#ذکر_روز
۴شنبه ۱۲آذر ۱۳۹۹☑️
۱۶ربیع الثانی ۱۴۴۲💟
۲۱دسامبر ۲۰۲۰✴️
یا حی یا قیوم
۱۰۰مرتبه 🦋
التماس دعا 🌹
❤️#امام_علی(ع) فرمودند:
🌱دل ها گاهی نشاط دارند و گاهی ملالت. اگر نشاط داشت آن را به مستحبات وا دارید، و اگر ملالت دست داد به واجبات بسنده کنید.
📖نهج البلاغه، حکمت ۳۱۲
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و شصت و سوم
همانطور که وضو میگرفتم تمام فکرم پیش مجید بود که بایستی در وضوخانه مردانه در میان جماعتی سُنی به روش شیعیان وضو بگیرد و بعد در صفوف نماز جماعت مسجد اهل تسنن با دست باز به نماز ایستاده و بر مُهر سجده کند و مانده بودم که با این همه تفاوت، چرا پیشنهاد آمدن به این مسجد را داد و چرا به یکی از مساجد شیعیان نرفت تا با خیالی آسوده در میان هم مذهبان خودش نماز بخواند؟ وضویم که تمام شد، چادر بندریام را محکم دور سرم پیچیدم و به مسجد رفتم.
وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم خودی نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال ناخوشی که بایستی بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، صبورانه تحمل میکردم و خوب میدانستم در پیشگاه پروردگارم چه پاداش بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجیدِ من عنایتی کرده و یاریاش کند تا به حرمت همه محاسن اخلاقیاش، مکارم اعتقادیاش نیز کامل شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود. باز دلم هوایی شده بود که هر چه زودتر او هم به عنوان یک مسلمان سُنی به این مسجد وارد شود که وقتی از مسجد خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آنطرفتر ایستاده، از منتهای جانم آرزو کردم که دعایم به درگاه خداوند مستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت: «قبول باشه الهه جان!» و من با گفتن «ممنونم!» کنارش به راه افتادم و دیگر نمیتوانستم تمنای قلبیام را پنهان کنم و میخواستم به بهانهای سرِ صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم: «مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نماز بخونیم؟»
شانه بالا انداخت و با خونسردی پاسخ داد: «خُب سرِ راهمون بود.» ولی خوب منظورم را فهمیده بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی عاری از ریا ادامه داد: «البته چند متر بالاتر یه مسجد شیعیان هم بود، ولی دلم میخواست یه جایی بریم که تو دوست داشته باشی و راحت باشی!» و من بیدرنگ جواب دادم: «خُب اینجا هم تو راحت نبودی!» سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت: «نه الهه جان! اینجا هم مسجد بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی!» و ای کاش میتوانستم همانجا در جوابش بگویم که اگر راحتی ابدی الههاش را میخواهد، برای همیشه چشمانش را به روی شیعه بودنش ببند و به مذهب اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگیاش ادامه داد: «هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا.» و همین مهربانی بیدریغش به من جسارت میداد تا هر چه دلم بهانهاش را میگیرد به زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی لبریز ناز و گلایه پرسیدم: «خُب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟»
حدس زده بود که باز میخواهم قوّتِ قفلِ قلبش را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همانطور که کنارم قدم میزد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت تا صحبتم را به مقصدی که میخواهم برسانم: «یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای...» و میدانست تا حرف دلم را نزنم، آرام نمیگیرم که نگاهش را از زمین جدا نمیکرد و با همان چشمان نجیب و به زیر افتاده، امان میداد تا دلم را به خدا سپرده و بپرسم: «یعنی نمیشه بیای اینجا و مثل بقیه نماز بخونی؟» که بلاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کَند و با رنجش خاطری که میخواست زیر هالهای از لبخند پنهانش کند، پرسید: «مگه من چجوری نماز میخونم الهه؟» و شاید از حرفی که زده بودم، شیشه دلش طوری شکسته بود که همان عطر خنده هم از صورتش پرید و پرسید: «مگه من برای خدای دیگه ای نماز میخونم؟ یا مگه برای کسی غیر از خدا سجده میکنم؟» نتوانستم این همه دل شکستگیاش را طاقت بیاورم که با نگاه پشیمانم به پای چشمانش افتادم و گفتم: «نه مجید جان، منظورم این نبود!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و شصت و چهارم
و نمیخواستم فرصتی را که به قیمت شکستن قلب همسر مهربانم به دست آورده بودم، به همین سادگی از دست بدهم که با لحنی نرمتر، تکلیف امر به معروف و نهی از منکرم را اَدا کردم: «مجید جان! من میدونم که شما هم برای خدا نماز میخونید، ولی خُب یه چیزایی سنت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هست که باید رعایت بشه. مثلاً اینکه موقع قرائت حمد و سوره، دست راست رو روی دست چپ بذاری، یا اینکه وقتی سوره حمد رو قرائت کردی، آمین بگی، یا اینکه هیچ نیازی نیس روی مُهر سجده کنی، روی فرش یا همون سجاده هم میشه سجده کرد. یا مثلاً بعد از سلام نماز نباید سه بار دستت رو بیاری بالا و باید سلام نمازت رو به سمت چپ و راست بدی.» و بعد لبخندی زدم تا نفوذ کلامم بیشتر شده و با مهربانی ادامه دادم: «اگه این کارها رو انجام بدی، سنت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) رو به جا اُوردی و خدا بیشتر دوست داره!»
از چشمانش به خوبی میخواندم که نمیخواهد لحظات با هم بودنمان به این مباحثههای فرسایشی بگذرد و باز به روی خودش نمیآورد که با آرامش به حرفهایم گوش داد و بعد با طمأنینه آغاز کرد: «الهه جان! من خیلی از احکام و تاریخ اسلام اطلاع ندارم، ولی فکر کنم این چیزایی که تو میگی استنباط علمای اهل سنته! یعنی فقهای سُنی اعتقاد دارن که این کارها سنت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بوده، ولی فقهای شیعه یه چیز دیگه میگن. ما اعتقاد داریم که باید موقع نماز دستهامون دو طرف بدن آزاد باشه. اعتقاد داریم که نباید بعد از خوندن حمد، آمین بگیم، چون پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمین نمیگفتن. ما روی چیزی غیر از خاک سجده نمی کنیم و فقط سرمون رو روی مُهر یا یه چیزی شبیه مُهر میذاریم، چون اعتقاد داریم پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) اینجوری نماز میخوندن. اینم که بعد از سلام نماز، سه بار تکبیر میگیم، از مستحبات نمازه.» از اینکه اینچنین بیباکانه قدم به میدان مناظره گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به استناد فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کردهاند، سنت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را زیر سؤال میبرد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم: «یعنی میگی من دروغ میگم مجید؟!!!»
از سپر معصومانهای که در همین ابتدای مباحثه برافراشته بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد: «نه الهه جان! برای چی ما باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای سُنی رو قبول داری، منم حرف علمای شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هستیم. حالا سرِ یه سری مسائل یه کم اختلاف نظر داریم. همین!» و من که نمیخواستم بحث در همین نقطه مبهم تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم: «خُب باید تحقیق کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه.» که هر چند میدانستم حق با علمای اهل تسنن است اما میخواستم بحث را با همین موضع بیطرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر نتیجه بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند میتوانستم همچنان تنگی نفسم را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسط پیادهرو ایستادم و با صدایی که از دردِ کمرم شبیه ناله شده بود، ادامه دادم: «باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و بحث کرد تا بلاخره بفهمیم چه کاری درسته!» که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از نگرانی حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد: «الهه جان! تو رو خدا بس کن! رنگت مثل گچ سفید شده!»
سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی کمرم نمیتوانم سرِ پا بایستم و کمکم کرد تا تکیهام را به کرکره بسته مغازه حاشیه پیاده رو بدهم و با دلواپسی پرسید: «الهه! حالت خوبه؟» و من همانطور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب پاسخ دادم: «خوبم!» با همه علاقهای که به ادامه بحث داشتم، دیگر توانی برایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجید با دلشورهای که به جانش افتاده بود، گفت: «همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم.»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و شصت و پنجم
و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر کباب شده از چند مغازه آنطرفتر، فضای پیاده رو را پُر کرده و دلم را بُرده بود که آهسته صدایش کردم: «مجید!» هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رَد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغهای زرد و سفیدی که مقابل مغازه جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: «خیلی ضعف کردم...» و نگذاشت حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: «اگه میتونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم.»
قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم: «نه، میتونم بیام.» و به سختی مسیر چند متری مانده تا مغازه را طی کردم و همین که مقابل درِ شیشهای جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی ضعف میرفت و نمیتوانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و محبتی پا به پایم میآمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کباب کند. به خانه که رسیدیم، به بالکن رفته و در را هم پشت سرم بستم تا در خنکای لطیفِ شب زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و قلوهای که مجید در آشپزخانه برایم تدارک میدید، حالم را به هم نزند.
به توصیه لعیا، لیمو ترش تازهای را مقابل صورتم گرفته و میبوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخهای دل و قلوهای که زیر لایهای از نان و نعنا پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه صبر و حوصلهای برایم لقمه میگرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزهای را که برایم تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل¬انگیزی را در بالکن کوچک و باصفای خانهمان سپری کردیم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
♡♡♡♡♡♡♡
اگر خدا...
آرزویی در دل تو انداخت ؛
بدان توانایی رسیدن ب آن را
در تو دیده است ...
فقط کافی است تلاش کنی
و ب او توکل ...!
🦋حی علی الصلاه التماس دعا 🦋
@sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اما داریم میریم....
داریم میریم....
داریم میریم....
این حوادث اگر نبود باید تعجب میکردیم.
«حضرت رهبری❤️»
•➕• ↷ @sajadeh
💟بسم الله الرحمن الرحیم💟
1- بگو خداوند یکتاست
2- خدا بی نیاز است
3- نه زاییده و نه زاییده شده ( فرزند ندارد و فرزند کسی نیست)
4- هیچ کس همتای او نیست
توحید/۱_۴🦋
💜💙💜💙💜💙