«نکاتی از صفحۀ ۲۰ قرآن مجید»
💠 راه و اهداف ابراهيم؛ الگویی برای همه مسلمانان (تسلیم شدگان در برابر فرامین خداوند)
در ادامه آيات قبل، که گوشه هايى از اهداف و شخصيّت حضرت ابراهيم بيان گرديد، اين آيه با توجّه به تابناكى و پاكى چهره ابراهيم ع و آئين او مى پرسد:
چه كسى جز افراد نادان وسفيه از ابراهيم و اهداف او اعراض مى كنند؟!
آئين او به قدرى ارزش دارد كه پيامبر ص مفتخر است كه راه او راه ابراهيم است. ابراهيم كسى است كه در منطق، مخالف كافر را، مبهوت مى كند: «فبهت الذى كفر» (بقره،۲۵۸)
و در شجاعت يك تنه همه بت ها را مى شكند: «فجعلهم جذاذاً» (انبياء،۵۸)
قرآن او را حليم معرّفى مى نمايد و در صبر و توكّل نيز نمونه و سرآمد است تا آنجاكه درون آتش افكنده مى شود بى آنكه واهمه اى داشته باشد.
درسخاوت گوساله چاقى رابراى مهمانان كباب مى كند.
درتسليم،كودك خود را دربيابان بى آب و گياه مكه رها كرده وآنگاه كه اوبه سن نوجوانى مى رسد،به امرخداوند كاردبرگلوى اومى گذارد.
ابراهيم ع دردعايى ازخداوند خواست كه: «ألحقنى بالصالحين»(شعراء،۸۳)
خداونددعاى اورا استجابت كرده و مى فرمايد:ابراهيم درآخرت ازصالحان است.
درفرهنگ قرآن، به افرادى كه حقائق راناديده انگاشته وكفران نعمت كنند،سفيه گفته مى شود.
كسى كه راه ابراهيم راكه براى نسل بشر:
مركزامن،رهبرالهی،رزق فراوان،توفيق اسلام وتسليم،قبول توبه وسعادت ازخداطلب مى كند،رهاكرده وبه دنبال ديگران برود،سفيه ونادانى بيش نيست!!
آرى،انسان تنها بافريب دادن خردخويش مى تواند ازاديان الهى گريزان باشد«سفه نفسه».
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازنشر | رهبری نمیتواند در تصمیم گیری دولت دخالت کنه از زبان خود امام خامنهای مدظلهالعالی بشنوید.
🍃🌹🍃
🔸وظیفه مردم است که مطالبه کنند...
#مطالبه_گری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پزشکیان: حل ناترازیها بدون نگاه بسیجی امکانپذیر نیست
🍃🌹🍃
🔹ما در دولت برای حل مشکلات هیچ راهی نداریم جز اینکه با نگاه بسیجی وارد میدان شویم و محرومیتهایی که در قسمتهای مختلف وجود دارد را حل کنیم.
#روشنگری
#ایران_قوی
.
روشهای رایج کلاهبرداری در بلک فرایدی
در حالی که «جمعه سیاه» یا بلک فرایدی فرصتی جذاب برای خریدهای استثنایی است، پشت پرده تخفیفهای وسوسهانگیز آن، کلاهبرداریهای هوشمندانهای در کمین خریداران قرار دارد، که باید مراقب بود.
جمعه سیاه یا تله طلایی؟
به گزارش تابناک به نقل از مهر، بلک فرایدی یا جمعه سیاه یکی از روزهای خرید سال است که هر ساله هزاران نفر در سراسر دنیا برای خرید کالاهای مختلف با تخفیفهای ویژه در این روز هیجانزده میشوند. اما در کنار این هیجان خرید، کلاهبرداریهای گستردهای نیز به وقوع میپیوندد که میتواند خریداران را متضرر کند. در این گزارش به بررسی روشهای رایج کلاهبرداری در این روز، پیامدهای آن و راهکارهای مقابله با این پدیده پرداخته خواهد شد.
روشهای رایج کلاهبرداری در بلک فرایدی
❌یکی از شایعترین روشهای کلاهبرداری در بلک فرایدی، تخفیفهای دروغین است. در این روش، فروشندگان قیمت کالاها را قبل از بلک فرایدی افزایش داده و سپس با اعلام تخفیفهای بزرگ، قیمت واقعی کالا را نشان میدهند. این تخفیفها گاهی آنقدر بزرگ به نظر میرسند که مشتریان بدون بررسی دقیق، تصمیم به خرید میگیرند.
❌دیگر روش رایج، سایتهای تقلبی است. کلاهبرداران وبسایتهایی مشابه به فروشگاههای معتبر ایجاد میکنند که ظاهر آنها بسیار شبیه به فروشگاههای معروف است، ولی هدفشان سرقت اطلاعات بانکی کاربران است. این وبسایتها اغلب پرداختهای امن را ارائه نمیدهند و پس از پرداخت هزینه کالا، خریداران هیچ چیزی دریافت نمیکنند.
❌همچنین، فروش کالاهای تقلبی در بلک فرایدی یکی دیگر از شگردهای کلاهبرداران است. بسیاری از فروشندگان کالاهای بیکیفیت یا تقلبی را به جای محصولات اصلی با تخفیفهای چشمگیر میفروشند و مشتریان ناآگاه ممکن است گول ظاهر جذاب آنها را بخورند.
❌در شبکههای اجتماعی نیز شاهد فریب با تبلیغات جعلی هستیم. تبلیغاتی که در پلتفرمهایی مانند اینستاگرام یا تلگرام منتشر میشوند، به خریداران وعده تخفیفهای بینظیر میدهند. در این تبلیغات، اغلب کالاهایی که به فروش میرسند، فاقد اصالت یا کیفیت هستند.
#بلک_فرایدی
🌷 یاعلیٌّ ياعلىُّ ياعلىّ
✍ از حضرت زهرا سلام الله عليها
نقل شده كه در خطبه فدکیه
خطاب
به صحابه فرمود :
" معاشر المسلمین المسرعة إلى قبل
الباطل المغيضة على الفعل القبيح
الخاسر ... "
"ای گروه مسلمانان که به گفتار بیهود
می شتابید و بر کردار زشت چشم
می پوشید ...."
✍یکی از کارهای بسیار زشت،
سرعت در گفتار باطل است که زشتی
آن از گفتار باطل بیشتر می باشد .
و یکی از کارهای زشت چشم پوشی بر
کارهای قبیح زبان آور دیگران است
که به نوبه خود می تواند باعث تشویق گناهکار بر گناهش شود .
📔 : دین شناسی از دیدگاه فاطمه
زهرا سلام الله علیها
ص
#قصه_ننه_علی
#پارت50
فصل نهم: سلام آقا...
نفهمیدم هفته به هفتهی بارداری چگونه گذشت. چیزی به فارغ شدنم نمانده بود. صدّام دوباره فرودگاه مهرآباد را بمباران کرد. اوایل شب بود که ترس به جانم افتاد. به رجب گفتم درد دارم، توجهی نکرد؛ سرش را گذاشت روی بالشت و خوابید. علی هم تا دیروقت خانه نیامد. بهسختی شب را به صبح رساندم. درد امانم را بریده بود. از طبقه دوم تا جلوی در خانه خودم را روی زمین کشاندم. هزار بار مُردم و زنده شدم. دو قدم راه میرفتم و چند دقیقه مینشستم زمین. ماشین گرفتم و رفتم بیمارستان شهید مصطفی خمینی. دکتر معاینهام کرد و با عصبانیت گفت: «خانوم! بچه چندمته؟! چرا انقدر دیر اومدی؟! بچه داره خفه میشه!»
چند ماه بعد از تولد امیر به پیشنهاد یکی از بچههای جهاد همراه خانواده برای کمک به کارهای پشتیبانی جبهه رفتیم خوزستان تا شاید رجب هم با فضای جبهه آشنا شود و کمی دلش آرام بگیرد. رجب ابتدا قبول نکرد و گفت: «تو برای من نقشه داری! میخوای از شرم خلاص بشی و بعد همه بهت بگن همسر شهید!» در جوابش گفتم: «نه حاجآقا! همسر شهید شدن لیاقت میخواد که شکر خدا من ندارم!» به هر ضرب و زوری بود راضی شد و همراه ما آمد. من در رختشویخانه مشغول شدم و مثل جهاد تهران هر کمکی از دستم برمیآمد، انجام میدادم. رجب هم مدام در کار رزمندهها سرک میکشید و اگر سرحال بود، چند تا وسیله جابهجا میکرد. گاهی هم به گشت و گذار در شهر میرفت. حضور ما در اندیمشک همزمان شد با حملات سنگین عراق. رجب طاقتش سر آمده بود. دست به دامان یکی از مسئولین جهاد شدم، خواستم تا سکته نکرده او را به تهران برگردانند. همه برگشتند و من چند هفتهای در اهواز ماندم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
🍃
#کانال_ما_را_به_اشتراک_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#قصه_ننه_علی
#پارت51
فصل دهم: آقای معلم
جرئت نمیکردیم در خانه حرف از جنگ و جبهه بزنیم؛ فوری دعوا راه میانداخت. اخلاق تند رجب دست همه آمده بود. کم پیش میآمد بچههای مسجد و جهاد جلوی در خانه بیایند. مراعات حالم را میکردند که رجب به ما سخت نگیرد. همسایهی دلسوزی داشتیم. میدانست بعد از امیر زندگی بر من سخت میگذرد. آمد جلوی در خانه و گفت: «حاجخانوم! علی آقا که انقدر دوست داره خدمت کنه، یه پیشنهاد خوب براش دارم. شاید کمی از حال و هوای جبهه بیاد بیرون، حاجی هم آروم بشه. اگه موافق باشید، میتونم هماهنگ کنم بره نهضت معلم بشه؛ کم از جهاد نیست، ثواب هم داره.» فکرش را نمیکردم علی فوری این پیشنهاد را قبول کند. دوره آموزشی نهضت را بهسرعت گذراند و معلم یکی از مدارس محله شد. خیلی کارش را دوست داشت. اولِ صبح قبل از اینکه از خانه بیرون برود، به من سرمشق میداد. تا شب فرصت داشتم تکالیفم را انجام بدهم. سختگیر نبود و با حوصله غلطهایم را اصلاح میکرد. کمکم بدون کمک کسی توانستم نوشتهها را خودم بخوانم. روز معلم یکی از شاگردانش پانصد تومان هدیه به علی داد. عصر آمد خانه، پول را داد به من و گفت: «مامان خانوم! این پول رو ببر به این آدرسی که بهت میگم. یه خونواده نیازمند هستن که دختر مجرد تو خونه دارن. درست نیست من برم جلوی در خونهشون...» پول را گرفتم و سرش را بوسیدم. گفتم: «تو کِی انقدر بزرگ شدی علی جان؟!» صورتش از خجالت سرخ شد. عرق پیشانیاش را پاک کرد و برای نماز رفت مسجد. مدتی بعد از شهادت امیر، بچههای مسجد یکی بعد از دیگری به شهادت میرسیدند. علی گوشهگیر شده بود و کمتر حرف میزد، خنده به صورت این پسر نمیآمد.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
🍃
#قصه_ننه_علی
#پارت52
فصل دهم: آقای معلم
چند روزی از صحبت ما گذشت. نشسته بودیم سر سفره شام که علی خبر شهادت پسر یکی از فامیلها را داد و نامهای را که برای پدرش نوشته بود، خواند: «پدر عزیزم! مرا ببخش که بدون اجازه شما رفتم جبهه؛ ولی این را بدان به سن تکلیف رسیده بودم و امام خمینی تکلیف جهاد را بر عهده ما گذاشته بود...» کلی حرفهای زیبا و عاشقانه خطاب به پدر و مادرش نوشته بود. علی با شور و هیجان نامه را میخواند. خیال میکرد پدرش اینها را بشنود، دلش نرم میشود. رجب غذایش را تمام کرد، از پای سفره بلند شد و رفت به تماشای اخبار نشست. علی کنار سفره وا رفت. چشمک زدم، که عیب ندارد، امیدت به خدا باشد. خم شد طرف من و گفت: «مامان خانوم! گفتی کمکم میکنی، حالا وقتشه.» گفتم: «تا آخر شب صبر کن.» خواب رجب سنگین شد. به علی گفتم: «علی جان! مگه شما معلم نهضت نیستی؟! به بابات میگیم قراره اردو بری و چند روزی تهران نیستی. باقیش هم خدا درست میکنه. منم از فردا تو گوش بابات میخونم داری میری اردو و حواسش باشه.» گل از گلش شکفت. دست و صورتم را بوسید. میخندیدم، اما دلم داشت زار میزد برای آن روزی که رجب متوجه شود. هر روز از اردوی علی برای رجب میگفتم. واکنش خاصی نشان نمیداد. دو سه روز بعد علی را صدا زد و درباره اردوی مدرسه پرسید. هرچه میگفت، علی سرش را تکان میداد و با بله و نه جواب میداد. رجب کلافه شد و گفت: «زبون نداری؟! خیلی خب! پاشو برو. یه هفته بیشتر نشه.»
فامیلهای رجب از شهرستان آمده بودند. مشغول ریختن چای بودم که علی با عجله وارد خانه شد. چشمش که به میهمانها افتاد، جلوی در ایستاد. با دست به من اشاره کرد که: «وقت اعزامه، من رفتم.» از ترس رجب دنبالش نرفتم. آنقدر هول بود و عجله داشت که با دمپایی رفت! ماندم خانه و دلم را به بدرقهاش فرستادم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
🍃
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»