🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_ام
چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت.
_حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟
_عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم.
هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره.
لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی.
حورا خندید و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟
_خب آره دیگه خودش یه عمر زندگیه خواهر.
وای حورا اگه بدونی مهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم.
_عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره.
_اون که بعله معلومه.
با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد.
لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد.
ادامہ دارد...
بسـم ربـــــــــ النور🦋✨
ان شاءالله قراره که ازاول ماه مبارک رمضان ختم قرآن داشته باشیـم و ثواب ختم قرآن رو به آقا امام زمان {عج} تقدیم کنیـم(برای سلامتۍ و فرج آقا وحاجت های خودتون )💙
♡♡♡♡♡◇
حاجت ها تون رو تو محدوده #صلاح و خیر الهی بخواین....
نگید خدایا اینو بده اینو ن...
هر کس چیزی بسازه خودش بهتر #قِلِقش رو میدونه بهتر میدونه چ چیزی براش مفید و چ چیزی مضره....
ما انسان ها #مال خداییم ...
ساخت خودشیم...
خودش #صلاح زندگیمون رو بهتر میدونه ...
بگیم خدایا...
اونی رو بده ک #صلاحمه ...
اونی ک مصلحت تو و #عاقبت_بخیری من توشه رو عطا کن....
خوب نیست همیشه چیزی رو بخوایم ک باب میل مونه ..
ک اگر ب ضررمون باشه ...
#الله_اعلم ک چ ب سرمون میاد ...
پس بگیم خدایا اگه صلاحه قرار بده
ب امید اینکه #امضای اجابت خدا پای تمام #مصلحت هامون...🙏
☂☂☂☂☂☂
کسانے که دوستـــــ دارن باما درایـن ختم قرآن شریک بشن میـتونن یک جزء ازقرآن کریـم رو به اختیـار انتخابـــــ
کنن و درطی ماه عزیز بخونن و اگه دوست داشتید میتونید چند جزء انتخابــــــــ کنید😉
واگر یک جزء رو خوندیـد و تموم کردید بازهم میتونیـد یک جزء دیگه بردارید♡
________☆
جزء 1💜☑️
جزء 2💜☑️
جزء 3💜☑️
جزء 4💜☑️
جزء 5💜☑️
جزء 6💜☑️
جزء 7💜☑️
جزء 8💜☑️
جزء 9💜☑️
جزء10💜☑️
جزء 11💜☑️
جزء 12💜☑️
جزء 13💜☑️
جزء14💜☑️
جزء15💜☑️
جزء 16💜☑️
جزء 17💜☑️
جزء18💜
جزء 19💜
جزء20💜
جزء21💜
جزء 22💜
جزء 23💜
جزء24💜
جزء24💜
جزء25💜
جزء26💜
جزء27💜
جزء28💜
جزء29💜☑️
جزء30💜☑️
در صورت تمایل اعلام کنید:
@Heartdoctor
_______________♡
امام رضا (ع) مۍفرمایـــــند:💫 🦋
❄️«مَنْ قَرَأَ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ آیَهً مِنْ کِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ کَانَ کَمَنْ خَتَمَ الْقُرْآنَ فِی غَیْرِهِ مِنَ الشُّهُور»؛❄️
🥀هـرکس در ماه رمضان یــک آیه از کتابــــــــــ خدا را قرائت کند، مثل ایــن است که در ماههاے دیگر قرآن را ختم کرده باشــــــد🥀
منبع: فضائـــل الاشــهر الثــلاثــه ص97 ، ح82 ـ بحار الانــــوار(ط-بیــروت) ج93، ص341✨
💙اَجرتون با مولا "عج"💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 قبر هر روز پنج بار صدا میزند
🔹 استاد #رفیعی
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
چون تا حالا همچین لباس هایی را نپوشیده بود، برایش سخت بود تصور کردن خودش در آن ها.
آن قدر در بازار چرخیده بودند که حالی برایشان باقی نمانده بود.
به پیشنهاد هدی به کافی شاپ رفتند و دو بستنی سفارش دادند.
هدی گفت: حورا میگم ک آقاتون نمیخواد برای لباس نظر بده ؟
_اوم نمیدونم.. فک نکنم!
_خب الان که دیگه نمیشه بریم بگردیم. یه قراره دیگه میزاریم که مهدی هم باشه. موافقی؟!
_آره موافقم.
_خب پس بخور تا بریم.
بستی هایشان را خوردند. هدی حساب کرد و از کافی شاپ بیرون امدند.
تاکسی گرفتند و هرکدام به سمت خانه هایشان رفتند.
حورا مثل همیشه در حال خواندن کتاب بود که تلفن همراهش زنگ زد.
شماره را نگاه کرد، اما برایش آشنا نبود.
انقدر درگیر شماره بود که صدای زنگ قطع شد.
بعد از آن دوباره تلفن زنگ زد. این دفعه هدی بود.
با شادی همیشگیش گفت: چرا تلفن و جواب نمیدی خوشگله؟
_نشناختم آخه خطت و عوض کردی؟
_نه جانا پدر شوهر گرامیتون بودند.
_عه از طرف من معذرت خواهی کن.
_چشم .
_خب چی کار داشتن حالا؟
_کار خاصی نبود.
_هدی اذیت نکن بگو دیگه.
_ خب باشه. بابا گفتن که میخوان با آقا رضا صحبت کنن که قبل از عقد برای خرید صیغه محرمیت بخونید که راحت باشید.
_صیغه؟
_بله صیغه محرمیت!
_لازمه مگه ؟
_حورا جان بزرگترن حتما یه چیزی میدونن.
_درسته. خب به داییم زنگ زدین؟
_نه هنوز الان بابا میخواد زنگ بزنه گفت اول از تو اجازه بگیریم.
_خب، من حرفی ندارم باشه.
_خوبه خب کاری نداری ؟
_نه هدی جان سلام برسون، خدانگهدار.
_چشم، به امید دیدار.
حورا غذایی درست کرد و خورد.
به سراغ کارهای دانشگاه اش رفت تا آن ها را انجام دهد.
ادامہ دارد...
8242242924115.pdf
3.54M
سلام بر ابراهیم
#رفیق_بامعرفتم
#رفاقت_رو_باهاش_تجربه_کنید
«هادیــ منـ هادیـ راهتـونـ میـشهـ»
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرکی درخونه حسینو بزنه ناامید برنمی گرده 😭💔💔💔💔
اینـ حسین کیست...
ک عالمـ همهـ دیوانه اوست...🥀
امیریـ حسینٌ ونِـعمـ الامیـر
4_5974132009306424550.mp3
10.51M
#تقدیرات_قدر ۱
راز دریافت تقدیرات عالی در شب قدر،
شناختِ #قدر است...
🌟 شناختِ قدرِ خودت !
💠 کانال یک گام تا خدا
💠 @YekGamtaakhoda
💜مطالعه💜
🌺🌺🌺🌺
🌹🌹🌹
🌹🌹
💜
داستان پادشاهی
..در زمان های گذشته پادشاهی تخته سنگ را در
وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم رابیبیند خودش را در جایی مخفی کرد بعضی
از بازرگانان ندیمان ثروتمندان پادشاه بی تفاوت ازکنار تخته سنگ میگذشتند بسیاری مردم شکایت
میکردند که چه شهری است که نظم نداره حاکم این شهرعجیب مرد بی عرضه ای است باوجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت نزدیک غروب آفتاب یک روستائی که درپشتش میوه سبزیجات بود نزدیک سنگ شد بارهایش را برزمین
گذاشت وبا بسیار زحمت سنگ را از وسط جاده برداشت وآنراکنار قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیرتخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا ویک یا داشت پیداکرد پادشاهی در آن یا داشت نوشته کرده بود هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغیر زندکی انسان باشد....پس دوستان عزیز بیاید این شانس را ازدست
ندهیم و از آن خوب استفاده بکنیم
🌺🌺🌺🌺
🌹🌹🌹
🌹🌹
💜
سحر آدینه بهاری تان بخیر
ونیکی باد💜
@sajadeh