#قصه_ننه_علی
#پارت46
فصل هشتم: پیک امیر
قبل از سفر، بچهها چیزهایی سفارش داده بودند که باید میخریدم. وامی که از بانک گرفته بودم دست رجب بود؛ با اوقات تلخی پولم را پس داد. یک دستگاه تلویزیون رنگی کوچک برای امیر خریدم؛ ساعت مچی هم خواسته بود. علی شلوار میخواست که پولم ته کشید؛ نشد چیزی برایش بخرم. رجب تعدادی ساعت مچی برای فامیلهای نزدیک خرید و برگشتیم تهران.
دوست و آشنا به دیدنم میآمدند، از خجالت مانده بودم چه کنم! خواهر بزرگم، صغری وضعیت مالی خوبی داشت؛ شوهرش بازاری بود. زیاد حج میرفتند. انبار خانهاش پر از سوغاتیهای مکه بود. صبح زود با کلی پارچه چادری و پیراهنی به دیدنم آمد و گفت: «این پارچهها رو بده به مهمونات، من لازمشون ندارم.» آبرویم را خرید. از شرمندگی در و همسایه نجات پیدا کردم. دستبهخیر بود و هیچوقت از من غافل نمیشد. خیلی اوقات که میهمانی و مراسمی داشت، میرفتم کارهایش را انجام میدادم. آخر شب موقع برگشت، یک کیسه برنج ایرانی و مقداری پول به من میداد. اوایل قبول نمیکردم، اما زور خواهرم به من میچربید. هرچه از دستش برمیآمد دریغ نمیکرد. میدانست رجب برای خانه دست به جیب نمیشود و من در فشار زیادی هستم.
آنقدر درگیر راه انداختن میهمان و کارهای جهاد بودم که ماجرای اعزام امیر را پاک فراموش کردم. غفلت ما فرصت خوبی بود که بیسروصدا کارهایش را پیش ببرد. بدون اینکه کسی بفهمد، دورههای آموزشی جبهه را گذراند و منتظر اعزام بود. بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد اعلام کردند فردا صبح بسیجیان پایگاه عازم جبهه هستند؛ امیر هم بینشان بود. شوکه شدم. مانده بودم چطور به رجب خبر بدهم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. امیر ساکش را دور از چشم ما بست. دلم آشوب بود. راضی به رفتنش بودم، اما دلم نمیخواست بدون اطلاع رجب اعزام شود. نماز صبح را خواندم. تسبیح دست گرفتم و صلوات فرستادم. فکر اینکه رجب، صبح چه بلایی به سر ما میآورد داشت دیوانهام میکرد. امیر حولهاش را برداشت و با آب سرد غسل شهادت کرد. آفتاب که بالا آمد، از بلندگوهای مسجد صدای نوحه آهنگران و مارش جنگ پخش شد. امیر ساکش را برداشت و خداحافظی کرد. دلشوره امانم را بریده بود. رفتم جلوی در خانه، از دور به مسجد نگاه کردم. خیابان شلوغ بود و رزمندگان بهنوبت سوار اتوبوس میشدند. کنار تشک رجب نشستم و چند بار صدایش زدم: «رجب! رجب! آقا رجب! بلند شو امیر داره میره جبهه. پاشو مَرد! این بچه اعزام شد، نگی نگفتی!» توپ بالای سرش منفجر میکردی بیدار نمیشد. پیش خودم گفتم: «من که صداش زدم، خودش بیدار نشد.»
همراه علی رفتیم پای اتوبوس. خواستم امیر را بغل کنم؛ ولی دستم لرزید و فشارم افتاد. نتوانستم زیاد سرپا بمانم؛ به خانه برگشتم. رجب تازه از خواب بیدار شده بود. دست و صورتش را شست. سفره صبحانه را پهن کردم. از حال و روز من فهمید اتفاقی افتاده؛ مشکوک شد و سراغ امیر را گرفت. نفس عمیقی کشیدم، گفتم: «امیر اعزام شد. هرچی صدات زدم جلوش رو بگیری بیدار نشدی.» دودستی محکم زد به سرش و گفت: «کار خودت رو کردی زهرا؟!» پای برهنه به طرف مسجد دوید؛ علی هم به دنبالش. اتوبوس حرکت کرده بود. برگشت خانه و همهی کاسه کوزهها را سر من شکست. چپ میرفت، راست میآمد، میگفت: «فقط دعا کن بلایی سر امیر نیاد؛ وگرنه روزگارت رو سیاه میکنم.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
🍃
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#قصه_ننه_علی
#پارت47
فصل هشتم: پیک امیر
امیر خوب بلد بود چطور با حرفهای قلمبه سلمبه رجب را ساکت کند. نشسته بودم پشتبام و لباسهایش را میشستم؛ بدجور شوره زده بود و همه جای آن پوسیده بود. گفتم: «خدایا! این بچه چطور تو گرمای خوزستان طاقت میاره؟!» با بوسهی امیر به خودم آمدم. گفت: «مامان چرا رنگت پریده؟! باز رفتی خون دادی؟!» گفتم: «نه مامان جان، خون ندادم. لباسات رو که دیدم گریهم گرفت. امیر! اونجا هوا خیلی گرمه؟!» کمی سر به سرم گذاشت و شلنگ آب را به طرفم گرفت تا سرحال شدم.
ماه رمضان بود. سر سفره افطار، دو سه قاشق بیشتر غذا نمیخورد و کنار میرفت. آب یخ نمیخورد. برایم سؤال شده بود نکند مریض شده؟! کلی اصرار کردم تا زبان باز کرد: «مامان جان! اگه آب یخ بهم مزه کنه، دیگه تو گرمای خوزستان دووم نمیارم؛ نباید به این چیزا عادت کنم!» در همان چند هفته، جبهه اثر خودش را روی امیر گذاشته بود؛ برای خودش مردی شده بود. یک هفته بیشتر تهران نماند. چند دست زیرپوش نخی برایش خریدم تا در گرمای سخت جنوب کمتر عرقسوز شود. دلم نیامد با کفشهای پاره راهیاش کنم. یک جفت کتانی خوب هم برایش خریدم. میدانستم قبل از اینکه به منطقه برسد، همه را بخشیده. رجب تا دم اتوبوس رفت و بدرقهاش کرد.
امیر مرتب نامه میفرستاد. علی مینشست کنار من و رجب، نامه را باز میکرد و برایمان میخواند: «پدر و مادر عزیزم! تشکر میکنم از شما، چون ما را جوری تربیت کردید که راه خودمان را پیدا کردیم و در مسیر انقلاب قرار گرفتیم. خدا را شاکرم بهخاطر نان حلالی که بر سر سفره گذاشتید. میخواهم برایتان بگویم جبهه کجاست. جبهه جایی است که ما خدا را رو در رو میبینیم و از همیشه به او نزدیکتر هستیم. اینجا همه از دنیا بریدهاند و فقط خدا را در نظر میگیرند. ما با تمام وجود خدا را حس میکنیم...» هر نامهای که میفرستاد، قوت قلب بود برایمان. از خدا میگفت، و توصیه به پشتیبانی و حمایت از امام میکرد.
در همهی آن چند ماه، هرچه جنس کوپنی اعلام شده بود انبار کردم برای روزی که امیر به خانه برمیگردد. دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. امیر بعد از چند ماه به خانه برگشت. تا امیرم آمد، جان دوباره گرفتم؛ سیر نمیشدم از تماشایش. در خیال خودم او را داماد کردم. آخ که تماشای آن قامت رعنا در لباس دامادی چه لذتی داشت! چند روزی بیشتر تهران نماند و ساکش را بست. نیمههای شب دلدرد شدیدی گرفت؛ رفتیم درمانگاه. دکتر معاینهاش کرد و گفت: «فعلا سِرُم بزنه، ولی بعد برسونیدش بیمارستان که اوضاع خوبی نداره.» سرم که تمام شد، دستش را روی شکمش گذاشت و محکم فشار داد. بعد بلند شد و روی تخت نشست.
- مامان! بریم خونه، حالم خوب شد.
- امیر جان! دیدی دکتر چی گفت؟ باید بریم بیمارستان، حالت خوب نیست پسرم!
- نه مامان جان! من خوب شدم. باید برگردم جبهه، وقت بیمارستان رفتن ندارم.
هرچه اصرار کردم زیر بار نرفت. برگشتیم خانه. یکی دو روز بعد خداحافظی کرد و برگشت منطقه تا به عملیات برسد.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
🍃
#قصه_ننه_علی
#پارت48
فصل هشتم: پیک امیر
از طرف جهاد اردوی خانوادگی مشهد برایمان ترتیب داده بودند. رجب راضی نشد مغازه را ببندد و همراه ما بیاید. حسین تهران ماند و من همراه علی رفتم مشهد. بعد از تحمل چند ماه سختی و آنهمه فشار روحی، فقط زیارت امام رضا (علیهالسلام) حالم را خوب میکرد. سحر از حرم برگشتم. چشمم سنگین شد و خوابم برد. صبح از خواب پریدم؛ هوا روشن شده بود. رفتم دم اتاق خواهرْ خنجلی، یکی از خانمهای جهاد.
- خنجلی جان! میشه خانومها رو جمع کنی دعای توسل بخونیم؟!
- چرا رنگت پریده شاهآبادی؟! حالت خوبه؟!
- نه، دلم مثل سیروسرکه میجوشه! دارم دیوونه میشم. شما فقط بچهها رو جمع کن دعا توسل بخونیم. یه سؤال، اگه امیر شهید شده باشه، من میتونم زودتر برگردم تهران؟!
- شاهآبادی!!! باز شروع کردی؟! هیچ معلوم هست چی میگی؟!
- سحر خواب دیدم دست گذاشتم رو شکمم و گفتم اگه امیر شهید بشه، این بچهی تو شکمم میشه امیر! از خواب پریدم. خنجلی! امیر شهید بشه، رجب آبرو برام نمیذاره! با این خوابی که دیدم، مطمئنم باردار هم هستم.
خنجلی با عصبانیت گفت: «زهرا! بس کن! اومدیم زیارت. انقدر هزیون نگو حالم بد شد. باشه اگه شهید شد، تو برو تهران.» دو سه روز بعد برگشتم. اشتباه کردم خوابم را برای رجب تعریف کردم؛ خونش به جوش آمد، عصبانی شد و از خجالتم درآمد.
بیخبری امانم را بریده بود. دل و دماغ سر کار رفتن نداشتم. میرفتم جهاد، طاقت نمیآوردم و برمیگشتم خانه. میآمدم خانه، نفسم میگرفت و برمیگشتم جهاد. آرام و قرار نداشتم. دست به کار شدم. هرچه کلهقند در خانه بود همه را شکستم، خاکش را جوشاندم و شیره درست کردم، گفتم: «این برای حلوا!» برنجها را از انبار بیرون کشیدم، پاک کردم و گذاشتم دمِ دست، گفتم: «اینم برای شام و ناهار مهمونا...»
سرخی غروب تازه به آسمان افتاده بود. وضو گرفتم و سجادهام را پهن کردم. خواستم نماز بخوانم که زنگ خانه به صدا درآمد. پای برهنه با چادرنماز دویدم و در حیاط را باز کردم. دو جوان بلند قامت حزباللهی پشت در بودند. میخکوب شدم. فهمیدند نفسم بند آمده. یکی از آن دو به طرف مغازه رفت. فوری اشاره کردم برگردد. گفتم: «آقا! آقا! بیا اینجا. شما با من کار داری؟! از کجا اومدی؟!»
- از پایگاه مقداد اومدیم.
- پیک امیر شاهآبادی هستی؟!
- بله، امیر آقا زخمی شده توی بیمارستانه.
- پسرم! به من دروغ نگو، راستش رو بگو. امیر شهید شده؟! فعلا به شوهرم چیزی نگید. پشت فر داره کار میکنه، حالش بد میشه.
- نه حاجخانوم! چرا باور نمیکنی، امیر زخمی شده.
محکم گفتم: «پسر جان! من مادرم، خبر دارم. چند روزه دلم آشوبه. شما هرچی که میدونی، بگو.» هر دو به هم نگاهی انداختند. یکیشان گفت: «خوش به سعادتتون! بله، امیر آقا به آرزوش رسیده.» از خصوصیات امیر میگفت و من به جنجالی که رجب میخواست به پا کند فکر میکردم. شماره تماسی داد برای پیگیری کارهای مراسم. قبل از خداحافظی گفت: «چند نفر از رزمندگان جبهه و بچههای پایگاه مقداد برای تشییع جنازه میان.» در را بستم و آمدم داخل خانه. چشمم سیاهی رفت، افتادم کنار سجاده. سرم را گذاشتم روی مُهر و چند بار گفتم: «خدایا شکرت بهم آبرو دادی! به شوهرم قدرت بده خودش رو کنترل کنه. هر بلایی میخواد سر من بیاره راضیام، من صبر میکنم؛ فقط نذار حُرمت شهیدم جلوی مردم شکسته بشه.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
🍃
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#قصه_ننه_علی
#پارت49
فصل نهم: سلام آقا...
امیر روی تپه ایستاد. آسمانِ ابریِ آن شب را به همه نشان داد و گفت: «رفقا! ببینید! شب عملیات خدا هوای ما رو داره. ابرها مأمور خدا شدن تا آسمون مهتابی امشب رو بپوشونن.»
زمین از نمنم باران خیس شد. بچهها رفتند داخل سنگر. امیر دفترچه نوحهاش را باز کرد و دَم گرفت. سینه میزدیم و قطرههای باران از سقف سنگر روی ما چکه میکرد. قطرهای روی صورت امیر افتاد و آرام سُر خورد روی پیراهنش، درست روی همان تصویر امام که نزدیک قلبش سنجاق کرده بود. دست از مداحی کشید. گفت: «خدایا! یعنی میشه یه تیر وسط قلبم بخوره منو به آرزوم برسونه؟!» گریهی امیر وسط شور سینهزنی بچهها گم شد؛ اما نه، مثل اینکه صدای او بلندتر از ضرب سینهی ما بود که خدا اجابتش کرد. ترکش خمپارهای قلب سوخته امیر را شکافت. خون بیامان فواره میزد. امیر را به عقب منتقل کردیم. هنوز جان در بدن داشت. التماسمان کرد تا ایستادیم. بیرون آمبولانس رو به قبله شد و با نفسهای آخرش گفت: «برادرها! شما برید، آقام اومد.» به حال خوش لحظات آخرش غبطه خوردیم و گریه کردیم. نشستیم به تماشای عشقبازی امیر با مولایش. بهسختی خودش را جابهجا کرد و نیمخیز نشست؛ دست روی سینه گذاشت و گفت: «اومدی آقا؟! السلام علیک یا اباعبدالله.» باران شدیدتر شده بود. بلبل سیدالشهدا (علیهالسلام) در میان حسرت ما سلام به ارباب بیکفنش داد و پر کشید و رفت.
داستان شب شهادت امیر را همرزمانش برایم تعریف کردند و رفتند. یاد حرفهایی که قبل از رفتنش میزد، افتادم. میگفت: «شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟! میدونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاجخانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم نالههات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.» در جوابش گفتم: «نه پسرم، گریه نمیکنم. خیالت راحت، مامان تا آخر پای قولش هست.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
🍃
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
.
قسمت، ،46و47و48و49و رمان
#ننه_علی بارگزاری شد 😍
دوستاتون رو دعوت کنید تا باهم
این رمان شیرین رو مطالعه کنیم 😋👌https://eitaa.com/sakinehkhatoon
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
آیه ای هست درقرآن که خیلی عجیبه 👆
29.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرف اصلی بیانات رهبر انقلاب در دیدار صبح دیروز بسیجیان
🍃🌹🍃
#بسیج_بن_بست_شکن
#بسیج_با_مردم
حملات حزبالله شدید شد اسرائیل مذاکرات را جدی گرفت!
🍃🌹🍃
🔻پس از این که روز یکشنبه حزبالله لبنان یکی از سنگینترین آتشها را بر سر اراضی اشغالی ریخت– آنطور که رسانههای صهیونیستی نیز اذعان داشتهاند!– رژیم آپارتاید اسرائیل مذاکراتِ آتشبس با حزبالله را جدی گرفته است!
🔸یکشنبه شب رادیو ارتش رژیم صهیونیستی گزارش داد که ۳۴۰ موشک از لبنان، از صبح روز یکشنبه، به سمت اراضی اشغالی شلیک شده است و حدود ۴ میلیون شهرکنشین از هراس موشکها به اتاقهای مستحکم و پناهگاهها در اراضی اشغالی رفتند.
🔹در پی این حملات، دیروز، روزنامه صهیونیستی یدیعوت آحارانوت نوشت که پیشرفت در تماسها درخصوص توافق با لبنان پس از آن صورت گرفت که حزبالله ظرف یک روز بیش از ۲۵۰ موشک و راکت به سمت اراضی اشغالی شلیک کرد.
🔸در پی این حملات، نخستوزیر رژیم صهیونیستی گفت: «کار درست در حال حاضر حل و فصل با لبنان به شرط تعهد آمریکا به این مسئله است که ما به هرگونه نقضی پاسخ خواهیم داد. شرط اساسی در این مسئله این است که ما تصمیم بگیریم که چه چیزی نقض محسوب میشود. در این زمان سربازان ذخیره نیز استراحت خواهند کرد و کمبود سلاحها را جبران خواهیم کرد.» یک منبع صهیونیست نیز پس از انتشار این خبر مدعی شد که با وجود اینکه اساساً و به صورت اصولی تمایل و قصد به سمت پیشرفت وجود دارد، همچنان «موضوعاتی در دستور کار» است.
🔺حزبالله لبنان، تنها تا دیروز ظهر، ۵۱ عملیات در برابر اشغالگران صهیونیست انجام داد. حزبالله لبنان همچنین خبر داد که در چند عملیات پیاپی چندین تانک مرکاوای ارتش رژیم صهیونیستی را در «البیاضه» در جنوب لبنان منهدم کرد. این جنبش حتی صهیونیستها را از منطقه الخیام دور کرد.
#فروپاشی_اسرائیل
#روشنگری
❌ روبهان مکاره
⏪دلار ۵۵ تومان را به ۷۰ هزار تومان رسانده اند بعد ۱۳۰۰ تومان پایین می آورند و میگویند اثر مطرح شدن مذاکره است....
▪️این قوم بی وطن غرب پرست ۱۰ سال است با ترفند مذاکره دلار را از ۱۰۰۰ تومن به هفتاد هزار تومان رسانده اند و دست بردار نیستند.
▪️میدونید چرا ؟
چون هنوز عده ای از مردم هستند که همچنان فریب این جماعت روباه صفت را میخورند.