سپس به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و
خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی
نشانم داد و تحقیرم کرد :»فکر نمیکردم سپاه پاسداران
جاسوس زن داشته باشه!« از چشمانشان به پای حال
خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم حضرت زینب
دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه
به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصرهشان سرم
پایین بود و بیصدا گریه میکردم. ایکاش به مبادلهام
راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان
کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده
به دام افتادنم را دادند. احساس میکردم از زمین به سمت
آسمان آتش میپاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمی-
شد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جانشان افتاده
بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند :»ما می-
خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!«
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت
این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به
چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. پیکرم را در زمین
فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود
که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را
با یک تکان از جا کَند. با فشار دستش شانهام را هل میداد
تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده
و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً
خنجرهایشان غالف بود. پاشنه درِ پشت بام مقداری از
سطح زمین باالتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم
ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ
راهپله زمین خوردم. احساس کردم تمام استخوانهایم در
هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب به
لبهایم نمیآمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم
و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. دلم
میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از
پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانهام را وحشیانه
فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به
چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله
ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار
اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند. مسیر
حمله به سمت حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به
من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از
جا بلند شد. کریهتر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم
در همین یک سال بهقدری خون خورده بود که صورتش
از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده
بود. تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام
آماده میشد که دندانهایش را به هم میسایید و با نعره-
ای سرم خراب شد :»پس از وهابیهای افغانستانی؟!«
جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند،
قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود و
او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :»یا حرف
میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!« و همان تهدیدش
برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از
جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به
قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش
جانم را گرفت :»آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری
باهات میکنم به حرف بیای!« قلبم از وحشت به خودش
میپیچید و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت
کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی
ابوجعده را از هم شکافت. از شدت وحشت رمقی به قدم-
هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از
پله آخر روی زمین افتادم. حس میکردم زمین زیر تنم
میلرزد و انگار عدهای میدویدند که کسی روی کمرم
خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. رگبار گلوله خانه را پُر
کرده و دست و بازویی تالش میکرد سر و صورتم را
بپوشاند، تکانهای قفسه سینهاش را روی شانهام حس
میکردم و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند :»یا
حسین!« که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد، پیراهنم
از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که
فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم. بین
برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و
بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه، چیزی نمیفهمیدم که
گلوله باران تمام شد. صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود،
چیزی نمیدیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را می-
سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک
تکان، کمرم سبک شد. گردنم از شدت درد به سختی
تکان میخورد، بهزحمت سرم را چرخاندم و پیکر پارهپاره-
اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی
از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش
را روی زمین از شدت درد تکان میداد. تازه میفهمیدم
پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش
رنگ گل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم
پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال
من میگشت. اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش
هنوز برای ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم
میگشت مبادا زخمی خورده باشم. گوشه پیشانیاش
شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از خون شده بود.
ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزند و
او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را
میبوسید. دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که
چشمانش خمار خیال شهادت سنگین میشد و دوباره
پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم-
ها مثل همیشه به رویم میخندید. اعجاز نجاتم مستش
کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می-
کرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش
برای حرفی میلرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل
ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. انگار عمر
چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم
شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
شانههای مصطفی از گریه میلرزید و داغ دل من با گریه
خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل
را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم و
هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی
صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. مصطفی تقلّا میکرد
دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم
را نداشتم که هر چه بیشتر شانهام را میکشید، بیشتر در
آغوش ابوالفضل فرو میرفتم. جسد ابوجعده و بقیه دور
اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده
بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند. مصطفی سر
ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را
گرفته و با گریه تمنا میکرد تا آخر از پیکر برادرم دل
کندم و بهخدا قلبم روی سینهاش جا ماند که دیگر در
سینهام تپشی حس نمیکردم. در حفاظ نیروهای مقاومت
مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم
بیجان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیدهاند. نمیدانم
مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل میکرد که
خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند
کرد و غریبانه به راه افتادیم. دو نفر از رزمندگان بدن
ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را
میکشیدند. جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز
صدای تیراندازی از خیابانهای اطراف شنیده میشد. یک
دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست
دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدمهایم رمقی
نمانده و او مرا دنبال خودش میکشید. سرخی غروب همه
جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و
دیوار کوچهها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه
مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم
شکست. تا رسیدن به آغوش حضرت زینب هزار بار
جان کندیم و با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش
از رسیدن تکفیریها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار
صحن عدهای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم
زینبیه از هجوم تکفیریها بود. گوشه صحن زیر یکی از
کنگرهها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی
کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش
از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. در تاریک و روشن
آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید و
حس میکردم هنوز روی پیراهن خونیام دنبال زخمی
میگردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :»من سالمم،
اینا همه خون ابوالفضله!« نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت
و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته
باشد، شرمنده زمزمه کرد :»پشت در که رسیدیم، بچهها
آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار
شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.« و
همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که
مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :»وقتی با اولین
شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم
سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.«
من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش
را حس کرده بودم که از داغ دلتنگیاش جگرم آتش
گرفت و او همچنان نجوا میکرد :»قبل از اینکه بیایم تو
خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.« چشمانش از گریه
رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمیشد که
از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش
رفت و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور
خودش میچرخید. سرم را از پشت به دیوار تکیه داده
بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم و مصطفی جان کندنم را
حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. جای
لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی