eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
🎙| | اےبسیجے! تاوقتےڪه پرچم‌اسلام‌رادرافق نصب‌نڪردیدحق‌ندارید استراحت‌ڪنید.. 👤💫 🆔 @sajadeh 🌱 🌸
✨🌈 اهمیت زیاد به نماز و دعاها و مجالس یاد اباعبدالله(ع) و شهدا بدهید که راهِ سعادت و توشه آخرت است.. 🆔 @sajadeh 🌱
اے‌انسان! مواظب‌قدم‌هایے‌ڪه روی‌زمین‌بر‌میدارے‌باش.. آیاباقدم‌هایت به‌سمت‌گناه‌میروے...🔥 یابه‌سمت‌نیڪی...🌺 چون‌فردا‌همین‌زمین شهادت‌خواهد‌داد...🌍 *یَومَئِذٍ تُحَدِّثُ اَخبارَها* درآن‌روز(قیامت)زمین‌تمام خبرهایش‌را‌بازگو‌میڪند •آیه‌۴،سوره‌مبارڪه‌زلزال @sajadeh 🌱 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎂🍰 عیدتون مباااارک باشه❤😍 . عشق پاک از تقدیم به شما . ••┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•• 📝من مینویسم  ازعشـــــق بین های ....💞 📝مینویسم از محبت هایی که اساسش عشق به خداست...💓 غفلت از من بچه مذهبی هست ... که نگذاشتم دیده شوم....😔 💕 کسی عشق های آسمانی ما را ندیده...💕 📝مینویسم تا بدانند عشق اصلی💘 مال ما بچه مذهبی هاست ..💕 نه آن های پوچ خیابانی💔 . . ان شاءالله به حق این شب عزیز همه ی مجردا همسر صالحی نصییشون بشه و تمام متاهل ها خوشبخت باشن و روز به روز زندگی شون شیرین و شیرین تر بشه😊 🆔 @sajadeh 🌱 🌸
1_401964832.mp3
1.44M
🎊علی ع شده دوماد پیغمبر🎊 با نوای حاج محمود کریمی 🎈ملائکه همه اومدن مدینه از تو بهشت، کیه رفته گل بچینه💞 💚به قد وبالای داماد ماشاءالله چشم حسودا کور بشه ایشالا♦️ ╲\╭┓ ╭ 💞 @sajadeh 🌱 🌸
دیدم که درعرش شور وشوقی برپاست برپاگر این بزم شعف ذات خداست گفتم به خرد چه اتفاق افتاده گفتا که عروسی علے و زهراست ❣سالروز ازدواج (ع) و (س)مبارکباد❣ 💞 🍓🍃| @sajadeh 🌱 🌸 🌸
1_410526342.mp3
4.61M
🎊 شااااااد 🎊 🎙بادا بادا مبارک به همه؛ 🎉 عروسی علی وفاطمه 🎉 🍰🍰 🎈 🍥 مارو هم دعا کنید لطفا😊 💓 @sajadeh 🌱 🌸
🍃بنام خداوند بخشنده و بخشایشگر 🍃 🍁خدا نور آسمانها و زمین است ، وصف نورش مانند چراغدانی است ک در آن، چراغ پر فروغی است. و آن چراغ درمیان قندیل بلورینی است ،ک آن قندیل بلورین گویی ستاره‌ی تابانی است ، و[آن چراغ ] از [روغن] درخت زیتونی پر برکت گ ن شرقی است و ن غربی افروخته میشود ، [و] روغن آن[از پاکی و صافی ] نزدیک است روشنی بدهد گرچه آتشی ب ان نرسیده باشد ، نوری است بر فراز نوری. خدا هرکس را بخواهد ب سوی نور خود هدایت میکند ، و خدا برای مردم مثل ها میزند [تا حقایق را بفهمند ] و خدا ب همه چیز دانا است. 🦋 نور/۳۵ صبحتون پر از عشق ب مولا و عروسش♡🦋 @sajadeh
عجب عقدی شده ک خودِ خدا شاهدشه یار مبارک بادا انشاءالله مبارک بادا.... __________🦋 کی دیده همچین عروسی ک نبی عاقدشه عجب عقدی شده ک خود خدا شاهدشه یار مبارک بادا انشاءالله مبارک بادا.... ____________________🦋 تویِ عروسی از همه شادتر دوماده میدونه خدا چ (خانومی) بهش داده.... _______________🦋 بادا بادا مبارک ب همه ، عروسی علی و فاطمه..... ____________________🦋 عید همه مبارککککک باشه 😘👏👏👏 انشاءالله مشکل ازدواج همه‌ی جوونا حل بشه ب حق همین روز مبارک🤲❤️ @sajadeh
😍😍😍
سالروز پیوند مقدس حضرت علی (ع) و فاطمه (س) بر همگان مبارک باد ❤️❤️❤️
_به مناسبت ازدواج حضرت فاطمه (س) و حضرت (ع)
عاقدش‌گفت‌: مهریه‌او‌آب‌شود؛ و‌قرار‌است‌که‌او‌ مـادرِ‌ارباب‌شود...!🌸 🆔 @sajadeh 🌱 🌸
: اگر انسان‌ در مواقع‌ شدت و خطر در صحنه‌های‌ گناه را یاد کند و آنرا بر فعل‌حرام ترجیح‌ دهد خـدا می داند کـه چه‌ لذتی نصیبش‌ می شود...:))) @sajadeh 🌱 🌸
: تا زمانی کـــه دل انســان به محبت دنیــا و هوی و هوس‌ها می‌باشد نباید توقع حضـــور قلب در نمـاز و لذت بـــردن از داشت...!! @sajadeh 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. 💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. 💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفتن @sajadeh