پیامبر اکرم (ص):
نماز از اداب اولیه ی دین است ،و ان مایه خشنودی خداوند،و روش پیامبران الهی است🌹
(بحارالانوار جلد82صفحه ی 231)
@sajadeh
ذهن آدمی خیلی زود مسائل
را به خود جذب میکند و زود
هم به آن مشغول می شود؛ لذا
بهترین چیز برای انسان اینست
که مشغولیّت فکری نداشته باشد.
برای رهایی از مشغولیت فکری
، بهترین کار زیاد ذکر گفتن
و زیاد #صلوات فرستادن است.
#آیت_الله_سیدعلی_آقا_قاضی
@sajadeh|🍃
📖کدهاي بسيار خوب از قرآن ✨🌈🌱
❤️اگه فرزند صالح ميخواي:
رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاءِ
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ 👦🏼
💛اگه ميترسي قلبت گمراه بشه:
رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّاب��ُ
🌷اگه ميخواي شهيد از دنيا بري:
رَبَّنَا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَاتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ 🍁
😞اگه غم و غصه ي بزرگي داري:💔
حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ 🍃
🌸 اگه ميخواي خودت و فرزندانت پايبند نماز باشيد:
رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاةِ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ 🍀
💓اگه ميخواي همسر و فرزندانت بهت وفادار باشن:
رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا 🌺
💝 اگه خونه ي خوب ميخواي:
رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبَارَكًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِين��
😰👌 اگه ميخواي شيطان ازت دور باشه:
رَبِّ أَعُوذُ بِكَ مِنْ هَمَزَاتِ الشَّيَاطِينِ وَأَعُوذُ بِكَ رَبِّ أَنْ يَحْضُرُونِ 💚
💢اگه از عذاب جهنم ميترسي:
رَبَّنَا اصْرِفْ عَنَّا عَذَابَ جَهَنَّمَ إِنَّ عَذَابَهَا كَانَ غَرَامًا 💦
🌻اگه ميترسي خدا اعمالت رو قبول نکنه:
رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ 🍂
😔اگه ناراحتي:
إنما أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه ♥️
@sajadeh|🍃
_چگونه مفهومی درس بخوانیم؟🍭✨
━ ━ ━ ━ ━ ━ ━ ━ ━ ━
فرق درس خوندن و مطالعه رو درک کنیم🍊🍂
❁↵درس خوندن با مطالعه متفاوته. بهتره بدونیم اگه مطلبی رو خلاصه نویسی نکنیم مجبوریم برای حفظ و فهم اون حداقل چند دور دیگه روخونی کنیم اما با خلاصه نویسی و نگاه سریع به یادداشت ها و برگه ها کل مطالب رو یاداوری میکنیم🌸📋
معلم خودتون باشید⏱📒
❁↵یاد دادن مطالب به خودتون باعث میشه به خوبی نکات ضعف و قوت خودتون توی درس رو بفهمید و فکر حل کردنش باشین هرجایی از درس رو که متوجه شدین نمیتونید توضیح بدین یادداشت کنید و بعد از تدریس به سراغ اون برید🦋📝
با مشکلات دوست باشید🦚💕
❁↵نیازی نیست از مشکلات بترسیم و باید با اونا دوست شد چون نقاط ضعف ما میتونه به پیشرفت ما توی مطالعه کمک کنه🍉
#مدرسه
@sajadeh|🍃
TEKIYE-SHAB 1.mp3
7.99M
بسم الله الرحمن الرحیم
🦋از مومنان مردانی هستند ک ب آنچه با خدا بر آن پیمان بستند [و از آن ثبات قدم و دفاع از حق تا نثار جان است]
صادقانه وفا کردند.
برخی از آنان پیمانشان را ب انجام رساندند[ و ب شرف شهادت نایل شدند]
و برخی از آنان[ شهادت را ] انتظار
میبرند و هیچ تغییر و تبدیلی [ در پیمانشان] نداده اند.🦋
احزاب/۲۳
🦋🌱🦋صبحتون بخیر...🦋🌱🦋
🍁🌈🍁🌈🍁🌈🍁
@sajadeh
#ذکر_روز
۴شنبه ۱۹ شهریور ۹۹
مناسبت : وفات ایت الله سید محمود طالقانی اولین امام جمعه تهران🥀
یا حی یا قیوم
۱۰۰مرتبه🦋
〰️➿〰️➿〰️➿
سلام رفقا🌀
از امروز ساعت 11 رمانِ [جانِ شیعه، اهلِ سنت] در کانال قرار داده میشه 🖇
+عاشقانه ای برای مسمانان♥️
به قلمِ : فاطمه ولی نژاد✍🏻
هر روز 2 قسمت📚
ممنون که درکنارمون هستید...🍃
💠 https://eitaa.com/joinchat/56098848C5d830821b9 🌀
خدایا بهترین نعمتی که به من دادی
خودت هستی!
به اندازهی خودت بی نهایت شکر :)
پای آدم جایی میره که دلش رفته!
دلها رو مواظب باشیم،
تا پاها جایِ بد نره!
امام علی جآنمان میفرمایند
تا بندهای دروغ گُفتن را
چه شوخی و چه جدی ترک
نکرده باشد ،
مزه ایمان را نمیچِشد...!
#الکافی...؛
#خاطره از شهید❣️
با همسرشون قرار
گذاشته بودند
هر چی امام خامنه ایی
میفرمان همونو انجام بدن،
مثلا امام خامنه ایی
فرمودند ملاڪ حرام
و حلال نشان دادن
در رسانه نیست،
بنابراین هر برنامه
و موسیقی گوش نمیدادند
و شاید گاهی دیدن ڪارتون
را اصلح میدانستند
چون حداقل گناه چشم
و دل به وجود نمیاورد .
#شهید حمیدسیاهڪلی♥️
🍃 @sajadeh➿
خوابش رو دیدم
گفتم:چے اون دنیا
خیلے بدردتون خورد؟
گفت:
تو دنیا خیلے کارهاے خوب
انجام دادم ولے به دردم نخورد...✋🏻
چیزے که خیلے به کارم اومد
خدمت به خلقِ،
همین اردوهاے جهادے...🌸🍃
#شهید محمدبلباسے✨
#همسرشهید°•
🍃 @sajadeh➿
📚#جان_شیعه_اهل_سنت
♥️ #قسمت_اول
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود،
همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد.
روزهای آخر شهریور ماه سال 91....
با سبک شدن آفتاب بندرعباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند،
همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند.
شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند.
از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم.....
مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون بُرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :
_«حاجی! اثاث نوعروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و... »
که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن «خیالت تخت مادر! » درِ بار را بست.
مادر صورت محمد را بوسید...
و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم.
شاید ردّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد:
«فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه! »
محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد:
_«آیت الکرسی یادتون نره! »
و ماشین به راه افتاد.... ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد:
_«ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... »
لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید:
«ابراهیم! زشته! میشنون! »
اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد:
_«دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! »
همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله.
این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم:
_«ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟ »
و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم:
_«با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! »
ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت.
ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود...
که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند.
عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت :
_«مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. »
که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن «برو مادر، خیر پیش! » داخل حیاط شد.
ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد.
عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم،...
متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد.
پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد....
💠 https://eitaa.com/joinchat/56098848C5d830821b9 🌀
📚#جان_شیعه_اهل_سنت
♥️ #قسمت_دوم
کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: «حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.» صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: «عبدالرحمن! ما که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچههاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه.» پدر پیراهن عربیاش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد: «مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش میکنی!» ولی مادر میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: «ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن.» که پدر تکیهاش را از پشتی برداشت و خروشید: «زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!»
مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: «من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.» و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: «آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه الآن یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری.» که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد.
چند لقمهای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن «حتماً حائریه!» سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: «من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم.» و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: «الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن.» محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری میآمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد: «داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم میشنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستونهای خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونهات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد.» و صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمهای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد.
فکر آمدن غریبهای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و میخواست به نحوی دلداریاش دهد که با مهربانی آغاز کرد: «غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمیاومد. پسر ساکت و سادهای بود.» که مادر تازه سرِ درد دلش باز شد: «من که نمیگم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!» سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: «اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد.» با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: «شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!»
#نویسنده رمان :فاطمه ولی نژاد
💠 https://eitaa.com/joinchat/56098848C5d830821b9 🌀
اگه به وجود خدا باور داشته باشی ❤️
خدا یه نقطه میذاره زیر (باورت) و میشه (یاورت )😍🌹
#بیو_مذهبی
@sajadeh