💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜🕸
#پروانه ای دردام عنکبوت
# قسمت سوم 🎬
#خانم ط_حسینی
طارق روی تخت چوبی ونمور داخل انباری نشسته بود با خرماهایی که گذاشته بودیم خشک بشود خودش راسرگرم کرده بود ,تا اومدم اشاره کرد به کنارش وگفت:بیا بشین,یک سری حرفهایی هست که باید بشنوی تا بتونی درست تصمیم گیری کنی,اولا حتما از کشت وکشتاری که درسوریه وعراق پیش اومده شنیدی ومیدونی تمام این جنایات مربوط به گروه شیطانی به اسم(داعش)میشه که خودشون را مسلمان میدونند ,کما بیش خبرهایی هست که داخل عراق این گروه چشم طمع به موصل دارند ودوست دارند موصل مرکز وپایتختشان بشود ,اگر این اتفاق بیافته با اطمینان میگم که هیچ کدام از ماها زنده نخواهیم ماند ,اخه رفتارشان با شیعه ها که مانند خودشون مسلمانند وتوبحثهای اعتقادی باهم اختلاف دارند نشون میده که با ما چه رفتارهایی خواهند داشت,سلما خواهرم ,باورت میشه اینها شیعه ها راکه مثل خودشان مسلمانند وادعا میکنند پیامبرشان یکی هست,سرمیبرند وپوست بدنشان راجدا میکنند وانها راتکه تکه میکنند ,حالا باما که به قول انها کافرهستیم چه برخوردی خواهند داشت؟؟
ازحرفهای طارق مو بر بدنم راست شد وبا لکنت گفتم:یا ایزد پاک به توپناه ان شاالله به لطف ایزد یکتا ازشرشون درامان باشیم ,حالا این چه ربطی به خاله هاجر وپسرش دارد؟؟
طارق:ربط که زیاد داره,به همون ایزد پاک قسم میخورم که همین عمر ,پسرخاله هاجر داشت تبلیغ گروه داعش رامیکرد خودم با دوتا گوشم شنیدم وبا دوتا چشمم دیدم که سنگ حکومت اسلامی داعش رابه سینه میزد ومیگفت اگر این حکومت به مرکزیت موصل برپا بشه ,اینجا بهشت روی زمین میشه و...کلا دارن مردم شهر را برای ورود داعش تهییج واماده میکنن ,حالا حاضری باهمچین کسی زیریک سقف زندگی کنی؟؟
محکم سرم راتکان دادم وگفتم:من از قبل ازاین حرفها هم نظرمثبتی نداشتم .
طارق لبخندی زد وگفت:یه موضوع دیگه هم باید خیلی قبل ازاین بهت میگفتم اما فکرمیکردم هنوز موقعش نرسیده اما حالا بااین احوالات فکر میکنم باید بگم...راستش خیلی وقت پیش علی پسرخاله صفیه تورا از من خواستگاری کرد,اولش فکرمیکردم به خاطر رفقاتی که بین ماهست این پیشنهاد رامیدهد اما کم کم متوجه شدم ازاینا فراتره وانگار خودت رادوست داره....
اگر خودت موافقی,یه سری حرفها هست که باید باحضورعلی بشنوی....حالا چی میگی؟؟
وااای از این حرف طارق گر گرفتم وسرخ شدم...اخه حرف دلم را زد....
سرم را پایین انداختم و...
#ادامه_دارد ..
@salahshouran313
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜🕸
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_ حسینی
#قسمت چهارم 🎬
بعدازغروب افتاب بود وپدرم امد ,مادر بساط شام راحاضرکرد وسفره راانداختیم,پدرم مثل همیشه عماد را روی زانوش گرفته بود از تکه های میوه ای که مامان سرسفره گذاشته بود دهانش میکرد,خیلی نگران بود توخودش بودکه مادرم گفت:چی شده ابوطارق,چرا درهمی؟
پدر:خبرایی که ازاطراف میاد خیلی ترسناکه,ازاینده خودم واین بچه ها میترسم,این داعشیا هرجا که پامیذارن ,زمین اون منطقه را ازخون مردمش سیراب میکنن,خبرایی پیچیده که به همین زودی وارد موصل میشن,امروز ابوعلی شوهرخواهرت صفیه رادیدم ,میگفت هرچی که میشده نقدکردن فروختن احتمالا فردا از موصل میرن...
یکدفعه نان پرید توگلوی مادرم وباسرفه گفت:کجااا اخه تمام اقوام واشنایانمون اینجان,جایی راندارن که برن؟
پدر:منم همین رابهش گفتم ,اما ابوعلی میگه,حفظ جان ازهمه چیزواجب تره,میگفت خونه شان رابه امان خدا میگذارن ومیرن سمت نجف وکربلا ,فکرمیکرد اونجا امن ترین جایی هست که میشه رفت,اخه داعشیا همه رااز دم تیغ میگذرونن اما شیعه ها را زجرکش میکنن....
مادرم اهی,کشید وگفت:ابوطارق,بهترنیست,خودمون هم بریم ؟؟
هنوز پدرم چیزی نگفته بود که طارق با تمسخرگفت:عه مادر اگه با داعشیا پیوند بخورین که کاری باهاتون ندارند
پدرم باتعجب یه نگاه به طارق ویه نگاه به مادرم کرد وگفت:طارق چی میگه هااا؟؟پیوند؟؟داعش؟؟
طارق:اره پدر عزیزم.....امروزخاله هاجر دخترت سلما رابرای عمر خواستگاری کرده...
پدرم عمادرااز روی زانوش برداشت وگذاشت زمین:خواستگاری؟؟؟این پسره چندروزه تو بازار سنگ داعش رابه سینه میزنه واز برکات وجود حکومت اسلامی داعش نطقها میکنه.....مگه من بلانسبت خرشدم که دخترم راتسلیم ابلیس کنم.....
تا قبل ازاینا اگه حرفی میزدند شاید به حرمت نان ونمکی که باهم خوردیم واحترام همسایگی باهم وصلت میکردیم اما الان نه نه محاله..
وبعدازسرسفره بلندشد ورفت گوشه اتاق وتوافکار خودش غرق شد...
پدرم خیلی مهربان وخانواده دوست بود وازاون مردهای متعصب عرب,که حتی اگر راه داشت به ما میگفت روی حیاط خونه خودمان هم روبنده ونقاب بزنیم.میدونستم که الان تمام ذهنش درگیر ماست...
#ادامه_دارد ..
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
@salahshouran313
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
🇮🇷🌸
🍀
✅ پیام روشنگری
🌀 موضوع: حضور حداکثری مردم در بیان #مقام_معظم_رهبری
🍃🌻🍃
1⃣ در نهایت، #رأی مردم تعیین کننده است. آنچه که اهمیت دارد، تشخیص شما و رأی شما است. باید خودتان تحقیق کنید، ملاحظه کنید، دقت کنید، از انسانهای مورد اعتمادتان بپرسید، تا به اصلح برسید و اصلح را انتخاب کنید. رهبری، یک رأی بیشتر ندارد. بندهی حقیر مثل بقیهی مردم، یک رأی دارم؛ این رأی هم تا وقتی که در صندوق انداخته نشود، هیچ کس از آن مطّلع نخواهد بود. حالا ممکن است آن کسانی که صندوق دست آنها است، بعد باز کنند، خط این حقیر را بشناسند، بفهمند بنده به چه کسی رأی دادم؛ اما تا قبل از رأی دادن، کسی مطّلع نخواهد شد. اینجور نیست که کسی بیاید نسبت بدهد که رهبری نظرش به فلان است، به بهمان نیست. اگر چنین نسبتی داده شد، این نسبت درست نیست.
🌺 بیانات در جمع زائران و مجاوران حضرت امام رضا (علیه السلام)- 1392/1/1
#روشنگری
#انتخابات
@salahshouran313
🍀
🇮🇷🌸
11.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ شبکه ضدایرانی بررسی میکند:
📍موشکی سرگردان یا برنامهای از پیش طراحی شده؟
═══.🍃🇮🇷🕊.════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا حاج قاسم اجازه نمیداد، ظریف میدان را در خدمت دیپلماسی بگیرد؟
═══.🍃🇮🇷🕊.════
@salahshouran313
⭕️پمپئو: ارزش ترور قاسم سلیمانی را از ظريف بپرسيد!
🔹وزیر خارجه دولت ترامپ در توئیتی با اشاره به فایل صوتی صحبتهای ظریف نوشت: ترور [شهادت] سلیمانی توسط دولت ما تأثیر گستردهای بر ایران و خاورمیانه داشته است.
🔹اگر حرف مرا قبول ندارید از ظریف بپرسید! جو بایدن هنوز فکر میکند کار ما اشتباه بوده است.
═══.🍃🇮🇷🕊.════
@salahshouran313
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اسماءالحسنی✨
*هّـــوٌ ۞ آلَلَهّ ۞ آلَرحًمًنِ ۞ آلَرحًيَمً
۞ آلَمًلَکْ ۞ آلَقُدٍوٌسِ ۞ آلَسِلَآمً ۞ آلَمًؤمًنِ ۞ آلَمًهّيَمًنِ ۞ آلَعٌزٍيَزٍ ۞ آلَجّبًآر ۞ آلَمًتٌکْبًر ۞ آلَخِآلَقُ ۞ آلَبًآرئ ۞ آلَمًصّوٌر ۞ آلَغُفُآر ۞ آلَقُهّآر ۞ آلَوٌهّآبً ۞ آلَرزٍآقُ ۞ آلَفُتٌآحً ۞ آلَعٌلَيَمً ۞ آلَقُآبًض ۞ آلَبًآسِطِ ۞ آلَخِآفُض ۞ آلَرآفُعٌ ۞ آلَمًعٌزٍ ۞ آلَمًذِلَ ۞ آلَسِمًيَعٌ ۞ آلَبًصّيَر ۞ آلَحًکْمً ۞ آلَعٌدٍلَ آلَلَطِيَفُ ۞ آلَخِبًيَر ۞ آلَحًلَيَمً ۞ آلَعٌظُيَمً ۞ آلَغُفُوٌر ۞ آلَشُکْوٌر ۞ آلَعٌلَيَ ۞ آلَکْبًيَر ۞ آلَحًفُيَظُ ۞ آلَمًقُيَتٌ ۞ آلَحًسِيَبً ۞ آلَجّلَيَلَ ۞ آلَکْريَمً ۞ آلَرقُيَبً ۞ آلَمًجّيَبً ۞ آلَوٌآسِعٌ ۞ آلَحًکْيَمً ۞ آلَوٌدٍوٌدٍ ۞ آلَمًجّيَدٍ ۞ آلَبًآعٌثً ۞ آلَشُهّيَدٍ ۞ آلَحًقُ ۞ آلَوٌکْيَلَ ۞ آلَقُوٌيَ ۞ آلَمًتٌيَنِ ۞ آلَوٌلَيَ ۞ آلَحًمًيَدٍ ۞ آلَمًحًصّيَ ۞ آلَمًبًدٍئ ۞ آلَمًعٌيَدٍ ۞ آلَمًحًيَيَ ۞ آلَمًمًيَتٌ ۞ آلَحًيَ ۞ آلَقُيَوٌمً ۞ آلَوٌآجّدٍ ۞ آلَمًآجّدٍ ۞ آلَوٌآحًدٍ ۞ آلَأحًدٍ ۞ آلَصّمًدٍ ۞ آلَقُآدٍر ۞ آلَمًقُتٌدٍر ۞ آلَمًقُدٍمً ۞ آلَمًؤخِر ۞ آلَأوٌلَ ۞ آلَآخِر ۞ آلَظُآهّر ۞ آلَبًآطِنِ ۞ آلَوٌآلَيَ آلَمًتٌعٌآلَيَ ۞ آلَبًر ۞ آلَتٌوٌآبً ۞ آلَمًنِتٌقُمً ۞ آلَعٌفُوٌ ۞ آلَرءوٌفُ ۞ مًآلَکْ ۞ آلَمًلَکْ ۞ ذِوٌ آلَجّلَآلَ وٌآلَإکْرآمً ۞ آلَمًقُسِطِ ۞ آلَجّآمًعٌ ۞ آلَغُنِيَ ۞ آلَمًغُنِيَ ۞ آلَمًآنِعٌ ۞ آلَضآر ۞ آلَنِآفُعٌ ۞ آلَنِوٌر ۞ آلَهّآدٍيَ ۞ آلَبًدٍيَعٌ ۞ آلَبًآقُيَ ۞ آلَوٌآرثً ۞ آلَرشُيَدٍ ۞
@salahshouran313
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط _حسینی
#قسمت پنجم 🎬
سفره که جمع شد,سکوت همه خانه رافراگرفت وگهگاهی عماد با بازیهای بچگانه اش سکوت سنگین اتاق رامی شکست,یکباره پدرم ازجایش بلند شد وشروع به قدم زدن کرد،خوب میدانستیم وقتی پدر اینکار رامیکند میخواهد تصمیم مهمی بگیرد.
طارق تلویزیون راروشن کرد وخودرامشغول نگاه کردن ،نشان میداد،مادرم هم با جم وجورکردن وسایل شام خودرامشغول کرده بود ومن ولیلا هم مثلا به مادر کمک میکردیم اما ذهنمان درگیر این خواستگاری نحس وان گروه منحوس بود که پدر رو به مادرم گفت:ام طارق فکرمیکنم بهتراین باشد که ما هم هرچه که میتوانیم به دلارودینار تبدیل کنیم وتا این فتنه وآشوبها میخوابد به جایی دیگر برویم ،بعدکه اوضاع ارام شدبرمیگردیم.
مادر:اخه کجا بریم؟اصلا کجا را داریم که بریم؟
پدر:بزار خواهرت صفیه وخانواده اش برن ،هرجا که انها رفتند یکهفته بعد شما رابا طارق راهی میکنم وخودم میمانم تا مراقب خانه ونخلستان وزندگیمان باشم،من تنها باشم ازپس مراقبت ازخودم برمیام.
تودلم خوشحال شدم،اخه اگرقراربودآواره بشیم چه بهترکنار خاله وعلی باشیم ،که طارق گفت:روی من حساب نکنید ،همونطورکه علی پسرخاله صفیه میماند تا ازشهرش دفاع کند منم میمانم.
دلم هرری ریخت پایین؛نگاهم به پدرم افتادکه میگفت:نه طارق من میمانم وتومیروی...
طارق:به همان ایزد پاک قسم که تکان نمیخورم،شما همراه مادروبچه ها برو ،من اموزش نظامی دیدم،جوان ترم وبرای مبارزه بهتروشما دنیا دیده ای وبرای سفر مناسب تر....
دلم میخواست ازته سرم فریادبزنم،گریه سردرهم اخربه چه گناهی باید اواره شویم؟!
#ادامه_دارد ..
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
@salahshouran313
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_ حسینی
#قسمت ششم 🎬
فردا صبح زود خاله هاجر شاد وشنگول امد خانه ما وتاچشمش به من افتاد چنان قربان صدقه ام رفت که فکرکنم درعمرش قربان صدقه دخترای خودش ،اینطوری نرفته بود .میدونستم که با شنیدن جواب رد ازاین رو به اون رو میشه ،برای همین رفتم حیاط پشتی ومشغول دانه دادن به مرغ وخروسها شدم اما به لیلا سپردم که گوش وایسته....
ربع ساعتی گذشت که لیلا دوان دوان اومد طرفم:سلماا دختر کجایی که ببینی ام عمر خونه راگذاشت روی سرش وقتی فهمید که جواب رد بهش دادن کلی خط ونشان کشید وگفت که سلما بدبختتت میشه،مردی به هیبت وصولت وپول واقتدارمثل عمر درکل عراق نمیتونه برا خودش پیداکنه😆
عجب خودشیفته است این خاااله هااااجر ،فک کنم الان بره با عمروباباش نقشه ای برای کشتنت بکشن وشایدم عمریه حمله انتحاری بکنه 😂
به حرفهای لیلا خندم گرفت وخوشحال بودم ازاینکه خیال خاله هاجر راحت شد ورفت رد کارش....اما نمیدونستم که این جواب رد کینه ای شتری میشه و...
نزدیکای ظهربود که طارق بایاالله یاالله گفتن وارد خونه شد ،میدونستم که حتما کسی همراهش هست،از پنجره بیرون را نگاه کردم وای خدای من علی همراهشه،یه جورایی دلم گر گرفت،الان دیگه میدونستم علی هم روی من نظر داره بیشتر هول شده بودم...
خودم راانداختم اشپزخونه تا یه لیوان اب بخورم وخودم رامشغول کاری کنم شایداین هیجانات درونم فروکش کنه.
ازشانسم مادرم با عماد رفته بودند بیرون ومن ولیلا ،خونه بودیم.
طارق طبق معمول یه سرک کشید داخل اشپزخانه وگفت:به به سلما خانم،مادرکجاست که تودست به کارپخت وپز میزنی؟😜
هول ودستپاچه گفتم:س س سلام ،رفتن بیرون
طارق:خوب بهتر حالا بیا داخل اتاق مهمون،کارت داریم
من:داریم!!!
طارق:اره من وعلی....بیا تا مادرنیومده بدددو...
#ادامه_دارد ..
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
@salahshouran313
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
Astaghforolahelazim.mp3
9.14M
⿻امشب منو به ؏شـق امـام حـسـن میبخـشـۍ 💔😞⿻
#رزق_شبانه🦋
#ویژه_ولادت_امام_حسن
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح