eitaa logo
شاید این جمعه بیاید
83 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
5.3هزار ویدیو
154 فایل
ادمین کانال: fars130@
مشاهده در ایتا
دانلود
تَهَدَّمَتْ وَ اللَّهِ أَرْكَانُ الْهُدَى کم نمکدان تو را هر که نمک خورد، شکست باز با زخم سرت کعبه ترک خورد، شکست
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ مژگان گفت: من با آرمان روی هم نریختیم... آرمان داداشمه... اصلا من چرا اینجام؟ گفتم: چون اگر اون بیرون باشی، داداش فریدت تو را میکشه... ما داریم بهت لطف میکنیم... راستی اسمت نفیسه بود؟ گفت: نه گفتم: کمالی هم که نیستی... مگه نه؟! گفت: نه ... نه ... من مژگانم... مژگان... گفتم: عجب! خوشبختم... منم دیوید کاپرفیلد هستم... قراره از دیوار اینجا ردت بکنم... جوری که هیچ کس نفهمه... با حالتی که التماس از چشماش میریخت گفت: چرا منو بازی میدی؟ پرسیدم داداشم کجاست؟ گفتم: حالا تا داداشت ... خوش گذشت... فعلا... اینو گفتم و از در اتاقش اومدم بیرون... به طرف درب اتاقش دوید... فورا قفلش کردم ... چندبار دستگیره در را تکون داد و وقتی دید در را قفل کردم، ناامید شد و دیگه کاری نکرد... از وقتی سوار ماشین شدم تا رسیدیم اداره، فقط فکر کردم و شروع به آنالیز وضعیت مژگان کردم... آخرایی که داشتیم میرسیدیم اداره، عمار گفت: محمد چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو... اوضاع چطوره؟ گفتم: خدا کریمه ... راستی واسه عصر حتما با دکتر الهی جلسه فوق العاده بذار... من دفترم هستم... نماز هم همونجا میخونم... نهارم هم نیارید... میل ندارم... سر ساعت 14:20 دقیقه دکتر الهی یا توی دفترم باشه یا وصلش کن به مونیتورم... تا نشستم توی اتاقم، مثل گشنه و تشنه ها، نشستم دوباره تمام 800 صفحه پرونده را با ولع، مثل کسی که دنبال چیز باارزشی میگرده تورق کردم... چیز عجیبی بود... هربار میخوندم، چیزای عجیب تری به ذهنم میرسید... تا اینکه رسیدم به یه جایی که مژگان نوشته بود: «یه روز قرار گذاشتیم که بریم خونه فرید... حدودای ساعت 8 رسیدیم و هنوز هوا روشن بود... گشنم شده بود... تا کاپشن و پالتوم درآوردم فرید اومد سراغم و بدون اینکه به نفیسه توجهی بکنه... و حتی بدون اینکه من به نفیسه توجهی بکنم.......» نمی فهمیدم ... ساعت هشت، هنوز هوا روشن باشه؟! ... پالتو و کاپشنش درآورده باشه؟! ... مگه میشه؟ مگه داریم؟ این چه ساعت هشت شبی بوده که هوا روشن بوده و پالتو پوشیده بوده؟!!! ... زمستون، حداکثر ساعت 6 یا 6ونیم اذون مغرب میگن... ساعت 8 که هنوز هوا روشن باشه، مال تابستونه نه مال زمستون... !! دیدم اینجوری نمیشه ... گوشیم که دم در تحویل داده بودم ... تلفن را هم از پریز کشیدم... در را هم قفل کردم تا کسی نیاد داخل ... و دوباره نشستم و با وسواسیتی که در مطالعه پرونده ها دارم دوباره دقیق خوندم... تا به خودم اومدم دیدم دارن در میزنن ... عمار میدونست من داخلم... اینقدر در زد که من حواسم جمع بشه و جوابش بدم... حدودا دو ساعت به همون وضعیت داشتم مطالعه میکردم... تا در را باز کردم، دیدم دکتر الهی هم با عمار بود ... تعارفشون کردم داخل... من عادت به طفره رفتن و مقدمه چینی ندارم... گفتم: خوش آمدی دکتر! عرض کنم خدمتت که ازتون دو تا سوال دارم و خیلی وقت همدیگه را نمی گیریم... یکی اینکه حداکثر زمان نقطه جوش یک دختر مذهبی از نظر روانی و روحی چقدر هست؟ لابد میخوای بگی بستگی داره... تو یه دختر بی مادر کمبوددار معمولی با فلان وزن و فلان طبع و فلان شاخصه هیکل و این فرم هایی که پر کرده را در نظر بگیر... دکتر عینکش را درآورد و حدودا با دو دقیقه نگاه کردن به فرم ها و توضیحات من گفت: تقریبا 20 تا 25 درجه نقطه جوشش هست البته اگر گاف نداده باشه و طعمه از پیش تعیین شده نباشه... لبخند زدم و گفتم: سوال دوم: قدرت حافظه احساسی چقدر ارزیابی میکنی؟ گفت: فکر نکنم بیشتر 16 باشه... به شرط اینکه ... به شرطی که مریض نباشه و شوک بهش وارد نشده باشه... گفتم: این دختر، تب داره ... ینی تب میکنه ... تب بی مادری... ممکنه که مشکلی در حافظه احساسیش پیش بیاد؟ گفت: امکانش هست... میشه با بازی «احساس معکوس» تستش کرد... واردی که... ماشالله از منم که واردتری... 🤔 پس آدرس را درست رفتم... خوب شد که در برخورد با مژگان، احساس معکوس اجرا کردم... اما ... خدای من ... چرا اینقدر تناقض وجود داره... تپش قلب گرفتم... اگر درست فهمیده باشم...😨 ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @salahshouran313 »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ چایی را تعارف دکتر کردم ... بفرمایید دکتر... چاییتون سرد نشه... دکتر لبخندی زد و گفت: ده ساله که وقتی چایی تعارفم میکنی، میفهمم که کارت با من تموم شده و باید برم... گفتم: دکتر! شما بزرگواری... همین که همه بچه ها دارین منو تحمل میکنین و اخلاق نه ساخته و نه تراشیده منو به روم نمیارین خیلی گلین... اما تا چاییتون میل میکنین یه سوال دیگه هم بپرسم ببینم نظر شما چیه؟! ... یه پرونده 800 صفحه ای ... از یه دختر با همون خصوصیاتی که گفتم، که نصف بیشترش خاطرات دوبل سکسی اون با بقیه است... اعم از همجنس و ناهمجنس... با اینکه حافظه احساسیش بیشتر از 16 نیست، برداشتت چیه؟! دکتر که همیشه عاشق روش هایش بوده و هستم، گفت: بیا روشی که شب دوم عملیات تپه جاسوسان غرب انجام دادیم، دوباره تست کنیم... بیا دو تا کاغذ برداریم... یکی برای تو ... یکی هم برای من... دو تامون فقط یه کلمه بنویسیم... فقط یه کلمه... تحلیمون از تمام پرونده فقط در یه کلمه ... تا ببینیم آیا نظر کارشناسیمون یکی هست یا نه؟! گفتم: ای به چشم... همین کارها را میکنی که شیفته ات شدم... دوتامون همین کار را کردیم... شاید به سه چهار ثانیه نکشید... وقتی نوشتیم، کاغذامون را برعکس گذاشتیم روی میز... وقتی برگردوندیم، دیدیم که دوتامون فقط یه کلمه نوشتیم: «خانم کمالی!» چند ثانیه مستقیم به هم زل زدیم و هیچی نگفتیم... این ینی کلاف پیچ در پیچ... ینی تا الان فقط بازی خوردیم... ینی تا الان صورت مسئله را هم نفهمیدیم... ینی معمای جلسه حاج خانم عالم زاده مادر شهید دارای پرونده پاک بدون نقطه ای تیره یا ابهام! آخه برم اونجا چی بگم بهش؟! دکتر که میدونه وقتی چشمام را نازک میکنم و آروم آروم نفس میکشیم ینی چی؟! کیفش را برداشت و خیلی شیک فقط گفت: خدانگهدار! الان شما تصور کنین: من ... زل زده به گوشه اتاق... 800 صفحه کاغذ ... یه عالمه سوال ... دختری در بیمارستان روانی... راستی کو بقیه؟ کو آرمان؟ ... کو نفیسه؟ ... کو فرید؟ ... و از همه مهمتر: کو خانم کمالی؟! عمار را صدا زدم... دو سه بار صداش کردم تا اومد... عصبی بودم... نمیدونم چرا؟ شاید چون احساس میکردم بازی خوردم... گفتم خانم کمالی را میخوام! ... گفت: اطاعت... بیارمش یا با هم بریم ... گفتم هیچ کدوم... بیاریمش بهش چی بگیم؟ برم بهش چی بگم؟ ازش آتو نداری؟! عمار گفت: بررسی میکنم. گفتم: تا کی؟ گفت: تا شب! البته چند ساعت دیگه تا شب بیشتر نمونده... گفتم: دیره... اینجوری دیوونه میشم... پاشو یه دسته گل بخر و دو سه کیلو شیرینی... با لبخندی شیطنت آمیز گفت: چشم! خیره ان شاءالله... گفتم: زووووود باش... چی چی خیر است ان شاءالله؟! من همون یه دونه که دارم توش موندم... زود باش... دو سه تا از خانم های اداره هم لازمه باشن... فقط زود... تا عمار رفت آماده بشه و بچه ها را جمع کنه، دل و جیگر پرونده خانم کمالی و ارتباطات خانم کمالی با اطرافیانش و حرفهایی که زده و میزنه و کسانی که بیشترین رفت و آمد را باهاش دارن و... را درآوردم. چیز دندون گیری دستم نیومد... همه چیز مرتب و کدبانو بود... دقیقا همین همه چیز مرتب بودن، شک من را بیشتر کرد... کلا آدم بدی نبودما اما نمیدونم چرا یهو یاد دوران جاهلیت خودم افتادم... دوران جوونیم... بگذریم... فهمیدم که خیلی خیلی باید حواسمون جمع باشه... دو تا خانم و عمار و را فرستادم پیش خانم کمالی... تحت پوشش دیدار با خانواده شهدا... عمار گفت: حاجی چرا خودت نمیایی؟! ... گفتم از دور درخدمتم... برید سرکشی کنین و بیایید... عمار و اون دو تا خانم که گیج بودند گفتند: بریم چی بگیم را خودمون میدونیم... اما نمیدونیم شما دنبال چی هستی؟ قراره دنبال چی بگردیم؟! به چی دقت کنیم؟! گفتم: خانم عطوفی یک! شما فقط چهره و طبع و ظاهر و هیکلش را آنالیز کن... خانم عطوفی دو! شما وضع و حال و روز خونه و اشیاء پیرامونش و زار و زندگیش را آنالیز کن... عمار! لطفا تو هم فقط قرآن بخون و از مقام شهید و شهادت و ارزش مادر شهید بودن و ... حرف بزن و لازم نیست به چیز خاصی دقت کنی! لطفا هر سه بزرگوار، فوق العاده دقت کنید چون موردمون پاکه.(وقتی میگیم پاکه، ینی چیزی ازش نداریم... اما اصراری هم بر تبرعه اش نداریم... مشکوکه... خاکستریه) ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ گفت: حاجی میدونی ساعت چنده؟! ساعت از 2 هم گذشته! صدام را بلندتر کردم و گفتم: مثل اینکه نمیدونی چه گاف بزرگی دادیم!! پاشدین رفتین خونه یکی که «میگن» مادر شهیده و گفتین ما از بنیاد شهید اومدیم؟! عمار من این حرفها حالیم نیست... بررسی کن... تا 10 دقیقه دیگه منتظرم... اینو گفتم و قطع کردم... حدودا یه ربع بعد، عمار زنگ زد و گفت: بچه های بنیاد اون منطقه، چنین مادر شهیدی را نمی شناسند!! اما خانم یکی از بچه های بنیاد میگه: من این حاج خانم را میشناسم... دخترم پارسال با دعای خیر همین حاج خانم در کنکور قبول شد!! حتی میگن اذون توی گوش بچه ها هم میگه... اما هیچ مسجد و حسینه ی خاصی شرکت نمیکنه... ولی کسی گردن نگرفت که حتما مادر شهید هست و کسی نگفت که سال ها باهاش زندگی کردن و شوهرش را میشناختن و یا کسی نگفت که در تشییع پسرش شرکت کردن و...!!! وای خدای من! عمار... عمار... چه کردیم؟ این چه اشتباه حرفه ای بود که کردیم؟! اگر داده های ما درست نباشه و به سنگ بخوریم... و اگر اون باهوش تر از حرف ها باشه... ای داد بر من! فردای اون شب... تا نماز صبح خوندم راه افتادم و اومدم اداره... دم در اداره دیدم عمار وایساده و منتظر من هست... رنگش پریده بود... گفت: محمد جان! احساس بدی دارم که میتونستیم حساب شده تر عمل کنیم اما گاف دادیم... خوشحالم که تو مسئول این پرونده هستی اما ... گفتم: اتفاق تازه ای افتاده؟ ... نکنه استعلام کردی! گفت: اره... اینم جوابش... اون مادر شهید نیست!! و اصلا در بنیاد شهید هیچ جا پرونده نداره... دیگه صدای عمار را نمیشنیدم... پاهام شروع به جرکت کرد... بیش از بیست بار، دور حیاط بزرگ محوطه داخلی راه رفتم و فکر کردم... عمار هم مثل مادر مرده ها نشسته بود روی سنگ فرش همونجا و با نگاهی مضطرب و آشفه به من آشفته تر از خودش نگاه میکرد... صدای تپش قلبم را میشنیدم... منم اضطراب داشتم اما معمولا رو نمیکنم... دور آخر... رسیدم به عمار... گفتم پاشو... من صبحونه میخوام... اما نه تنهایی... میخوام با مژگان صبحونه بخورم... زود باش عمار... تا میرم ماشینم را بردارم و کاغذ ماموریت و مجوز بازدید بگیرم، صبحونه را جفت و جور کن... حدودا نیم ساعت بعد حرکت کردم و تنهایی رفتم به بیمارستان روانی... در مسیر که بودم، زدم شبکه قرآن و به ترتیل جزء اون روز گوش میدادم... معتقدم هیچ چیز در زندگی آدم، الکی و بی دلیل رخ نمیده... به خاطر همین اعتقادم، به معانی و مفاهیم آیاتی که داشت پخش میشد از شبکه قرآن رادیو خوب گوش دادم... دقیقا یادمه که داشت آیه 41 سوره مائده را میخوند: وای چه آیه عجیبی اون روز اومد سراغم و پنجره های عجیب تری باز کرد... آیه ای در زمینه جاسوسی... خیانت بزرگ... رسوایی گناهکاران جاسوس... و بالاخره در زمینه عملیات های یهودیت صهیونیزم... ترجمه اش این میشه: «اى پيامبر! كسانى كه در كفر شتاب مى‏كنند، غمگينت نسازند، (خواه) آن گروه كه (منافقانه) به زبان گفتند: ايمان آورده‏ايم، ولى دلهايشان ايمان نياورده است. (و خواه) از يهوديان آنان كه براى دروغ سازى (و تحريف) با دقّت به سخنان تو گوش مى‏دهند و همچنين (به قصد جاسوسى) براى قوم ديگرى كه نزد تو نيامده‏اند، به سخنان تو گوش مى‏دهند (و يا گوش به‏ فرمان ديگرانى هستند كه نزد تو نيامده‏اند) آنان كلمات (تورات يا پيامبر) را از جايگاه خود تحريف مى‏كنند و (به يكديگر) مى‏گويند: اگر اين مطلب (كه مطابق ميل ماست) به شما داده شد بگيريد و بپذيريد، ولى اگر (آنچه طبق خواسته‏ى ماست) به شما داده نشد، دورى كنيد. (اى پيامبر!) هر كه را خداوند بخواهد آزمايش و رسوايش كند تو هرگز در برابر قهر الهى هيچ كارى نمى‏توانى برايش بكنى. آنان كسانى‏اند كه خداوند نخواسته است دل‏هايشان را پاك كند. براى آنان در دنيا ذلّت و خوارى و برايشان در آخرت، عذابى بزرگ است.» رسیدم... پارک کردم... عطر زدم... صبحونه را برداشتم و رفتم بالا... نامه ها و مجوز را نشون دادم و مثل ببری که داره میره سراغ طعمه اش، مستقیم رفتم سراغ اتاق مژگان... وااااااااای ... الان که داره یادم میاد، شقیقه ام تیر کشید از صحنه ای که دیدم... نمیدونم چرا بعضی وقتها دیر میرسم... آدرس را درست حدس میزنم و درست مهره میچینم... اما بعضی وقتها دیر میرسم... سر پرونده حیفا هم چند بار پیش اومد که دیر رسیدم... اون روز هم همینطور شد... تا در را باز کردم و وارد اتاق مژگان شدم... از صحنه ای که دیدم داغون شدم... میفهمید؟ داغون... دیدم «کمالی» زودتر از من اونجاست... کمالی زودتر از من رفته بود سراغ مژگان...😱 ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ پرونده خانم کمالی در اداره، پاک... اما مطالبی که مژگان نوشته بود، کاملا مشکوک... البته میشد نتیجه گرفت که بچه های ما خیلی روی این خانم حساس نبودن و متوجه چیزی نشدن... اما ... فقط باید منتظر عمار و اینا باشم که از خونه کمالی برگردن... پیام دادم به عمار... نوشتم که منتظرتون هستم... داره غروب میشه... پاشید بیاید دیگه... کنار میز، سجاده ام را انداختم و نماز مغرب و عشاء را خوندم... وقتی فکرم قد نمیده و نیاز به رفرش دارم، فقط یه توسل مختصر میتونه آرومم کنه... خلوت... تنهایی... رو به قبله... با یه عالمه مشغله... با پرونده های نقاط تاریک که نمیدونم چی در انتظارمه... آروم آروم با خودم زمزمه کردم: السلام علیک ایتها الشهیده المظلومه... السلام علیک یا فاطمه الزهرا... شاید سه جهار دقیقه نشه... یه روضه مختصر... سه چهارتا قطره اشک... اشک داغ... از همون هایی که فقط در بقیع تجربه اش کردم... بالاخره بچه ها برگشتن... گفتم هر کدومتون سه خط بنویسین و یاعلی... لطفا لبّ مطلب... بشینین فکرش کنین... فقط لطفا سه خط... دلم براشون سوخت... اما چاره ای نبود... حدودا دو سه ساعت هر کسی رفت توی اتاقش تا بنویسه... هر چی بیشتر طول بکشه تا فقط سه خط خلاصه کنند، معلوم میشه که میزان مشاهداتشون زیادتر از معمولش بوده... تا اینکه اومدن... برگه هاشون را تحویل دادن و رفتند... عمار موقع رفتن گفت: محمد چرا نمیری خونه؟ بذار من بمونم... گفتم: نه برادر... برو... بذار حداقل یه نفر دیر کرده باشه... خانم عطوفی یک نوشته بود: صورتی کشیده... دماغی معمولی و نسبتا پهن... چشمانی روشن و ابروهایی معمولی... پوستی سبزه و گندم گون... قد حدودا 150 تا 160... وزن حدودا بین 80 تا 85 کیلو... گرمای بدن نسبتا بالا... گرم مزاج... قدرت انتقال هیکل نسبتا بالا... بالا تنه شاخص 22 و پایین تنه شاخص 25... اهل ورزش به نظر نمیرسید... اما وقتی دستم را گرفت و تعارفم کرد، قدرت قابل توجهی داشت... خانم عطوفی دو نوشته بود: نباید وضعیت مالی بدی داشته باشد... خانه ویلایی... حدودا 300 متر... گلهای حیاط، آب داشتند... گلدان ها همه مصنوعی... بدون فرش... انواع مبل های فراوان و رنگارنگ در سرتاسر منزل... هیچ شباهتی به خانه پیرزن تنها نداشت... تابلوی شام آخر خیلی به چشم میومد... میز نزدیک حاج خانم خیلی تمیز بود... اما قرآن و مفاتیح و عینک در دسترس روی میز کناری، خیلی گرد و خاک داشت!! عمار نوشته بود: عکس حضرت آقا و عکس قاب های مذهبی نداشتند... فقط یک قاب عکس شهید بالای سر حاج خانم بود... زمان ساعت اتاق ها و حال متفاوت بود... پذیرایی فقط چایی سبز بود... به هرکدوممون هم یه شاخه گل قرمز داد... از پسرش چندان حرفی نزد... وقتی ازش درباره خاطره جبهه پسرش و شوهر مرحومش پرسیدم، گفت موضوعات مهم تری هست... از تفسیر سوره والعصر گفت... این نه تا خط را بیش از 50 بار خواندم... بیش از 50 بار... دیدم خیلی نکته داره... پاشدم زدم بیرون... ماشین برنداشتم... از اداره تا خونمون حدودا 4 کیلومتر راه هست... حواسم نبود که حدودا ساعت 12 شب هست... زدم راه... وقتی از وسط بلوار خیابون به سمت خلاف ماشین ها راه میرم، احساس میکنم توی این دنیا نیستم... ماشین ها کلماتی بودند که بچه ها نوشته بودند... آنالیز میکردم... حرفهای دکتر... نوشته های مژگان... شخصیت کمالی... چرا همه چیز نه کاملا درسته و نه کاملا بی ربط و غلط... کمالی داره سبک جدیدی از مجالس مذهبی را شیوع میده؟ یا فرقه خاصی هست؟ ... دوباره مرور میکنیم... یک خانم محبوب معتمد جلسه ای و مادر شهید ... راستی... ای داد بی داد... یه لحظه یه چیزی یادم اومد... زنگ زدم برای عمار... ساعت چند؟ حدودا 2 شب... سه چهار بار زنگ زدم... بالاخره عمار برداشت... وقتی برداشت گفت: سلام حاجی... جانم؟ گفتم: شما وقتی رفتین در خونه کمالی، خودتون را کی و چی معرفی کردین؟ گفت: از طرف بنیاد شهید! گفتم: ازتون کارت شناسایی نخواست؟! گفت: نه! چطور؟ گفتم: این پرونده ای که از کمالی در اداره داریم، فقط تحقیقات محلی هست... حرفهای مژگان هم که هیچ... عمار مگه تو از بنیاد شهید هم استعلام کرده بودی که کمالی مادر شهید هست یا نه؟! مگه استعلام کرده بودی که با اعتماد به نفس پاشدی رفتی در خونه مرد؟! گفت: والا راستشو بخوای نه!!! من به همون تشکیل پرونده اش و تحقیقات محلی موقع اخذ مجوز برای فعالیتش اکتفا کردم... دنیا دور سرم چرخ خورد... میخ کوب شدم وسط بلوار... گفتم: عمار خدا بگم چیکارت کنه؟! ... فورا برای بچه های بنیاد تماس بگیر ببین چنین شهید و چنین مادر شهیدی را تا حالا...؟! ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @salahshouran313»🍃🌞 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ وقتی بچه ها را راهی خونه کمالی کردم، نشستم پرونده را منهای مسائل جنسی بررسی کردم... نظرم جلب شد به ادامه مطلبی که درباره امام حسین و ماه محرم و مجالس روضه گفته بود... نفیسه به فرید، بد نگاه کرده بود و گفته بود که وقتش نیست مژگان را ببرن خونه کمالی! اما مژگان اصرار کرده بود که میخوام بیام... گفته بود چرا منو به جلسه خانم کمالی نمیبرین؟ مگه چه خبره که الان وقتش نیست؟ چرا مثل بچه ها باهام برخورد میکنین؟ و... مژگان نوشته بود: وقتی اونها دلخوری و برخورد منو دیدند، نفیسه نگام کرد و گفت: آخه تو درباره ما چه فکر کردی؟ اصلا چرا فکر کردی مژگان را جزء خودمون نمیدونیم؟ ما نون و نمک همدیگه را خوردیم... اما... گفتم: پس میخوام بیام... اما و اگر هم نداریم... فردای اون روز قرار گذاشتیم... قرار شد فرید و نفیسه بیان دنبالم... قرار گذاشتیم به آرمان نگیم که کجا میخوایم بریم... وقتی اومدن دنبالم، همون اول کار، نظرم به تیپ نفیسه و فرید جلب شد... نفیسه که یه مانتوی نسبتا بلند اما شدیدا چسبون پوشیده بود که سمت چپ سینه اش، یه تصویر کوچولوی مبهم داشت... فرید هم دقیقا همین تیپ... ینی تریپ مشکی چسبون و با همون طرح مخصوص... ضمن اینکه هردوشون هم سرمه به چشماشون زده بودن و جذاب تر شده بودن... از نقل همه مطالبی که درباره خونه کمالی نوشته بود معذورم اما فقط اینو بگم که مژگان نوشته بود: دختر و پسر پیش هم نشسته بودن و یه جورایی قاطی بودند... هیچکدومشون مذهبی به نظر نمی رسیدند... به هرکس دم در یه شمع روشن میدادند و میومد داخل مینشست... خانم کمالی هم که یه خانم امروزی حدودا 50 ساله با یه ته آرایش خیلی ملیح بود، با همه خوش و بش میکرد... برخورد اونها با دین و مسائل دینی، خیلی ساده تر و خوشمزه تر از خانواده های مثل خانواده ما بود... مثلا وقتی دخترا روسری یا شالشون می افتاد، نه کسی بهشون توجه میکرد و نه اون دختر خیلی به خودش سخت میگرفت... پذیراییشون هم کلا متفاوت... یه تیکه خامه شکلاتی و شرنت قرمز رنگ بسیار خوشمزه که تا حالا نخورده بودم و یه شام مفصل که تا حالا چنین سفره ای را تجربه اش نداشتم... خانم کمالی میگفت: ایمان به قلب همه شما تابیده شده و فقط با یک چیز میتونید این نور ایمان را روشن نگه دارین... فقط با محبت... وقتی شما محبت داشته باشین، نیازهای دیگران، نیازهای شماست... درد دیگران درد شماست... از دیدن لذت دیگران لذت میبرید... رها هستید و رها زندگی میکنید... رها از همه چیز... حتی رها از افکار و سلیقه هایی که چیزی جز ریا و محدودیت برای شما به همراه ندارد... خودتون را از عزیزانتون دریغ نکنید... وقتی با همه وجود، کسی را دوست دارید، وقتی تمام زندگی شما عزیزانتون هستند، پس چرا خودتون را از آنها دریغ و محروم کنید... تمام زندگی مردم ما شده محرومیت از محبت همه جوره همدیگر... تاکید میکنم: ایمان، چیزی جز محبت نیست و محبت هم چیزی مگر ایمان نیست... حرفهاش خیلی به دلم نشست... مدام به زندگیم فکر میکردم... به بی مادریم... به اینکه باید به داداش و بابام محبت کنم... محبت هم حد و مرز نداره... چرا مدام خودم را از اونا دریغ میکنم؟ چرا نباید به نفیسه و فرید محبت کنم؟ مگه اونها به من کم محبت کرده اند؟ مگه اونها نبودند که منو از برزخ دیوانه کننده بی مادری و بیماری و تب و لرز نجاتم دادند... مگه لذت های تازه تجربه شده زندگیم را با اونها شروع نکردم و... وقتی شام خوردیم، آهنگ گوش دادیم و با بقیه پسر و دخترای اونجا بگو و بخند داشتیم... تا به خودم اومدم، دیدم ساعت 11 شب هست... ینی حدودا هفت ساعت در خونه خانم کمالی بودم و اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم... حتی بازم دلم نمیخواست برم بیرون... ولی دیدم که بابام حدودا 10 بار به گوشیم زنگ زده بود و من متوجه نشده بودم... جوری به من خوش گذشته بود که وقتی میخواستیم خدافظی کنیم... وقتی توی صف ایستاده بودیم تا دست خانم کمالی را ببوسیم... پسر و دختر میبوسیدند... حتی بعضی پسرها ایشون را توی بغل میگرفتند و قربون صدقه اش میشدند... وقتی نوبت به من رسید... تا دستاش را گرفتم تو دستم... خم شدم و بوسیدم... ناخودآگاه بوییدم و بوسیدم... رو کردم به خانم کمالی و گفتم: الان احساس وقتی را دارم که دست مامانم را می بوسیدم... دیدم خانم کمالی، با شنیدن این حرف، لبخندی زد و بغلش را باز کرد... منم که از خدا خواسته... رفتم بغلش و تا حدودا یک دقیقه توی بغل خانم کمالی بودم... دوس نداشتم اون لحظات تموم بشه... گرمای وجودش داشت منو ذوب میکرد... حل میکرد... لحظه آخر، خانم کمالی در گوش من با همون لحن آرومش گفت: بیشتر بیا پیشم... تو برای من مثل نفیسه ای... بیشتر بیا... هروقت خواستی بیا... حتی بدون هماهنگی بیا... ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ لحظه اولی که وارد اتاق مژگان شدم، چند ثانیه نگاه من و کمالی به هم قفل شد... احساس میکردم همه چیز داره دور و برم چرخ میخوره... این اینجا چه غلطی میکنه؟! چرا چادر اینجوری پوشیده؟ چادرش سورمه ای تیره با گل های خیلی خیلی ریز بود... اصلا به ظاهر موجهش نمیخورد که الان اینجوری ببینمش... البته غیرموجه هم نبود... اما کلی تعجب کردم... ضمن اینکه ته آرایش همیشگیش هم داشت... انگار همیشه همینجوریه... باید جا خوردنم را مخفی میکردم... سریع لبخند همیشگیم را آوردم روی لبام و گفتم: صبح بخیر! ببخشید بدون در زدن وارد شدم... گمون میکردم کسی نیست و بازم وارد یه سالن دیگه میشم! کمالی هم با لبخندی از جنس زرنگی گفت: صبح شما هم بخیر آقا... شما برای همه اتاق های خالی، اینجور صبحونه ای تهیه میکنید و عطر بلک افغان میزنید؟! ... خواهش میکنم ... راحت باشید... اشتباه بزرگی کرد که اینجوری با من حرف زد... میتونست خیلی آرام از کنارم رد بشه تا نتونم حرکت بعدی را توی ذهنم طراحی کنم... اما ظاهرا علاقه داشت باهام حرف بزنه یا چیزی از زیر زبونم بکشه بیرون... باید از شیطنت دوران جوون تریم استفاده میکردم... با لبخندی شیطنت آمیز بهش گفتم: ماشالله... چی فکر میکردم... اما چی دیدم... باید اقرار کنم که جا خوردم ... با این هوش و حواس جالبتون... شما از اقوام مژگان خانم که نیستید؟ لبخندی از سر رضایت زد و گفت: ای وای نه! من دوستشون هستم! ... نفس عمیقی کشیدم و وقتی بازدم را بیرون میدادم گفتم: آخ خیالم راحت شد... گفتم بهم نمیایید که اقوام باشین ... البته بیشتر شک کردم ... پس مژگان خانم را میشناسید... جسارتا شما به عطرها علاقه دارید؟ بظرم از علاقه رد شده... تخصصی عطر کار کردین؟... گفت: تخصص نه... علاقه تا حدودی زیاد ... گفتم: شما سرکار خانم ...؟! گفت: ارادتمند شما! کمالی هستم... گاهی به مژگان جون سر میزنم تا دل دوتامون باز بشه... راستی شما با مژگان جون کاری داشتید؟! با کلی من من کردن گفتم: خوشبختم... براشون صبحونه آوردم... و... راستشو بخواید... من ... میخواستم باهاشون چند دقیقه خصوصی صحبت کنم... گفت: بسیار خوب... الان میاد... رفته یه دوش بگیره... خدا خدا میکردم که هر چه زودتر کمالی از اینجا بره... چون اگر مژگان میومد و منو میدید... معلوم نبود چه عکس العملی با دیدن من نشون بده... چون از دیدار قبلیمون چندان خاطره خوبی نداشت... بعد از حدودا پنج شش دقیقه ای که گذشت، گفتم: من یه کم عجله دارم... باید برگردم به آژانس... پس صحبتم با مژگان خانم میذارم واسه بعد... شما زحمتتون نیست که این صبحونه را بهشون بدید؟ حمام، گوشه همون اتاق بود... کمالی نگاهی به طرف حمام کرد و با خونسردی گفت: فکر کنم داره لباس میپوشه... اومدش دیگه... من زحمت کم میکنم تا شما راحت با هم صحبت کنید... اجازه میفرمایید؟! گفتم: بزرگوارید... خیلی خوشحال شدم از دیدنتون... گفت: خواهش میکنم... منم همینطور... خدانگهدار... اجازه بدید اقرار کنم که اصلا نمیتونم بد و بیراه بگم به اون جوونایی که با دیدن این خانم مسنّ اما مرتب و آراسته و بسیار با کلاس... مخصوصا با حرفهای جذابی که میزد و روابط عمومی فوق العاده ای که داشت... بهش وابسته روحی و عاطفی شدند و هر هفته، به خونه این خانم رفت و آمد میکردند و پر و خالی میشد... از انصاف نباید گذشت... کمالی بسیار به کارش وارد بود... معلوم بود که فیلم بازی نمیکنه... مشخص بود که این قیافه و چهره جذاب و آرام و تیپ و روابط عمومیش، مال خودش هست و در رفتارش نهادینه شده... فقط کسی میتونه اینجوری عاشق کشته و مرده پیدا کنه و جوونهای بیست سی سال کوچیکتر از خودش را جذب کنه که اهل فیلم و ریا نباشه... بگذریم... مژگان از حمام اومد بیرون... وقتی داشت میومد بیرون، پشت بهش کردم و رو به طرف دیوار ایستادم تا اگر روسری و حجاب نداره، خودش را بپوشونه... مژگان هم تا منو دید... معلوم بود که خیلی جا خورده... یهو گفت: شما ... بازم اینجایید! ... چی میخواید؟ خانم کمالی کجاست؟! گفتم: سلام مژگان خانم... اجازه هست به طرف شما برگردم؟ مژگان که منظورم را فهمیده بود... گفت: اجازه بدید... وقتی به طرفش برگشتم دیدم که روسری پوشیده... حالش از دفعه قبل خیلی خیلی بهتره... آثار پرخاشگری هم نداره... اما آرامشش تا این حد، یه کم غیر طبیعی به نظر میرسید... ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ شروع کردیم با هم حرف زدن... گفتم: مژگان خانم چرا شما اینجا هستید؟ علتش چیه؟ گفت: از نظر عصبی بهم ریختم... بعضی وقتها سر درد میگیرم... بعضی از وقتها هم دچار حمله میشم... گفتم: منظورت همون تب و لرزش و... این حرفهاست؟ گفت: آره گفتم: خدا رحمت کنه مادرتون... گفت: شما از کجا اومدین سراغ من؟ شما کی هستین؟ گفتم: اسمم محمده... از همون جایی اومدم که واسشون 800 صفحه گزارش نوشتی... مهم تر اینه که چند هقته است به خاطر تو از خواب و خوراک افتادم... لطفا اینو باور کن... از خواب و خوراک... سرش را انداخت پایین و آهی کشید وگفت: قبلا فقط مامانمون واسه ما از خواب و خوراک میفتاد... مادر، نخ تسبیح خونه است... مخصوصا برای خانواده هایی مثل ما که بابامون اینقدر گرفتاره که ما را یادش رفته... فقط برای خواب و خوراک خونگی میومد خونه... راستی میشه یه سوال مهم ازتون بپرسم؟ همینطور که داشتم سفره کوچیک یکبار مصرف را پهن میکردم و آماده صبحونه میشدیم گفتم: چرا که نه... گفت: من نگران داداشم هستم... همچنین نگران بابام... بابام اومد و منو اینجا گذاشت و رفت... نمیدونم کجا هستند! ازشون خیلی وقته که خبر ندارم... شما ازشون اطلاع دارید؟ گفتم: نه... اما برای همین اینجام که کمکت کنم... اول تو باید به من کمک کنی تا بتونم سر نخ هایی را داشته باشم... گفت: اما ... اما من اصلا آرامش ندارم... اگر همین خانم کمالی هم نمیومد و باهم گپ نمیزدیم که دیگه هیچی... گفتم: بسم الله... مادرم از قدیم همیشه بهم میگفت که: موقع دو تا کار، دیگه به هیچ کاری فکر نکنین: یکی موقع نماز خوندن... یکی هم موقع غذا خوردن... بسم الله... بفرما... شروع به غذا خوردن کردیم... حواسم به حرکات و حالاتش بود... باید جریان پرونده و کمالی و منسوبین به این پرونده را سریعا از یه جای خاص دنبال میکردم... باید پرونده را از این حالتی که مدام رودست بخوریم در میاوردم... از دو حال خارج نبود: یا باید وحشی میشدم و از روش غافلگیری خشن استفاده میکردم... مثل یکی دو تا چشمه ای که در جریان حیفا در بیروت انجام داده بودم... البته فکر کنم اون تیکه ها هیچوقت قابل انتشار نباشه ... حالا هر چی... گذشت... اما ... اما دلم براش سوخت... بیشتر از اینها باهاش کار داشتم... پس فقط یه راه مونده بود........ غذا پرید توی گلوم... شروع به سرفه های بلند و وحشتناک کردم... دستم را گرفته بودم راه گلوم... مژگان هول شد... چشماش داشت چهارتا میشد... دید من دارم میمیرم... پرید و اومد دو تا محکم زد پشت کمرم... خیلی بهم نزدیک شده بود... مدام بهم میگفت: چی شد؟ ... چی شد؟ میتونید نفس بکشید؟ آقا تو را خدا یه کاری کن... خوبی؟ اشاره کردم که بره هر چه زودتر واسم یه لیوان آب بیاره... با سرعت به طرف در دوید و صدای دویدن توی سالنش و دور شدن از در اتاق را داشتم میشنیدم... منم زود دست به کار شدم... فقط چیزی کمتر از 20 ثانیه وقت داشتم... باید چیزایی که میخواستم را برمیداشتم... زود به حمام رفتم... رفتم سراغ درپوش فاضلاب حمام(آبشی حمام) ... هر چی مو بود برداشتم و گذاشتم توی توی پلاستیک نمون گیری که با خودم آورده بودم... رفتم سراغ سطل آشغال و دنبال ناخن گشتم... بالاخره چندتا پیدا کردم و برداشتم... صدای دویدن از فاصله هفت هشت متری اتاق شنیدم... مژگان داشت با سرعت میومد به طرف اتاق... فقط تنها کاری کردم دنبال گوشیش گشتم... پیداش کردم... زیر بالشتش بود... پشتش نوشته بود Duos ... فهمیدم که دو تا سیم کارت داره... رمز داشت... اما خدا بیامرزه اساتید دوره رمزنگار... سریعا بازش کردم و شروع کردم باهاش تماس گرفتن... که مژگان اومد توی اتاق... فورا گوشیش را گذاشتم توی لباسم... فقط دعا میکردم زنگ نخوره و یا روی ویبره باشه... تمام کارهای بالا را در کمتر از 17 ثانیه انجام دادم... فقط مونده بود شماره های گوشی مژگان... واسم آب آورد... خوردم... نفس عمیق کشیدم... گفتم خدا خیرت بده دختر... ببخشید من یه آب به صورتم بزنم... رفتم سراغ حمام که ابتدای ورودی آن، شیر آب بود... ظرف 10 ثانیه از دو تا خط گوشی مژگان به خط خودم تک زنگ زدم تا شماره اش را داشته باشم... بعدش هم سریعا شماره خودم را از صفحه گزارشات گوشیش پاک کردم... ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @salahshouran313 »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
چون کلیپ های قبلی رو خوب گوش دادید این فایل صوتی رو تقدیم کردم. هر کسی توی خونه هست و فرصت داره توی خلوت گوش بده و احساس قشنگی رو امشب برای خودش رقم بزنه😌🌷
2_5235828758916628863.mp3
5.38M
سحر بیستم ✍باز هم می آیم دلبرم، و تو را به "خودت" قسم می دهم ؛ تا مرا از "خودم" برهانی. ✨بِکَ یا اللّه... آیا مرا در زمره آزاد شدگان از نفسم، قرار می دهی؟ @salahshouran313