاالله حاج احمد متوسلیان بیاید ...
|🗣°.• هنگامی‌ کھ عقل بھ کمال برسد ، گفتار کم گردد !🌿 نهج‌ البلاغھ/حکمت ۶۸ . . @sajadeh |🍃
دنبالِ چیزی باش که بمونه برات! حتی توی یه گودالِ ۲متر در ۷۰سانت..! ..! @sajadeh |🍃
انقلابی بودن فقط به چفیه انداختنُ مزارشهدا رفتن نیست؛ به خسته نشدنُ هرلحظه بیدار بودنِ به دغدغه‌مند بودنِ :) چفیه بنداز،مزارشهدا هم برو اما؛ دغدغه خودسازی داشته باش.. دغدغه فرهنگی داشته باش.. @sajadeh |🍃
چه‌خوب است انسان،عبادت و کار خیر که‌انجام می‌دهدبگوید:کاری نکرده‌ام ! اماکار نیک و خوبی که‌از دیگران‌ دید‌بگوید: چه‌قدرکار بزرگی انجام‌داده‌است🌿(: -برگی‌ازدفترآفتاب؛ص١۴٢- @sajadeh |🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#قسمت_صد_و_نود_و_دو دلم میخواست کل روز و دنبالش برم وببینم وقتایی که کنارش نیستم روزش و چطور میگذرو
محرم و صفر و کنار هم گذروندیم،تو این مدت به محمد ماموریت نخورده بود ولی اواسط دی برای سفر کاری به تهران رفت و دوباره تنها موندم. خسته و کلافه کنار در دانشگاه منتظر ریحانه و همسرش ایستاده بودم. تو این چهار روزی که محمد نبود، میومدن دنبالم و تا خونه میرسوندنم. به دیوار پشت سرم تکیه دادم، دلم میخواست محمد، حداقل تو این روزای سخت همراهم باشه و تنهام نزاره. هوا خیلی سرد بود،چادرم و محکم تر گرفتم و با چشمام دنبال ریحانه گشتم. صدام زد.برگشتم سمت صدا و ریحانه رو که کنار ماشین ایستاده بود دیدم. رفتم طرفش و بغلش کردم. نشستیم تو ماشین.روح الله سلام کرد وجوابش و دادم‌ که ریحانه گفت:فاطمه نمیدونی داداش کی برمیگرده؟ _گفت مشخص نیست، ببخشید مزاحم شما میشم هی هر روز جمله ام تموم نشده بود که صداشون بلند شد روح الله:عه این چه حرفیه؟چه مزاحمتی؟ ریحانه:فاطمه خجالت بکش،یعنی چی؟پس من که همه جا با تو و داداش میام مزاحمتون میشم دیگه،همین و میخواستی بگی! _از دست تو رسیدیم جلوی در خونه. ازشون تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم که ریحانه شروع کرد به سفارش کردن:فاطمه مراقب خودت باشی ها، کاری داشتی حتما خبرم کن. وسیله ی سنگین بلند نکن.... خلاصه یه پنج دقیقه سفارش کرد و بعد رفتن. دفعه های قبل که تنها بودم با من میموند. اینبار با اینکه بهش گفتم بیا بالا چیزی نگفت ،وقتی دیدم چیزی نمیگه اصرار نکردم که معذب بشه.نمیخواستم مزاحمشون شم. با اینکه روح الله خیلی پسر خوب و محترمی بود وهیچ وقت برخورد بدی ازش ندیده بودم، نمیتونستم بیشتر از این از همسرش جداش کنم. به چهره ی خودم تو آینه ی آسانسور زل زدم.میدونستم با اینکه صورتم پف کرده اگه محمد الان کنارم بود میگفت،چه خوشگل تر شدی. از تصورش لبخندی رو لبام نشست. در آسانسور که باز شد بیرون رفتم.با بی حوصلگی کلید و تو قفل چرخوندم ودر و باز کردم. برقا خاموش بود. میدونستم الان که چراغ ها رو روشن کنم با دیدن خونه ای که انگاری توش جنگ شده باید تا صبح بشینم غصه بخورم و خونه رو مرتب کنم. با این افکار دستم و از روی کلید لامپ راهرو برداشتم . رفتم تو آشپزخونه و چراغش و روشن کردم. با این که حس خوبی به تاریکی نداشتم به همین نور اکتفا کردم و برگشتم برم سمت اتاق خواب که با دیدن نور و صدای آرومی که از سالن میومد سرجام خشکم‌زد. یخورده جلوتر رفتم و فهمیدم که نور تلویزیونه. مطمئن بودم که قبل رفتنم خاموش بوده،این باعث شد ترسم بیشتر شه. دیگه قدم برنداشتم،سرجام ایستادم و شماره ریحانه رو گرفتم. هرچی صبر کردم جواب نداد. ترجیح دادم خودم به داد خودم برسم.زیر لب آیت الکرسی خوندم و رفتم طرف کلید لامپ های هال و آروم روشنش کردم. یخورده از ترسم کم شد. آروم قدم برداشتم و نگاهم به صفحه تلویزیون افتاد. در نهایت تعجب دیدم که فیلم عروسیمون داره پخش میشه. یخورده دقت کردم و متوجه شدم یکی رو مبل دراز کشیده. کیفم رو برای دفاع از خودم بالا گرفتم و رفتم جلوتر که با دیدن محمد که رو مبل خوابیده بود نفس عمیقی کشیدم و کیفم و انداختم. رفتم کنارش نشستم. خواب سنگینش نشون میداد که تا چه اندازه خسته است. موهاش و با گوشه ی انگشتم از پیشونیش کنار زدم . برام عجیب بود که چرا چیزی از برگشتش بهم نگفته. کنترل تلویزیون و از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. کیفم و از روی زمین برداشتم و رفتم سمت اتاق تا لباسم و عوض کنم. تا در اتاق و باز کردم تابلوی بزرگی که به دیوار روبه روم وصل شده بود به چشمم خورد. به عکس چشمای محمد و خودم که رو دیوار اتاق قاب شده بود خیره بودم که دوباره چراغا خاموش و خونه تاریک شد. نگاهم چرخید رو شمع های کوچیکی که کف اتاق پخش بود وکنارشونم پر از گل و گلبرگ بود. برگشتم عقب و محمد و دیدم که با یه لبخند از سر ذوق پشت سرم ایستاده و دوتا فشفشه تو دستش گرفته. _تو،خواب نبو...! از ادامه دادن به جمله ام منصرف شدم. تازه متوجه شدم که خونه چقدر مرتبه. همه جا رو برق انداخته بود. +میدونی؟تو تاریکی این فشفشه ها قشنگترن ! فرصت فکر کردن بهم نداد. اومدکنارم و دستم و گرفت و آروم هلم داد سمت اتاق و گفت :بدو بدو برو لباست عوض کن و بیا به حرفش گوش دادم و رفتم تو اتاق. کیفم و کنار در گذاشتم و چادر و مقنعه ام و روی تخت انداختم.سرم‌و سمت کمد چرخوندم که با دیدن کیکی که روی میزآرایشم بود تعجبم بیشتر شد. یخورده فکر کردم و وقتی یادم افتاد امروز سالگرد ازدواجمونه بلند گفتم :ای وای انقدر درگیر نبود محمد بودم که این تاریخ مهم و یادم رفته بود.محمد همون عکسی که به دیوار زده بود و روی کیک هم زده بود. نگاهم افتاد به چیزی که پایینش نوشته شده بود دوستت دارم،با همه ی هستی خود ای همه هستی من و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را شعری بود که براش خونده بودم. با خوندش بغض گلوم و گرفت. :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور @sajadeh|📚