#مردی_در_آینه
#قسمت_هشتاد_ویک_مسیرهای_ایدئولوژیک
سوال هام رو يکي پس از ديگري مي پرسيدم ...
آشفته و دسته بندي نشده ...
ذهن من، ذهن يک مسلمان نبود ... و نمي تونستم اون سوالات رو دسته بندي کنم ...
نمي دونستم هر سوال در کدوم بخش و موضوع قرار مي گيره ...
گاهي به ايدئولوژي هاي خداشناسي ... گاهي به نظريات نظام اجتماعي و جهان بيني ...
و گاهي ...
اون روي نيمکت کنار فضای سبز جلوی کلیسا نشسته بود ...
و من مقابلش ايستاده...
درونم طوفان بود و ذهنم هر لحظه آشفته تر مي شد ...
هر جوابي که مي گرفتم هزاران سوال در کنارش جوانه مي زد ...
چنان تلاطمي که نمي گذاشت حتي سي ثانيه روي نيمکت بشينم ... و هي بالا و پايين مي رفتم ...
تضاد انديشه ها و نگرش هاي اسلامي برام عجيب بود ...
با وجود اينکه کلمات و جملات ساندرز سنجيده و معقول به نظر مي رسيد ... اما حرف هاي مخالفين و ساير گروه هاي اسلامي هم ذهنم
رو درگير مي کرد ... نمي تونستم درست و غلط رو پيدا کنم ...
انگار حقيقت خط_باريکي از نور بود که در ميان اون همه شبهه و تاريکي گم مي شد ... يا شايد ذهن ناآرام من گمش مي کرد ...
ساندرز داشت به آخرين سوالي که پرسيده بودم جواب مي داد ...
اما به جاي اینکه اون از سوال پیچ شدن خسته شده باشه ... من خسته و کلافه شده بودم ...
بي توجه به کلماتش نشستم روي نيمکت و سرم رو بردم عقب ... سرم ار پشت، حال نيمه آويزان پيدا کرده بود ... با ديدن من توي اون شرايط، جملاتش رو خورد و سکوت کرد ...
فهميد ديگه مغزم اجازه ورود هيچ کلمه اي رو نميده ...
ساکت، زل زده بود به من ...
چند لحظه توي همون حالت باقي موندم ...
- اين کلمات به همون اندازه که جالبه ... به همون اندازه گيج کننده و احمقانه است ...
- گیج کنندگیش درسته ... چون تازه است و بهم پیچیده ... اما احمقانه ...
سرم رو آوردم بالا ...
- همين کلمات، حرف ها و مباني رو توي حرف تروريست ها هم خوندم ... مباني تون يکيه ... اما عمل تون با هم فرق داره ...
چطور ممکنه از يک مبنا و يک نقطه ... دو مسير کاملا متفاوت به اسم خدا منشا بگيره؟ ...
هر لحظه، چالش و سوال جديد مقابلش قرار مي دادم ...
سوال ها و پیچش ها یکی پس از دیگری ...
التهاب درونم دوباره شعله کشيد ... از جا پريدم و مقابلش ايستادم ...
و اون همچنان ساکت بود ...
- علي رغم اينکه به شدت احمقانه است ... ولی بیا بپذیریم که خدایی وجود داره ... و ممکنه از یه ایدئولوژی، چند مسیر منشأ بشه ... و بپذیریم که فقط يه مسير، مسير صحيح و اسلامه ...
از کجا مي دوني اون چيزي رو که باور داري از طرف خداست و بايد بهش عمل کرد ... مسير اونها نيست ... و تو بر حقي؟ ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
👤 #مردی_در_آینه
#قسمت_هشتاد_ودو_صراط_مستقیم
کمي به جلو خم شد ...
آرنجش روي زانوهاش قرار گرفت و براي لحظاتي سرش رو پايين انداخت ...
سکوت عميقي بين ما شکل گرفت ... سکوتي که چندان طول نکشيد ...
سرش رو بالا آورد و با لبخند به من نگاه کرد ...
- بيا مسيرهاي آشفته و متفاوت ما مسلمان ها رو کنار بذاريم ...
بحث اینکه چی میشه که آدم ها همه از یه نقطه شروع می کنن اما از هم فاصله می گیرن ... و گروهی شون کلا از مسیر اصلی دَوَران می کنن ... رو فعلا بهش کاری نداشته باشیم ...
خدا خودش، بيش از هزار سال پيش ... در قرآن ... به سوال امروز تو جواب داده ...
اول از همه ... بيان کرده که راه هاي بسياري هست ... سوره حمد ... آيه 6 ... "ما را به مسير صحيح هدايت کن" ...
قرآن، کتابي نه براي مردم زمان پيامبر ... که براي همه انسان هاي تا پايان دنياست ... اين يعني تا پايان جهان، هر راه و هر مسيري ... با هر اسم و عنواني که مطرح بشه ...
چه نام خدا بر اون باشه ... چه غير از خدا ... فقط يکي از اونها مسيرها صحيحه و مستقيم به خدا ميرسه ...
خدا مي دونسته روزي ميرسه که مسيرها به حدي بهم نزديک ميشه که ما اين قدرت رو از دست ميديم ...
تا بتونيم خودمون اون رو پيدا کنيم ... باطل، لباس حق رو بر تن می کنه ... و چشم ها قدرت پیدا کردن و دیدن حق رو از دست میدن ...
براي همين در قسمت بعد ميگه ... "مسير اونهايي که در پيش تو مقرب و برگزيده هستند" ...
و ما براي تشخيص اينکه چه کسي در برابر خدا مقرب و انتخاب شده است ... بايد به پيامبر نگاه کنيم ...
چون پيامبر کسي هست که توسط خدا انتخاب و تاييد شده ... پس اون اولین مقرب و برگزیده است ...
هر کسي به لحاظ علم و ايمان به پيامبر نزديک تر باشه ... مصداق آيه ديگري از قرآن قرار مي گيره ...
"اي کساني که ايمان آورده ايد، از خدا، رسولش و اولي الامرهاي (in authority* among you) خود اطاعت کنيد" ...
اگر شيعه باشي ... یعنی شخصي مثل من ... اين جواب کاملا واضحه ... براي ما بحث امامت و خاندان پيامبر مطرح هست ...
افرادي که براي تشخيص صحيح بودن عمل مون ... بايد اين عمل رو با اونها بسنجيم ... اگه مسیر عمل مون به اونها نزديک باشه يا در مسير نزديک شدن به اونها قرار بگیره ... پس اين مسير درسته ...
و اگر نه ... یعنی ادعای من نسبت به حرکت در مسیر اسلام ... فقط یک دروغه ... و من يک دروغگو هستم ...
و اگر سني باشم ... بايد عملم رو با پيامبر بسنجم ...
و از شخصي تبعيت کنم که نزديک ترين کردار رو به پيامبر داره ... و البته کمي سخت تر ميشه ... چون حجم داده هايي که منابع شيعه قدرت مقايسه و سنجش رو بیشتر می کنه ...
و فاصله علمای اهل سنت تا پيامبر بيشتر از فاصله علمای شیعه تا آخرين امام هست ... و مطالب رسيده هم به مرور زمان بيشتر شده ...
من به عنوان شيعه ... در کنار پيامبر ... دوازده امام دارم از يک نور واحد و يک وجود واحد ... که در شرايط مختلف زندگي کردند ...
و من مي تونم با شرايط مختلفي که با اونها رو به رو ميشم ... شرايط و جواب مناسب خودم رو پيدا کنم ...
نفسم توي سينه حبس شده بود ...
حس مي کردم مغزم در حال انفجاره ... بدون اينکه بتونم حتي درست پلک بزنم ...
محو صحبت و کلماتش شده بودم ... تا اينکه بحث به اينجا رسيد ...
- و چه مدت بين شما و آخرين امام تون فاصله است؟ ...
لبخند آرامي چهره اش رو پر کرد ...
- فراموش کردي اون شب ... درباره زنده بودن آخرين امام صحبت کرديم؟ ...
با شنيدن اين جمله بي اختيار با صداي بلند خنده ام گرفت ...
انگار از عمق وجودم منفجر شده بود ...
چرخيدم و چند قدم رفتم عقب ... دستم رو آوردم بالا و قطرات اشکم رو که از شدت خنده گوشه چشمم جمع شده بود، پاک کردم ...
برگشتم سمتش ... متعجب بهم خيره شده بود ...
به زحمت خودم رو کنترل کردم ... در حالي که هنوز صورتم مي خنديد و عضلاتش درد گرفته بود ...
- يه چيزي رو مي دوني دنيل؟ ... شما شيعه ها خيلي موجودات خنده داري هستيد ...
*توضیحات *
* شخصی که دانش فراوانی دارد. قدرت و یک مقام رسمی که شخص را در جایگاه رهبری قرار داده و به وی اجازه تصمیم گیری و حاکمیت می دهد.
* مي خواستم بدونم چقدر اين مسير براي سنجش عمل، قدرت تطبيق با شرايط حال رو داره ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دیدن این کلیپ بگویید الله اکبر
ببین چقدر در برابر خدا کوچکیم!!
🌏 دنیارو از بالا ببین!!
سوره قاف، آیات ۶ و ۷
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
@tadabbor_quran
معراجعاشقانه🇵🇸
👤 #مردی_در_آینه #قسمت_هشتاد_ودو_صراط_مستقیم کمي به جلو خم شد ... آرنجش روي زانوهاش قرار گرفت و
#مردی_در_آینه
قسمت :هشتاد_وسه
اسخریوطی
به شدت جا خورده بود ...
- تو ادعا مي کني اون مرد زنده است ... منم اين حرف رو قبول مي کنم چون وقتي گفتي توي عراق دنبالش مي گشتن ...
هر چند دلیلش رو نمی دونستم ... اما براش مدرک داشتم ... شايد قابل استتناد و ثبت شده نبود ولي براي من قابل پذيرش بود ...
اين حرف رو قبول_کردم که مردي وجود داره از نسل پيامبر شما ... با بيش از هزار سال سن ...
به سني ها کاري ندارم که ارتباط شون با پيامبري که هرگز نديدن ... قرن هاست قطع شده ... پس هر کسي که در راس قرار بگيره مي تونه در مسير درست يا غلط باشه ...
اما شماها براي من خنده دار هستيد ...
تو ادعا مي کني شيعه به جهت داشتن امام و افرادي که به لحاظ معرفتي منتخب خدا هستند ... در مسير صحيح قرار داره و عمل شما درسته ...
اگر اينطوره ... پس چرا گفتي ما، اون مرد رو نمي بينيم ... و نمي دونيم کجاست؟ ...
يعني شما عمل تون هيچ شباهتي به اون فرد نداره ... و الا چه دليلي داره که اون بين شما نباشه ...
شما چنين ادعايي داريد ... و آدم هايي مثل تو ... نصف دنيا رو سفر مي کنن و ميرن ايران ... که مثلا در روز تولد اون فرد کنار برادران شون باشن ... و اين روز رو جشن بگيرن ...
در حالي که اون به حدي تنهاست ... که کسي رو نداره حتي تولدش رو با اون جشن بگيره ... نه يک سال ... نه ده سال ... هزار سال ...
رفتم جلو و سرم رو بردم نزديکش ...
- هزار سال ... بيشتر از هزار جشن تولد ... بيشتر از هزار عيد ... بيشتر از هزار تحويل سال ... و بين تمام ملت هايي که از شما به وجود اومدن ... و از بين رفتن ... همه تون عين يهوداي* عيسي مسيح بوديد ...
شما فقط يک مشت دروغگو هستيد ... اگر دروغ نمي گيد و مسيرتون صحيحه ... اگر مسیری که میرید درسته ... امام تون کجاست؟ ...
اشک توي چشم هاش جمع شده بود ...
سرش رو پايين انداخت و با دست، اونها رو مخفي کرد ... اما لغزيدن و فرو افتادن قطرات اشک از پشت دست هاش ديده مي شد ...
دو قدم ازش فاصله گرفتم ...
نمي دونم چي شد و چرا اون کلمات رو به زبون آوردم ...
هنوز #قادر به تشخيص حقيقت نبودم ... قادر به پذير تفکر و ايدئولوژي اسلام نبودم ...
جواب سوال هام بيشتر از اينکه ذهنم رو آرام کنه آشفته تر مي کرد ...
اما يه چيز رو مي دونستم ... در نظر من، شيعيان انسان هاي احمقي بودند که حرف و عمل شون يکي نبود ...
ادعاي پيروي و تبعيت از خدا رو داشتند ... در حالي که طوري زندگي مي کردن ... انگار وجود امام شون دروغ و افسانه است ... آدم هايي بودن که با جامه هاي مقدس ... فقط براي رسيدن به بهشت خيالي، خودشون رو گول مي زدن و فريب مي دادن ...
در حالی که اگر لایق اون بهشت خیالی بودن ... پس چرا لایق بودن در کنار امام شون نبودن؟ ...
اونها خودشون رو پیرو خدایی می دونستن ... که همون خدا هم بهشون اعتماد نداشت ... و جانشین پیامبرش رو مخفی کرده بود ...
چند لحظه به ساندرز نگاه کردم ... نمي تونستم حالتش رو درک کنم ...
اما نمي تونستم توي اون شرايط رهاش هم کنم ...
اون آدم خاص و محترمي بود که نظیرش رو نديده بودم ...
و هر چه بيشتر باهاش برخورد مي کردم بيشتر از قبل، قلبم نسبت بهش نرم مي شد ...
براي همين نمي تونستم وسط اون بدبختي و انحطاط تصورش کنم ...
رفتم جلو و آروم دستم رو گذاشتم روي شونه اش ...
- اگه توي تمام اين سال هاي کاريم ... توي دايره جنايي ... يه چيز رو درست فهميده باشم ... اونه که فريب و گمراهي با کلمات زيبا به سراغ آدم مياد ...
تو آدم محترمي هستي ... و من تمام کلماتت رو به دقت گوش کردم ... اما حتي پيامبر و کتاب تون با حقانيت داشتن فاصله زيادي داره ...
هر چقدرم که زندگي سخت باشه ... براي رسيدن به آرامش ذهن ... نيازي به تبعيت از تخيل و توهم نيست ...
دين مال انسان هاي ضعيفه که تقصیر اشتباهات و کمبود خودشون رو گردن يکي ديگه بندازن ... و کي از يه موجود خيالي بهتر که تقصير همه چيز رو بندازيم گردنش ...
سرم رو که آوردم بالا ...
کشيش داشت صندلي مادر ساندرز رو هل مي داد و از کليسا خارج مي کرد ...
وقت رفتن بود ...
هر کسي بايد مسير خودش رو مي رفت ...
*توضیحات *
* یهودای اسخریوطی، شخصی از حواریون که در ازای پول، جای اختفای حضرت عیسی را به سربازان رومی لو داد تا ایشان را بکشند.
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
#مردی_در_آینه
قسمت: هشتادوچهار
جایی از وسط ماجرا
ساندرز آشفته بود و اصلا توی حال خودش نبود ...
توي همون حال و هوا رهاش کردم و بدون خداحافظي ازش جدا شدم ... اميدوار بودم کلماتم رو جدي بگيره و بيشتر از اين وقتش رو پاي هيچ تلف نکنه ...
برگشتم توي ماشين ...
برعکس قبل، حالا دیگه آشفتگي و طوفان درون و ذهنم آرام شده بود ... اما هنوز يه سوال، مثل چراغ چشمک زن ... گوشه مغزم روشن و خاموش مي شد ...
- چرا پيدا کردن اون مرد اينقدر مهمه که ديگران رو به خاطرش بازجويي و شکنجه کنن؟ ...
حتي اگه وجودش حقيقت داشته باشه ... چرا با اين جديت دنبال پيدا کردنش هستن؟ ...
اون بيشتر از هزار ساله که نيومده ... ممکنه هزار سال ديگه هم نياد ...
چه چيز اين مرد تا اين حد اونها رو به وحشت مي اندازه ... که مي خوان پيداش کنن و کاري کنن ...
که هزار سال ديگه ... تبدیل به هرگز نيامدن بشه؟ ...
استارت زدم و برگشتم خونه ...
کتم رو انداختم روي مبل ... و رفتم جلوي ديوار ايستادم ...
چند روز، تمام وقتم رو روي تحقيقات صرف کرده بودم ...
و کل ديوار پر شده بود از نوشته ها و سرنخ هايي که براي پيدا کردن جواب سوال هام ... به اون چسبونده بودم ...
شبيه تخته اطلاعات جنايي اداره شده بود ...
با اين تفاوت که تمام اون ديوار بزرگ پر از برگه و نوشته بود ... چه تلاش بيهوده اي ...
مي خواستم برگه ها و دست نوشته ها رو از ديوار بکنم ...
اما خسته تر از اين بودم که در لحظه، اون کار رو انجام بدم ...
بيخيال شون شدم و روي مبل ولو شدم ... و همون جا خوابيدم ...
چند ساعت بعد، دوباره ذهنم آرام و قرار رو از دست داد ...
اون سوال هاي آخر ... و زنده شدن خاطره اي که ... اولين بار به قرآن رو گوش کرده بودم ...
جواب من هر چي بود ...
اونجا ديگه جايي نبود که بتونم دنبالش بگردم ...
بايد مي رفتم وسط ماجرا ...
بايد مي رفتم و از جلو همه چيز رو بررسي مي کردم، نه از پشت کامپيوتر و با خوندن مقاله يه مشت محقق اسلام شناس دانشگاهي ... که معلوم نبود واقعا چقدر با مسلمان ها برخورد نزديک داشتن ...
ديدن ماجرا از چشم اونها مثل اين بود که براي حل يه پرونده ...
فقط به شنيدن حرف اطرافيان مقتول اکتفا کني ... و حتي پات رو به صحنه جنايي نگذاري ...
بايد خودم جلو مي رفتم و تحقيق مي کردم ...
همه چيز رو ... ازنزديک ...
جواب سوال هاي من ... اينجا نبود ...
بلند شدم و با وجود اينکه داشتم از شدت گرسنگي مي مردم ...
از خونه زدم بيرون ... بعد از ظهر بود و من از صبح، اون قدر محو تحقیقات بودم که هيچي نخورده بودم ...
يه راست رفتم سراغ ساندرز...
در روز که باز کرد شوک شديدي بهش وارد شد ...
شايد به خاطر حرف هاي اون روز ... شايد هم ديگه بعد از اونها انتظار ديدن من رو نداشت ...
مهلت سلام کردن بهش ندادم ...
- دينت رو عوض کردي؟ ... يا هنوز هم مي خواي واسه تولد بري ايران؟ ...
هنوز توي شوک بود که با اين سوال، کلا وارد کما شد ...
چند لحظه، فقط مبهوت بهم نگاه کرد ...
- برنامه مون براي رفتن تغيير نکرده ... اما ... واسه چي مي خوای بدوني؟ ...
خنده شيطنت آميزي صورتم رو پر کرد ...
- مي خوام باهاتون بيام ايران ... مي تونم؟ ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
#مردی_در_آینه
قسمت :هشتاد_وپنج
من هم بیایم؟ ...
کمي توي در جا به جا شد ...
انتظار داشتم از فکر اينکه مجبور به تحمل من توي اين سفر بشه ...
بهم بريزه و باهام برخورد کنه ... اما هنوز آرام بود ... آرام و مبهوت ...
- ما با گروه هاي توريستي نميريم ...
- منم نمي خوام با گروه هاي توريستي برم ... اونها حتي اگه واسه اون زمان، تور داشته باشن ... واسه شرکت توي جشن نميرن ...
چند لحظه سکوت کردم ...
- مي تونم باهاتون بيام؟ ...
هيچ کس حاضر نميشه يه غريبه رو با خودش همراه کنه ... اون هم توي يک سفر خانوادگي ...
اون هم آدمي مثل من رو ... که جز دردسر و مزاحمت براي ساندرز، چيز ديگه اي نداشتم ...
همين که به جرم ايجاد مزاحمت ازم شکايت نمي کرد خيلي بود ... چه برسه به اينکه بخواد حتي يه لحظه روي درخواستم فکر کنه ...
انتظار شنيدن هر چيزي رو داشتم ... جز اينکه ...
- ما مهمان دوست ايراني من هستيم ... البته براي چند تا از شهرها هتل رزرو کرديم ... اما قم و مشهد رو نه ...
بايد با دوستم تماس بگيرم ... و مجدد برنامه ها رو بررسي کنيم ... اگه مقدور بود حتما ...
چهره اش خيلي مصمم بود ...
و باورم نمي شد که چي مي شنيدم ... اگه من جاي اون بودم، حتما تا الان خودم رو له کرده بودم ... سري تکان دادم و ...
- متشکرم ...
اومدم ازش جدا بشم که يهو حواسم جمع شد ...
به حدي از برخوردش متحير شده بودم که فراموش کردم از هزينه هاي سفر سوال کنم ...
سريع برگشتم ... تا هنوز در رو نبسته ...
- دنيل ...
در نيمه باز در حال بسته شدن بود ... از حرکت ايستاد و دوباره باز شد ...
تا اون موقع، هيچ وقت با اسم کوچيک صداش نکرده بودم ...
صدا کردنم بيشتر شبيه دو تا دوست شده بود ...
- مخارج سفر حدودا چقدر ميشه؟ ...
شما قطعا هتل هاي چند ستاره ميريد ... اگه دوستت قبول کرد، اون شهرهايي رو هم که مهمان اون هستيد ... من جاي ديگه اي مي مونم ... فقط اگه رزور هتل رو اون انجام ميده ... من جایی مثل متل یا مسافرخونه رو ترجيح ميدم ...
از شنيدن اين جملات من خنده اش گرفت ...
- باشه ... حتما بهش ميگم ... هر چند فکر نمي کنم نيازي به نگراني باشه ...
با خوشحالي و انرژي تمام از اونجا خارج شدم ...
نمي دونستم سرنوشت رفتنم چي مي شد اما حداقل مطمئن شده بودم ساندرز با اومدن من مشکلي نداره ...
بسم الله الرحمن الرحیم
[فریادی که وقتی بر سر آنان زده شود] نه می توانند وصیتی کنند و نه [اگر بیرون خانه باشند] می توانند به خانواده خود برگردند!
یس/۵۰
_____________
۳شنبه ۱۵تیر ۱۴۰۰🍃
۲۵ذی العقده ۱۴۴۲🥀
۶ژوئیه ۲۰۲۱🍃
#ذکر_روز
یا ارحم الراحمین
۱۰۰مرتبه🦋
التماس دعا🥀
🌸 *دحوالارض یعنی چی؟ 🤔 *👇
*🕊🌴ثواب هفتاد سال رو از دست ندهیم *❗️🌴🕊
*🌴روز بیست و پنجم ذی القعده ( فردا سه شنبه 15 تیر )، هم زمان با دحوالارض یعنی*🌴
1⃣ *🌴گسترش یافتن زمین است. در شب این روز نیز بر اساس روایتی از امام هشتم علیه السلام*🌴
2⃣ *🌴حضرت ابراهیم و حضرت عیسی علیهما السلام به دنیا آمده اند*.🌴
3⃣**🌴همچنین این روز به عنوان روز قیام امام زمان مهدی موعود (عج) معرفی شده است*.🌴
4⃣ *🌴نیز روز دحوالارض، جزء چهار روز معروفی است که روزه آن پاداش فراوان داشته و ثواب هفتاد سال روزه گرفتن دارد.*🌴
*🌴اعمال این روز چیست🌴 ❓*
1⃣**روزه*
*🌴روز دحوالارض از چهار روزی است که در تمام سال به فضیلت روزه گرفتن، ممتاز است و در روایتی آمده است که روزه اش مثل ❌روزه هفتاد سال ❌است؛ و در روایت دیگر کفاره هفتاد سال است و هر که این روز را روزه بدارد و شبش را به عبادت بسر آورد از برای او👈 عبادت صد سال👉 نوشته شود؛ و هر چه در میان آسمان و زمین وجود دارد برای کسی که در این روز روزه دار باشد استغفار می کنند. و این روزی است که رحمت خدا در آن منتشر گردیده. 🌴*
2⃣ *نماز*
*🌴آن دو رکعت است در وقت چاشت در هر رکعت بعد از حمد پنج مرتبه سوره و الشمس بخواند و بعد از سلام نماز بخواند لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ پس دعا کند و بخواند یَا مُقِیلَ الْعَثَرَاتِ أَقِلْنِی عَثْرَتِی یَا مُجِیبَ الدَّعَوَاتِ أَجِبْ دَعْوَتِی یَا سَامِعَ الْأَصْوَاتِ اسْمَعْ صَوْتِی وَ ارْحَمْنِی وَ تَجَاوَزْ عَنْ سَیِّئَاتِی وَ مَا عِنْدِی یَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِکْرَامِ. *🌴
3⃣ *دعا*
*🌴کفعمی در کتاب مصباح فرموده که خواندن این دعا مستحب است: *
*اللَّهُمَّ دَاحِیَ الْکَعْبَةِ وَ فَالِقَ الْحَبَّةِ..........(مراجعه به مفاتیح)*🌴
4⃣**ذکر خداوند*
*🌴معنای ذکر، فقط گفتن الفاظ و اوراد و نام های خداوند نیست. بهترین نوع ذکر خدا، به یاد خدا بودن و او را بر اعمال و گفتار و کردار خویش ناظردانستن است🌴.*
5⃣**شب زنده داری*
*🌴احیا و شب زنده داری که برابر با عبادت👈 صد سال 👉است.*🌴
6⃣**غسل*
*🌴انجام غسل مستحبی به نیت روز دحوالارض🌴*
*7⃣زیارت امام رضا (ع)*
*🌴زیارت حضرت امام رضا(ع) که میر داماد (ره) در رساله اربعه ایام خود در بیان اعمال روز دحو الارض آن را از افضل اعمال مستحبه دانسته است.📌*
*🌴برای شریک شدن در ثواب این پست به نیابت از شهدا وهمچنین شهدای گمنام با فورواربه دوستان خود کوشا باشید🙏🏻
معراجعاشقانه🇵🇸
#مردی_در_آینه قسمت :هشتاد_وپنج من هم بیایم؟ ... کمي توي در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فکر
#مردی_در_آینه
قسمت :هشتاد_وشش
حمله اگرها ...
همه چيز به طرز عجيبي مهيا شد ...
تمام موانعي که توي سرم چيده بودم يکي پس از دیگري بدون هيچ مشکلي رفع شد ...
به حدي کارها بدون مشکل پيش رفت که گاهي ترس وجودم رو پر مي کرد ...
انگار از قبل، يک نفر ترتيب همه چيز رو داده بود ...
مثل يه سناريوي نوشته شده ... و کارگرداني که همه چيز رو براي نقش هاي اول مهيا کرده ...
چند بار حس کردم دارم وسط سراب قدم برمي دارم ...
هيچ چيز حقيقي نيست ... چطور مي تونست حقيقي باشه؟ ...
از مقدمات سفر ...
تا تمديد مرخصي ...
و احدي از من نپرسيد کجا ميري ... و چرا مي خواي مرخصيت رو تمديد کني؟ ...
گاهي شک و ترس عميقي درونم شکل می گرفت و موج مي زد ...
و چيزي توي مغزم مي گفت ...
- برگرد توماس ... پيدا کردن اون مرد ارزش اين ريسک بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممکنه توي ايران واسشون اتفاقي نيوفته ... اما تو چي؟ ...اگه از اين سفر زنده برنگردي چي؟ ... اگه ... اگه ... اگه ...
هنوز دير نشده ... بري توي هواپيما ديگه برگشتي نيست ... همين الان تا فرصت هست برگرد ...
روي صندلي ... توي سالن انتظار فرودگاه تورنتو ...
دوباره اين افکار با تمام اين اگرها ... به قوي ترين شکل ممکن به سمتم حمله کرد ...
نفس عميقي کشيدم و براي لحظاتي چشم هام رو بستم ...
#اراده_من براي رفتن قوي تر از اين بود که اجازه بدم اين ترس و وحشت بهم غلبه کنه ...
دست کوچيکش رو گذاشت روي دستم ...
- خوابي؟ ...
چشم هام رو باز کردم و براي چند لحظه بهش نگاه کردم ...
- پدر و مادرت کجان؟ ...
خودش رو کشيد بالاي صندلي و نشست کنارم ...
- مامان رو نمي دونم ... ولي بابا داره اونجا با تلفن حرف ميزنه ...
روی صندلی ايستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره کرد ...
نه مي تونستم بهش نگاه کنم ...
نه مي تونستم ازش چشم بردارم ... ولي نمي فهميدم دنيل چطور بهم اعتماد کرده بود و به هواي حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ...
دوباره نشست کنارم ...
- اسم عروسکم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم که اگه کثيف کرد عوض شون کنم ...
نفس عميقي کشيدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پاي تلفن حرف مي زد ...
بايد عادت مي کردم ... به تحمل کردن نورا ...
به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتي بودن و مراقبت ازشون چيزي بود که حتي فکرش، من رو به وحشت مي انداخت ...
اما نه اينقدر ...
ولی ماجراي نورا فرق داشت ...
هر بار که سمتم مي اومد ... هر بار که چشمم بهش مي افتاد ... و هر بار که حرف مي زد ... تمام لحظات اون شب زنده مي شد ...
دوباره حس سرماي اسلحه بين انگشت هام زنده می شد ... و وحشتي که تا پايان عمر در کنار من باقي خواهد موند ..
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
👤 #مردی_در_آینه
💥قسمت :هشتاد_وهفت
کمتر از ثانیه
ديگه داشتم ديوونه مي شدم ...
انگار زيرم ميخ داشت ... يه چيزي نمي گذاشت آروم بگيرم ...
هي از اين پهلو به اون پهلو ... و گاهي تکيه به پشت ... و هر چند وقت يه بار مهماندار مي اومد سراغم ...
- قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ...
چند بار بي دليل پاشدم رفتم سمت دستشويي ...
فقط براي اينکه يه فضاي کوچيک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پيدا کنم ... تنها قسمت خوبش اين بود که صندلي کناريم خالي بود ...
اگه يکي ديگه عين خودم مي نشست کنارم و هر چند دقيقه يه بار يه کش و قوس به خودش مي داد ...
اون وقت مجبور مي شدم يا خودم رو از هواپيما پرت کنم بيرون يا اون رو ...
ساندرز، رديف جلوي من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ...
صندلي نورا بين اونها بود ... گاهي مي رفت روي پاي مادرش و با اون حرف مي زد و بازي مي کرد ... گاهي روي صندلي خودش مي ايستاد و مي پريد توي بغل دنيل ...
اون هم مثل من نمي تونست يه جا بشينه ... و اونها با صبر خاصي باهاش بازي مي کردن و سعي در مديريت رفتارش داشتن ... تا صداي خنده هاي اون بقيه رو اذيت نکنه ...
ناخودآگاه محو بچه اي شده بودم که بيشتر از هر چيزي در دنيا دلم مي خواست ازش فاصله بگيرم ...
خوابش که برد ...
چند دقيقه بعد بئاتريس هم خوابيد ... و دنيل اومد عقب، پيش من ...
- خسته که نشدي؟ ...
با لبخند اومده بود و احوالم رو مي پرسيد ... فقط بهش نگاه کردم و سري تکان دادم ...
- طول پرواز رو داشتم کتاب مي خوندم ...
- صدامون که اذيتت نکرد؟ ...
- نه ...
لبخند بزرگي صورتش رو پر کرد ...
- تو که هنوز صفحه بيست و چهاري ...
نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بي اختيار خنده ام گرفت ... سرم رو چرخوندم سمتش ...
- فکر کنم سوژه دوم برام جذابيت بيشتري داشت ...
و اون همچنان لبخند زيبا و بزرگي به لب داشت ...
- چي؟ ...
- تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خيلي دوست شون داري ...
نگاهش چرخيد سمت صندلي هاي جلويي ... هر چند نمي تونست دخترش رو درست ببينه ...
- آره ... خدا به زندگي من برکت هاي فوق العاده اي رو عطا کرده ...
نگاهش دوباره برگشت سمت من ...
- شما چطور؟ ... هنوز بچه نداريد؟
- نه ...
نيم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالي که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلي تکيه داد ...
- کاش همسرت رو هم با خودت مي آوردي ... سفر خوبيه ... مطمئنم به هر دوتون خيلي خوش مي گذشت ... اينطوري مي تونست با بئاتريس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودي ...
سرم برگشت پايين روي حلقه ام ... انگشت هام کمي با حلقه بازي بازي کرد و تکانش داد ...
- بيشتر از يه سال ميشه ولم کرده ... توي يه پيام فقط نوشت که ديگه نمي تونه با من زندگي کنه ... گاهي به خاطر اينکه هنوز خودم رو متاهل مي دونم و درش نميارم احساس حماقت مي کنم ...
و خنده تلخي چهره ام رو پوشاند ... حالت جدي و در هم چهره من، حواس دنيل رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز مي تونستم گرماي نگاهش رو روي چهره ام حس کنم ...
- متاسفم ... حرف و پيشنهاد بي جايي بود ...
- مهم نيست ... بهش حق ميدم من همسر خوبي نبودم ...
کمي خودم رو روي صندلي جا به جا کردم ...
- اما يه چيزي رو نمي فهمم ... بعد از اينکه توي اين دو روز رفتارت رو با همسرت و علي الخصوص نورا ديدم يه چيزي برام عجيبه ...
با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ...
- چطور مي توني اينقدر راحت با کسي برخورد کني ... که چند ماه پيش نزديک بود بچه ات رو با تير بزنه؟ ...
خشکش زد ...
نفس توي سينه اش موند ... بدون اينکه حتي پلک بزنه نگاه پر از بهت و يخ کرده اش رو از من گرفت ... و خيلي آروم به پشتي صندلي تکيه داد ...
تازه فهميدم چه اشتباه بزرگي کردم ...نمي دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانيه اي فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گير کردن اسلحه ...
اون همه ماجرا رو نمي دونست ...
و من به بدترين شکل ممکن با چند جمله کوتاه ...
همه چيز رو بهش گفته بودم ...
👤#مردی_در_آینه
💥 قسمت :هشتاد_وهشت
باز مانده
سکوت مطلقي بين ما حاکم شد ...
نفسم توي سينه حبس شد ... حتي نمي تونستم آب دهنم رو قورت بدم ...
اون توي حال خودش نبود ...
و هر ثانيه اي که در سکوت مي گذشت به اندازه هزار سال شکنجه به من سخت می گذشت ...
چشم هاي منتظرم، در انتظار واکنش بود ... انگار کل دنياي من بهش بستگی داشت ...
و اون ... خم شده بود و دست هاش کل چهره اش رو مخفي کرده بود ...
چند بار دستم رو بلند کردم تا روي شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بي اختيار اونها رو عقب کشيدم ...
نمي دونستم چي کار باید بکنم ... من دنبال اون، پا به اين سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقي مي تونست براي من بيوفته ...
بهش حق مي دادم که بخواد انتقام بگيره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر کرده بود ...
اين يه سفر توريستي نبود ... من با تور اونجا نمي رفتم ... و اگه دنيل رهام مي کرد در بهترين حالت بعد از کلي سرگرداني توي يه کشور غريب ... با آدم هايي که حتي مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ... بايد دست از پا درازتر برمي گشتم ...
سرش رو که بالا آورد چشم هاش سرخ و خيس بود ... با کف دست باقي مونده نم اشک رو از کنار چشمش پاک کرد ...
تمام وجودم از داخل می لرزيد ... اين پريشاني، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز بود ... و توي اون لحظات بيشتر از قبل شده بود ...
نمي تونستم بهش نگاه کنم ... اشک با شرم توي چشم هام موج می زد ...
- هيچ چيز جز اينکه بگم ... متاسفم ... به مغزم خطور نمي کنه ...
از حالت خميده اومد بالا و کامل نشست ...
و نگاه سنگينش با اون پلک هاي خيس، چرخيد سمت من ... از ديدن عمق نگاهش، قلبم از حرکت ايستاد ...
- اگه منتظر شنيدن چيزي از سمت من هستي ... الان، مغز منم کار نمي کنه ... جز شکرگزاري از لطف و بخشش خدايي که مي پرستم ... به هيچي نمي تونم فکر کنم ...
نمي تونم چيزي بهت بگم ... اصلا نمي دونم چي بايد بگم ...
مي دونم در اين ماجرا عمدي در کار نيست ... اما مي دونم اگه خدا ...
دوباره اشک توي چشم هاي سرخش حلقه زد ... و بغض راه کلمات و نفسش رو بست ...
بدون اينکه مکث کنه از جا بلند شد و رفت سمت سرويس هاي هواپيما ... و من مي لرزيدم ... مثل بچه اي که با لباس بهاري ... وسط سرما و برف سنگين زمستان ايستاده ...
به جای سرزنش کردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدایی بود که می پرستید ...
چند دقيقه بعد، برگشت ...
نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تکاني خورد و از خواب بلند شد ... خواب آلود و با چشم هاي نيمه باز ...
نورا رو از روي صندلي برداشت و محکم توي بغلش گرفت ... از بين فاصله صندلي ها نيم رخ چهره هر دوشون رو واضح مي ديدم ...
با چشم هاي پف کرده، دستي روي سر دخترش کشيد ...
- بخواب عزيزم ... هنوز خيلي مونده ...
هواپيما توي فرودگاه استانبول به زمين نشست ... و ما منتظر تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ...
تمام مدت پرواز نمي تونستم بشينم ... ولی حالا که همه چیز تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق فکر ... و زماني که انتظار به پايان رسيد ...
اين سفر، ديگه سفر من نبود ... بايد از همون جا برمي گشتم ...
اونها آماده حرکت شدن ... اما من از جام تکان نخوردم ...
ثابت روي صندلي ... همون جا باقی موندم ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
بسم الله الرحمن الرحیم
۵شنبه ۱۷تیر ۱۴۰۰🥀
۲۷ذی القعده۱۴۴۲🌺
۸ژوئیه ۲۰۲۱🥀
#ذکر_روز
لا اله الا الله الملک الحق المبین
۱۰۰مرتبه🦋
التماس دعا♥️
معراجعاشقانه🇵🇸
👤#مردی_در_آینه 💥 قسمت :هشتاد_وهشت باز مانده سکوت مطلقي بين ما حاکم شد ... نفسم توي سينه حبس شد
👤 #مردی_در_آینه
💥 #قسمت_هشتاد_ونه_چشمهای_نورا
ساندرز متوجه من شد ...
چند لحظه ايستاد و فقط بهم نگاه کرد ...
این آدم جسور و بي پروا ... توي خودش خزيده بود ... خميده ... آرنج هاش رو روي رانش تکيه کرده ... و توي همون حالت زمان زيادي بي حرکت نشسته ...
دست نورا رو ول کرد و اومد سمتم ... يک قدمي ... جلوي من ايستاد ...
- نظرت براي اومدن عوض شده؟ ...
نمي تونستم سرم رو بيارم بالا ... هر چقدر بيشتر اين رفتار آرامش ادامه پيدا مي کرد ...
بيشتر از قبل گيج مي شدم ... و بيشتر از قبل حالم از خودم بهم مي خورد ... صبرش کلافه کننده بود ...
نشست کنارم ...
- چون فهميدم اون شب چه اتفاقي افتاده ديگه نمي خواي بياي؟ ...
نمي تونستم چيزي بگم ...
فقط از اون حالت خميده در اومدم ... بي رمق به پشتي صندلي فرودگاه تکيه دادم ...
ولي همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ...
نگاهش چرخيد سمت من ...
نگاهي گرم بود ... و چشم هايي که بغض داشت و پرده اشک پشت شون مخفي شده بود ...
- اتفاق سخت و سنگيني بود ... اينکه حتي حس کني ممکن بوده بچه ات رو از دست بدي ... اونم بي گناه ...
و سکوت دوباره ...
- اما يه چيزي رو مي دوني؟ ... اون چيزي که دست تو رو نگهداشت ... غلاف اسلحه ات نبود ...
همون کسي که به حرمت آيت الکرسي به من رحم کرد ... و بچه من رو از يه قدمي مرگ نجات داد ... همون کسيه که تمام اين مسير، تو رو تا اينجا آورده ...
فرقي نمي کنه بهش ايمان داشته باشي يا نه ...
تو هميشه بنده و مخلوق اون هستي ... تا خودت نخواي و انتخاب دیگه ای کني ... رهات نميکنه و ازت نااميد نميشه ...
يه سال تمام توي برنامه هاي من و خانواده ام گره مي اندازه ... تا تو رو با ما همراه کنه ... و همین که تو قصد آمدن می کنی، همه چيز برمي گرده سر جاي اولش ...
انتخاب با خودته ... اینکه برگردي ... يا ادامه بدي ...
بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ...
مغزم گيج بود ...
کلماتی رو شنیده بود که هرگز انتظار شنیدن شون رو نداشت ...
شايد براي کسي که وجود خدا رو باور داشت حرف هاي خوبي بود ...
اما عقل من، همچنان دنبال يه دليل منطقي براي گير کردن اسلحه، توي اون غلاف سالم مي گشت ...
سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه کردم ...
نورا هر چند قدم يه بار برمي گشت و به پشت سرش نگاه مي کرد ... منتظر بلند شدن من بود ...
از جا بلند شدم ...
اما نه براي برگشت ... بي اختيار دنبال اونها ... در جواب چشم هاي منتظر نورا ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
👤#مردی_در_آینه
💥#قسمت_نود_ادرنالین
مثل بچه هايي که پشت سر پدرشون راه مي افتن، پشت سر دنيل راه افتاده بودم ...
هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساکت و آروم ... چيزي که اصلا به گروه خوني من نمي خورد ...
به اطراف و آدم ها نگاه مي کردم ... اما مغزم دیدگه دنبال علامت هاي سوال و تعجب نمي گشت ...
دنبال جستجو براي چيزهاي جديد و عجيب و تازه نبود ... حتي هنوز متوجه حس ترسيدن و وحشتِ قرار گرفتن در کشور غريبه نشده بود ... هیچ ترسی ... هیچ هیجانی ... دریغ از ترشح قطره ای آدرنالین ...
ساکت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پيش مي برد ... تا بعد از ترخيص بار و ...
زماني به خودم اومدم که دوست دنيل داشت به سمت ما مي اومد ...
چشم هام گرد شد ... پاهام خشک ... و کلا بدنم از حرکت ايستاد ...
هر دوشون به گرمي همديگه رو در آغوش گرفتن ... و من هنوز با چشم هاي متحير به اون مرد خيره شده بودم ... و تازه حواسم جمع شد که کجا ايستادم ...
بئاتريس ساندرز و نورا بهش نزديک تر از من بودن ...
همون طور که سرش پايين بود و نگاهش رو در مقابل بئاتريس کنترل مي کرد به سمت اونها رفت ...
دنيل اونها رو بهم معرفي کرد و اون با لبخند بهشون خيرمقدم گفت ...
صداش بلند نبود اما انگليسي رو سليس و روان صحبت مي کرد ...
نورا دوباره با ذوق، عروسکش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جديد معرفي کرد ...
- اسم عروسکم ساراست ...
دست با محبتي روي سر نورا کشيد و سر نورا رو بوسيد ...
- خوش به حال عروسکت که مامان کوچولوي به اين نازي داره ...
و ايستاد ...
حالا مستقيم داشت به من نگاه مي کرد ... چشم توي چشم ... و من از وحشت، با سختي تمام، آب گلوم رو فرو دادم ...
اومد سمتم ... دنيل هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند کرد ...
- شما هم بايد آقاي منديپ باشيد ... به ايران خوش آمديد ...
سريع دستش رو گرفتم و به گرمي فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ... مغزم دائم داشت هشدار مي داد ...
با ماشين خودش اومده بود دنبال مون ... نمي دونستم مدلش چيه ...
در صندوق رو باز کرد ...
خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولين نفر، ساک من رو از دستم بگيره ... من به صندوق نزديک تر بودم ...
خيلي عادي دسته رو ول کردم و يه قدم رفتم عقب ...
ساک رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنيل مجال نداد و سريع خودش ساک رو برد سمت صندوق ...
پارچه شنل مانند بزرگي که روي شونه اش بود رو در آورد ... تا کرد و گذاشت توي صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ...
- بفرماييد ...حتما خيلي خسته ايد ...
و من هنوز گيج مي خوردم ... دنيل اومد سمتم ...
- تو بشين جلو ...
يهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ...
- چرا من؟ ... خودت بشين جلو ...
از حالت ترسيده و چشم هاي گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ...
- خانم من مسلمانه ... تو که نمي توني بشيني کنارش ...
حرفش منطقي بود ...
سري تکان دادم و رفتم سمت در جلويي ... يهو دوباره برگشتم سمت دنيل ...
- نظرت چيه من با تاکسي هاي اينجا بيام؟ ...
لبخند بزرگي روي لب هاش نشست ... خيلي آروم دستش رو گذاشت روي شونه ام ...
- نترس ... برو بشين ... من پشت سرتم ...
دلم مي خواست با همه وجود گريه کنم ...
اگر روزي يه نفر بهم مي گفت چنين جنبه هايي هم توي وجود من هست ...
صد در صد به جرم تهمت به يه افسر پليس بازداشتش مي کردم ... اما اون روز ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
👤 #مردی_در_آینه
💥 #قسمت_نود_ویک_نقطه_مشترک
حس عجيبي داشتم ...
از طرفي فضاي بيرون از ماشين نظرم رو به خودش جلب مي کرد ...
از طرف ديگه زير چشمي به روحاني راننده نگاه مي کردم ... که چهره اش نشون مي داد نهايتا 10 سالي از من و ساندرز بزرگ تر باشه ...
و از طرف ديگه تمام وجودم عقب پيش دنيل بود ...
مي دونستم براي مسلمان ها، دين بر مليت ارجحيت داره ... و جايي که پاي مذهب شون وسط کشيده بشه ... پرچم براشون بي معناست ...
اما برعکس ساندرز که با اون کشور و مردمش نقطه اشتراک داشت ... من کاملا يه بيگانه بودم ... بيگانه اي که هيچ سنخيتي با اونها نداشت ...
توي اون لحظات، دنيل براي من تنها نقطه اتکا شده بود ... کسي که در زبان و پرچم با اون مشترک بودم ...
با هم غرق صحبت بودن ...
تا زماني که پاي من هم به ميان کشيده شد ...
- اين برادرمون هميشه اينقدر ساکت و دقيقه؟ ...
چه چشم هاي زيرکي داشت ... با وجود اينکه حواسش به جاده و حرف زدن با دنيل بود اما من رو هم زير نظر گرفته بود که دقيق داشتم به حرف هاشون گوش مي کردم ...
- من براي شما برادر نيستم ...
جا خورد ...
چند ثانيه سکوت کرد و از توي آينه نيم نگاهي به دنيل انداخت ...
- عذرمي خوام اگه ...
پريدم وسط حرفش ...
- منظورم اينه که مسلمان نيستم ... چون شما مسلمان ها همديگه رو برادر خطاب مي کنيد اون جمله رو گفتم...
لبخند بزرگي روي چهره اش نقش بست ... طوري که دندان هاي جلويي نمايان شد ...
- اون رو که مي دونستم ... آقاي ساندرز قبلا گفتن مهمان غير مسلمان همراه شون هست يه طوري برنامه بريزيم که شما اذيت نشي ...
پيامبر اسلام، حضرت مسيح رو برادر خطاب مي کنن ... پيروان ايشون هم برادر ما هستن ...
چهره ام جدي شد ...
فکر کرده بود منم مثل گذشته دنیل و کریس، مسیحی ام ...
از توي آينه بغل ماشين به دنيل نگاه کردم ... نمي دونستم چي بايد بگم ... يا اينکه ساندرز در مورد من چي به اون مرد گفته ...
سکوت ماشين، نظر همه رو سمت من جلب کرده بود ... و اون متوجه نگاه من از توي آينه شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد و سرش رو سمت راننده چرخوند ...
- آقاي منديپ کلا به وجود خدا اعتقاد ندارن ...
در عين ترسي که از اون مسلمان و بودن در يه کشور اسلامي داشتم ...
اعتمادم به دنيل بهم شجاعت و جسارت حرف زدن و واکنش نشون دادن، مي داد ... نگاهم از روي آينه بغل، چرخيد روي اون روحاني که حالا ديگه کاملا ساکت بود ...
- راست ميگه ... من دين ندارم ... شما بهش مي گيد کافر ...
نيم نگاهي به من کرد و نگاهش برگشت روي آينه وسط، سمت دنيل ...
- کاش زودتر گفته بوديد ... من بیشتر برنامه سفرتون رو مذهبي بسته بودم نه توریستی ـ سياحتي ...
اين بار منتظر نشدم، اول دنيل چيزي بگه ...
- منم واسه همين باهاشون اومدم ...
نگاهش روي من، ديگه نيم نگاه يه راننده پشت فرمون نبود ...
نگاه عجيبي بود که مفهومش رو نمي فهميدم ..
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی