eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
TEKIYE-SHAB 3.mp3
8.1M
📻 بشنوید| « (شب سوم) » 👈🏻 موضوع : جنبه های کاربردی عاشورا در زندگی امروزه 🔸با حضور: دکتر علی غلامی * ( رئیس دانشکدحقوق دانشگاه امام صادق(ع) ) 🎙 @ofogh_tv 🍃 @sajadeh
مدیر هی میفرماد پست کم بذارید😡 ما گوش نمیدیم😂🙈 ولی الان کمش کردیم نسبت به قبل😅 بازم چشم😉 🍃 @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
📚#جان_شیعه_اهل_سنت ♥️ #قسمت_دوم کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از این
📚 ♥️ و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: «نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر می‌کرد.» احساس می‌کردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده‌اش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ می‌دانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه‌مان ندارم و نمی‌توانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع می‌شد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می‌بستیم. باید از فردا تمام پرده‌های پنجره‌های مشرِف به حیاط را می‌کشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود. ظرف‌های نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره‌های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده‌های حریر کفایت حجاب مناسب را نمی‌کرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله!» در را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبه‌ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما می‌شد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق‌العاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش‌های خاکی‌اش، همه حکایت از فردی می‌کرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه‌مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: «الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!» گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت می‌کردم. می‌دانستم که او هم مثل من به همه سختی‌های حضور این مرد در خانه‌مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری‌اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می‌کرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پُر می‌کردم، صدای عبدالله را می‌شنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می‌آمد در جابجایی وسایل کمکش می‌کند که کنجکاوی زنانه‌ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بارِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه‌های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را می‌کشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بی‌روحی که همراه این مرد تنها به خانه‌مان وارد می‌شد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه‌دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و بُرد. علاوه بر رسم میهمان‌نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار می‌خواستم جریان گرم زندگی خانه‌مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. .... ✍️نویسنده: 💠 https://eitaa.com/joinchat/56098848C5d830821b9 🌀 💢 کپی با با لینک کانال مجاز 🔰
📚 ♥️ آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره‌تر از شب‌های گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا می‌وزید، لای شاخه‌های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده می‌کرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمی‌توانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شب‌های آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایه‌ای که به سمت پنجره می‌آمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخل‌ها گذرانده و بیشتر اوقاتِ این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود. ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن می‌گفت که پس از سال‌ها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: «تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟» عبدالله خندید و گفت: «رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا.» و مادر پشتش را گرفت: «پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه.» کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: «چه فایده! دیگه خونه خونه‌ی خودمون نیست! همش باید پرده‌ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمی‌تونم یه لحظه پای حوض بشینم.» مادر با مهربانی خندید و گفت: «ان شاء الله خیلی طول نمی‌کشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...» و همین پیش‌بینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: «حالا من از اجاره‌ی مِلکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!» ابراهیم نیشخندی زد و گفت: «بابا همچین میگه مِلکم، کسی ندونه فکر می‌کنه دو قواره نخلستونه!» صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: «همین مِلک اگه نبود که تو و محمد نمی‌تونستید زن ببرید!» و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: «تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!» و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: «حالا زن و بچه هم داره؟» و عبدالله پاسخ داد: «نه. حائری می‌گفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.» نمی‌دانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بی‌خبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: «ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!» ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن «ما رفتیم آمار بگیریم!» از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند. .... ✍️نویسنده: 💠 https://eitaa.com/joinchat/56098848C5d830821b9 🌀 ادامه رمان را در لینک زیر بخوانید 👇http://eitaa.com/romankademazhabi/667 💢 کپی با با لینک کانال مجاز 🔰
کبوتری بر قفس و در پی آزادی بدم حال که اسیرش شده ام از همه آزادترم ❤️ارباب❤️ @sajadeh
گوش تا به دهان رهبری باشد 🤗 که گوشش به دهان امام زمان(عج)است😍 ایت الله حسن زاده آملی @sajadeh
با رنج اسارت و غم تنهایی😔 بانوی دلیر روز عاشورایی 😍 با این همه غصه و مصیبت اما 🍃 چیزی تو ندیده ای به جز زیبایی ❤️ @sajadeh
❤️🍃🍃وقت نماز است عاشقان بشتابید به سوی خالق یکتای خود❤️🍃🍃
حدیثی از امام علی (ع)🌱🌷🌷 @sajadeh
همگانے!✋🏻 پ.ن⇩ در پے هتڪ حرمٺ مجدد مجلھ فرانسوے بہ ساحٺ اڪرم ﴿صلے اللہ علیھ و آلہ و سلم﴾ بدید...حتے با لینڪ ڪانآلِ خودتون!✌️🏻 فقط نشون بدید ما... نزارید این انتشاراتیہ ڪارش ادامھ پیدا ڪنھ(:
پیامهای شما❤️ چشم حتما مطالب مناسب درس میزاریم🦋
سعی میکنیم متعادل پست بزاریم ممنونم بابت حسن نیتتون ک اشکالات ما رو میگید❤️
وقت نماز است عاشقان برخیزید 🍃🍃 💞التماس دعا💞 @sajadeh
دعا کنیم که مبتلا شویم ‌.‌.‌..🌿🌿 @sajadeh
کانال های شما عزیزان😍 @khodamollhosain @yekam_harf_del یه سر بزن رفیق ضرر نداره😉
بسم الله الرحمن الرحیم وای بر هر عیبجوی بد گوی.🦋 همان که ثروتی فراهم اورده و پی در پی ان را شمرد و ذخیره کرد.🦋 گمان می کند ثروتش او را جاودانه خواهد کرد.🦋 همزه/1تا3 🍁صبحتون بخیر🍁
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.🌿 100مرتبه در روز جمعه زیاد بر پیامبر و آلش درود فرستید🦋 التماس دعا🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای گل کانال وقت نماز سر رسید 🍃🍃 برخیز و گفت وگوی عاشقانه را با خدا شروع کن 😇😇✨✨ @sajadeh
چشیدم طعم دلدادگی و عشق و وفا🥀 آن گه که رسید پای من بر هیئت😇 @sajadeh