eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
‌•°🌀🎈✿’’ +تولدٺ مبارڪ آقـٰا‌جآݩ (: 🌱 ۲۹ فروردیݩ ^-^ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
[سادگێ‌اٺ را عٰاشقم . .(:🧡] ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
. ❀|گَر سَر بِرَوَد فَدایِ پایت↶ دست‌ اَز تو نِمےکُنم‌ رَها ‌مَن|❀ . تَوݪدِ مبارڪ باشه... ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
‍ ✅ هر چند همه دوست دارند تو را "" صدا کنند ولی...❤️❤️ 🔹به جمع دانشجویان که می رسی قامت "" برازنده توست 🔸در میان نظامیان که می آیی هیبت ""ات دل دوستان را شاد و دل دشمنانت را می لرزاند 🔹روز پدر که می آید می شوی مهربانترین ""ی دنیا 🔸روز جانباز که می شود همه دست "" تو را به هم نشان می دهند، 🔹۹ دی که می رسد قصه "" می شوی در جمل 🔸با اینکه میدانیم ۲۹ فروردین سالروز تولد شماست؛ ما حتی ۶ تیر هم به شکرانه اینکه خدا دوباره شما را به ما بخشید، برایت تولد می گیریم.🎂 👈و همه اینها بهانه است ! ✅ بهانه ایست که ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را ارزانی‌مان کرده است، خدا را برای این نعمت شکر می گوییم. ✨سلامتی رهبر عزیزمان یک صلوات بلند و جانانه✋💚✨ ✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدوعَجِّلْ فَرَجَهُم ✨ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
♥️ تولدت مبارک♥️ ای مردانه‌ترین صدای حقیقت و کوبنده ترین فریادگر حق و افشاکننده تزویر و ظلم جهان ما🍃 تولدت مبارک پدر امت و سایه ات تا ظهور منجی مستدام✨ ۲۹ فروردین | سالروز میلاد ۸۱ سالگی♥️ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
https://digipostal.ir/c57fytm تقدیم به نگاه زیباتون ❤️❤️❤️ @sajadeh
یِکی از حُضار: هدفِ بچه های مجموعه ی فرهنگیِ ما شَهادت است... رهبرِ انقلاب: هَدفتان شهادت نباشد.. هَدفتان انجامِ تکلیفِ فوری باشد... اَلبته آرزوی شهادت خوب است.. اما هَدف کار را شَهادت قرار ندهید:) :) 🌱 .🌸. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
『⛈﷽⛈』 وَهُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِن بَعْدِ مَا قَنَطُوا وَيَنشُرُ رَحْمَتَهُ وَهُوَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ ﻭ ﺍﻭﺳﺖ ڪہ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻳﻨڪہ[ ﻣﺮﺩم ﺍﺯ ﺁﻣﺪﻧﺶ ]ﻧﻮﻣﻴﺪ ﺷﺪﻧﺪ ، ﻧﺎﺯﻝ مےڪﻨﺪ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﺶ ﺭﺍ مےﮔﺴﺘﺮﺍﻧﺪ ، ﻭ ﺍﻭ ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ﻭ ٻاﺭ [ ﻭﺍقعے ]ﻭ سٺوﺩﻩ ﺍسٺ .【الشورى، ٢٨】 「♥️ 」 🌸 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
اومد بهم گفت: میشه ساعت ۴صبح بیدارم کنی تا داروهامو بخورم...💊 ساعت ۴صبح بیدارش کردم تشکر کرد:) بلند شد از سنگر رفت بیرون.. بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت اما نیومد.. نگرانش شدم رفتم دنبالش دیدم یه قبر کنده توش نماز شب میخونه ✨ و زار زار گریه میڪنه.. بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی.. می‌خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و میخام داروهام رو بخورم..!! برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم چشمای من مریضه دلم مریضه من ۱۶سالمه.. چشام مریضه.. چون توی این ۱۶سال امام‌زمان رو ندیده.. دلم مریضه.. بعد از ۱۶سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم.. گوشام مریضه.. هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم... ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
باشہدا بودن سخٺ نیسٺ باشہدا ماندن سختہ مثل شہدا بودݩ سخت نیسٺ مثل شهداماندن سختہ راه شهدایعنے نگہ داشتـݩ آتش در دستانٺ:)🍃❤️ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
•• •🦋| •🍃| حوصله‌نداشتن‌علامت‌دردسترس‌نبودن دوست‌داشتنۍها است. وقتۍآدم‌پیش‌دوست‌داشتنۍهایش باشددچاربۍحوصلگۍنمۍشود... اگردلت‌جاۍدیگرۍباشد‌ویادلت‌اینجایی ڪه‌هست‌نباشد،بۍحوصله‌وبۍانرژی مۍشوی... ولۍاگرمحبوبت‌ ♡‌ باشدهمیشه باحوصله‌و‌پرانرژۍخواهۍبود،چون همیشه‌درڪنار هستۍ💙✔️ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
✨🌸✨ ✍️عالمی را پرسیدند: خوب بودن را کدام روز بهتر است؟ عالم فرمود: یک روز قبل از مرگ دیگران حیران شدند و گفتند: ولی زمان مرگ را هیچ کس نمی داند عالم فرمود: پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن و خوب باش شاید فردایی نباشد... 📚 امثال و حکم ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگه دلت خیلی گرفته واز کرونا خسته ای این مداحی ناب و ناز رو گوش بده اگه حالی بهتون دست داد ،بنده رو هم دعا کنید😭 🎧 🎧 🔻 ای آرامش من 🔺 ای خواهش من ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
.🌼💛🌼. نترس و غمگین نباش که من نجات دهنده ام ... وقتی تو زندگی به در بسته میخوریم چه نوید و بشارتی بالاتر از این ؟ 📖 / عنکبوت / 33 .🌼💛🌼. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
•🌸• | | درهــرشبانه‌روزلااقل‌یڪ‌سجده‌ طولانےداشته‌باشید... به زیادسجده ڪردن‌اخلاق‌راعوض‌میڪند..🍃(: •| مصباح‌الهدۍص273 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
نماز های واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید. ☝️ خواهید دید که چگونه درهای رحمت الهی رو به روی شما باز خواهند شد✨ سجاد زبرجدی🌷 📿 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
📸 نیز در این روز‌های کرونایی پای کار آمدند تا عشق و ارادت خود را با تهیه بسته‌های خوراکی به مدافعان سلامت ابراز کنند و به همه کادر درمان خداقوتی بگویند👌 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#قسمت_ششم نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !! این چه وضعشه ... من به
شام و تو آرامش بیشتری خوردیم همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟ وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد از مادرم پرسیدم : _مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟ _فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟ تو فکر فرو رفتم و گفتم _هیچی برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم خب حالا چ کنم ؟ بابامم ک غروب تازه میاد اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادم‌نمی اوردن. ولی من باید میدیدمشون. وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی . مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود. متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم پدرم شخصیت جالبی داشت ‌ پرجذبه بود ولی خیلی مهربون در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده با سیاست بود و دلسوز حرفش حق بود و حکمش درست جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکلاتم درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن. ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش خم شدم و رو موهاشو بوسیدم و دوباره تند رفتم تو اتاقم . یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت. پریدم رو تختم تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟ یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد __ +فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم . سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم. چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد. نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم. بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم. در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود. چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب . موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورَم معلوم بود ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیم‌شدم‌ از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه . به کتابخونه که رسیدم خیلی آروم‌و بی سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم. کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون . اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست ! ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم .... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور _________________________________ 🔴عضو بشید 👇 https://eitaa.com/sajadeh
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#قسمت_هفتم شام و تو آرامش بیشتری خوردیم همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی بر
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام . احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم . +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید وگف +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا اوردم . _ای به چشممممم جانِ دل تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون . دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گف +عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده ‌.چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید . برگشتمو مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم ‌‌. اخه میخاد بره پیش مادر مریضش . دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم . _اخی باشه +اره فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین . توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد . چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ... در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون . نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه . همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت . یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید . کاش میشد برم و تجربه اش کنم سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم تو. کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل ‌. خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل . خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه . گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .‌خبری نبود . رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی _________ به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت .‌. تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ..‌‌. نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ... هنوز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد . رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بیزحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا ) _خب +کمد کت شلوارای منو باز کن کت شلوار مشکی منو در بیار (متوجه شدم که خبراییه ) _جایی میرین به سلامتی؟ :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور _________________________________ 🔴عضو بشید 👇 https://eitaa.com/sajadeh
•🌸🌱• | | دشمنان‌نمےدانندونمےفهمند ڪہ‌مابرای مسابقہ‌مـےدهیـــم ووابستگـےنداریم‌ واعتقادمااین‌است‌ ڪہ‌ازسوی‌خداآمدہ‌ایم‌ وبہ‌سوی‌اومےرویم . . . ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
که داشته باشی؛ دقایقِ زندگی‌ات، لبریزِ «عشق» و آرامش می‌شود... خیابان‌ها جان می‌دهند برایِ قدم زدن، و هر اتفاقِ کوچکی، بهانه‌ای می‌شود برای شاد بودن...... کسی که محبتش بی منت است و معرفتش بی پایان! کسی که آفریده شده تا بانیِ بهترین خاطراتِ زندگی‌ات باشد... داشتنِ یک رفیقِ خوب؛ یک واجبِ عینی و حیاتی است، برایِ تمامِ آدم‌ها... ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
‌•°💛🖇📿✿’’ از گݩاھ کھ بگذرۍ از جانٺ هم راحٺ خواهے‌گذشٺ . .🌱 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
••• اگہ بخواهی زندگے کنے باید منتظر مرگ باشے تا به سراغت بیاید ولے... اگہ شدی♥️ به سمت مرگ پرواز میکنے... این خاصیت کسانی است کہ جاودانہ خواهند شد ! و شهدا جاودانہ هایِ تاریخ اند :) ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh @nabzman
💕🌸✨🌈🌍☁️🌵⚡️🐭 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
➕به فکر رشد کردن باشیم ➖نه نگران پیر شدن 🌱 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
کاش میمردم و نمی دیدم، لحظه ای زیر قبّه را خلوت قاتل جانِ من شد این تصویر، دورِ شش گوشه! کربلا! خلوت… ‌ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#قسمت_هشتم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خ
+دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن . _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصلا +چیزی شده ؟ _نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان +میخای من نرم؟ _نه نه حتما برین +پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت با هول ولا گفتم _نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم . +باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار _چشم باباجون +کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت _چشم +مراقب خودت باش. کاری نداری؟ _نه باباجون +پس خداحافظ خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم . کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین. به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم . سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم درو باز کردم و یه آقایی و دیدم . سلام کردم و گفتم _بابام فرستادتون؟ +سلام بله کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم ‌. نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم . میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم . همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم . در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی. وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق . سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو خوندم ... ____ قلبم تند میزد . چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش. کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم ‌. با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ... به همونقدر اکتفا کردم. موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون ‌‌ از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام. درشو باز کردمو بهشون خیره شدم . دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم . یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم . همینجور میبستم ولی تمومی نداشت . بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت. بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم . همه ی موهامو ریختم تو شال . بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم ‌. کیف پول، قرآن ،آینه و... عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم. عطرم انداختم تو کوله ام اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم . رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم . به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم .... پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم . _همینو کم داشتیم ‌ با بی میلی تلفن و جواب دادم _الو سلام +بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟ ( تو اینه برا خودم چش غره رفتم ‌) _بله مرسی . شما خوبی؟ +مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟ (از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد) _نه نمیشه +حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟ _دارم میرم جایی میترسم دیر شه ‌ میشه بعدا حرف بزنیم؟ +کجا میری؟بیام دنبالت؟ (ایندفعه محکم تر زدم تو سرم) _نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم . +چه زحمتی ‌ اتفاقا نزدیکتم . الان میام . تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده... دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم . از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم. زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم . از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم ‌.از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم . کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم. درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم . در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش .‌‌... تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد منم سعی کردم گرم جوابش و بدم سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟ _خوبم توچطوری؟ _الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی در جوابش خندیدم ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟ +هیئت تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟ +هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟ _چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی! +خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات _نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگو گوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته باشه برای همین پرسیدم _مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیافتیا :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#قسمت_نهم +دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن . _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصلا +چیزی شده ؟ _ن
_نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود . موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک... لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم.... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور _________________________________ 🔴عضو بشید 👇 https://eitaa.com/sajadeh
و تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي ؛ [بین همه سختی ها ‏و آشوب های زندگی ‏دلم خوش است که از حالم با خبری...] ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh