🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#حیفا
😱 بچه ها به هم ریخته بودند... من صدای تپش قلب خودمو میشنیدم... همه مون بی اختیار «یافاطمه الزهرا» میگفتیم...
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸
#حیفا-
😱 بچه ها به هم ریخته بودند... من صدای تپش قلب خودمو میشنیدم... همه مون بی اختیار «یافاطمه الزهرا» میگفتیم... ثانیه ها به سختی و دیر میگذشت... حتی بیسیم زدم و آماده حمله به اون خونه شدیم... نمیدونستم تصمیم درست چیه... خودمون را برای همه چیز آماده کرده بودیم مگر اینکه در همین دیدار اول با اون شیطان رجیم، بهش حمله کنه...
💠 دوربین موجود در گردنبند رباب داشت سقف را نشون میداد... میزان دریافت سمعی و بصری دوربین را به حداکثر رسونده بودم... چرا اتفاقی نمیفتاد... داشت چی میگذشت... همه این احساسات مال حدودا 20 ثانیه بود که داشت همه مون را میکشت و نمیدونستیم باید حرکت بعدیمون چی باشه...
💠 همینطور که دوربین داشت سقف را نشون میداد، ناگهان سر دو تا زن را دیدیم که یکیش زن ابومحمد بود و اون یکی هم زن ابومحمد بهش میگفت: «حفصه» ... دوتاشون با ظاهری وحشت زده بالای سر رباب حاضر شده بودند و صورتشون پیدا بود... باکمال تعجب بهم گفتند:
🔸حفصه: این چش شد؟!
🔹زن ابومحمد: نمیدونم... من که کاریش نکردم... فکر کنم فشارش افتاده...
🔸حفصه: برو یه لیوان آب بیار... فقط ابومحمد نیاد اینطرف که دردسر میشه و بهش دقت میکنه...
🔹زن ابومحمد: باشه... اما صورتش خیلی قرمز کرده...
حفصه: نمیدونم... فقط زود براش آب قند بیار...
😳 ما داشتیم دیوونه میشدیم... ینی چی❓‼️ ... ینی حفصه به رباب حمله نکرده بود... آخه رباب که غشی نبود...
🤔😊مطمئن شدیم که رباب خودش را از عمد به حالت غش زده بوده که هم توجه حفصه را از گردنبندش برداره و هم بتونه کاری کنه که بیایند بالاس سرش و به راحتی بتونیم صورت و چهره نحس حفصه را در دوربینمون داشته باشیم...
😳😊من که دهنم باز مونده بود و به ظرافت کار رباب فکر میکردم، فقط تونستم بگم: آفرین رباب... مرحبا رباب... طیب الله رباب...😊😊
👈حالا دیگه چهره کامل حفصه را هم داشتیم و فورا اسکن کردیم...
💠 رباب مثلا به هوش اومد و به حالت طبیعی برگشت... وقتی آب و قند را خورد و بقیه کار زن ابومحمد هم روی موهای رباب تموم شد، رباب به اون دو نفر گفت: از زحمات شما تشکر میکنم... فشارم بعضی وقتها می افتند... اما شما به خوبی از من پرستاری کردید... چطور میتوانم زحمات شما را جبران کنم؟!
🔹زن ابومحمد: فقط اگر زود بروی ما خیلی خوشحال میشویم... هیچ چیز هم از تو نمیخواهیم... فقط مواظب خودت باش و برو که میهمانیتان دیر میشود...
🔹رباب گفت: تشکر میکنم... اما شما چه حفصه جان! خدمتی از من برای شما برمی آید؟!
🔹حفصه به او گفت: نه... کاری نکردیم... همین که شما امشب بدرخشید و به میهمانیتان برسید کافی است... خدا به شما برکت بدهد...
😘رباب جلو رفت و با هر دوی آنها روبوسی کرد ... خدا حافظی ... بیرون آمدن از خانه...
👈 آن شب رباب حرفهای جالبی زد. گفت: بعضی چیزهای ریز و درشت است که نظرم را جلب کرد: حفصه بدن ورزیده ای دارد... پوستش با زن های آن منطقه تفاوت ریزی دارد... کف دستانش نرم نیست... دستانش تقریبا مردانه به نظر میرسد چون کمی زبر و خشن تر از بقیه زن هاست... عربی را خوب حرف میزند اما فقط من میتوانم بفهمم که عراقی نیست... چون یرملونش کمی میلنگد...
🤔👈رباب ادامه داد: در خانه ابومحمد، هیچ اثری از چیز مشکوکی ندیدم و همین باعث عدم آرامشم میشد... یک موتور زرد رنگ گوشه حیاط، یکی از دخترانش در حال بازی، تمام پنجره خانه اش پرده داشت... حوض خانه اش آب داشت و جلبک... کثیف به نظر میرسید... اتاقش خیلی ساده بود... فقط یک قرآن داشت و اسباب و وسایل آرایش زن ابومحمد...
پرسیدم نظر آخرت چیست؟
🤔رباب گفت: کاملا مشکوک و غیر طبیعی... تنها راه نفوذ به خانه ابومحمد، فقط یک چیز است...
🔹پرسیدم: چه؟
رباب گفت: راستی کو گردنبندم❓‼️‼️
🔹گفتم منظورت چیست؟!
😳رباب گفت: گردنبندم کمی شل شده بود... بعد از خدا حافظی و روبوسی با آنها، وقتی خم شدم که کیفم را بردارم و بیایم، گل وسط گردنبدنم که شل بود را آنجا انداختم... در دید و چشم نیست... ینی بعید است که در دید باشد... چون کنج اتاق است... جا گذاشتم که بهانه برای برگشتن داشته باشم‼️‼️
😳الله اکبر از این زن ها... فورا به پای سیستمم برگشتم... روشنش کردم... خدای من! ... داشت کار میکرد...👍🙏
ادامه دارد...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« https://eitaa.com/salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
#حیفا
💠 رباب برای ادامه عملیات خیلی مشتاق بود و پیشنهاد داد که خودش هم در طرح و عملیات شرکت داشته باشه. منطقی هم بود... چون هم شناسایی رفته بود و هم عملیات...
🍃🍃🍃🌸🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#حیفا-
📵 دکتر در جلسه عصر، ادامه عملیاتشان را اینگونه شرح داد:
💠 رباب برای ادامه عملیات خیلی مشتاق بود و پیشنهاد داد که خودش هم در طرح و عملیات شرکت داشته باشه. منطقی هم بود... چون هم شناسایی رفته بود و هم عملیات... وقتی در ایران دوره دیده بود، حتی سابقه 10 ماه تعقیب و گریز هم در پرونده اش داشت. این یعنی رکورد تعقیب و گریز زنان طرح و عملیات جهادی جهان اسلام را به نوعی به خودش اختصاص داده بود... و خیلی چیزهای دیگر که اگر لازم شد در ادامه بهش اشاره میکنم...
💠 رباب، مادری به نام «حنّانه» داشت که زنی پارسا و زاهد و از مجاهدان مبارز در زمان صدام بود که حدودا دو سال در یکی از چاه های حزب بعث زندانی بوده است... حنّانه تا قبل از بیماری اش، به خاطر شدّت علاقه به ساحت مقدس حضرت آیت الله سیستانی و شاگردان شهید صدر، مسئول آموزش تیم بانوان گارد امنیتی بیت مرجعیت بود...
💠 رباب، مسئله جالبی را از حنانه نقل کرد، که فصل جدیدی در کنترل و تعقیب حفصه به روی ما باز کرد...
🔴 رباب گفت:
«وقتی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم، مادرم یاد خاطره ای افتاد و گفت: عزیز مادر! تو شیر کسی را خورده ای که شبی که خانه امنش را در منطقه کرکوک محاصره کردند و خودش را در محاصره بعثی های از خدا بی خبر دید، باردار بود و تو را در رحم داشت... آخرین باری که من محاصره شدم، مصادف با اولین باری بود که تو قبل از تولد محاصره شدی...
🔴 در همان حین، با یکی از افسران استخبارات (وزارت اطلاعات حزب بعث) درگیر تن به تن شدم... او که هیکلش دو برابر من بود، بالاخره پیروز شد و مرا دستگیر کرد... لحظه ای که میخواست مرا به درون ماشین بیندازد، حرف بسیار رکیکی به ساحت آیت الله خویی و آیت الله سیستانی زد...
🔴 من که باید خودم را کنترل میکردم، فکری به ذهنم رسید که بتوانم بعد از آزادی ام او را تعقیب کنم و به سزای حرف زشتش برسانم... به او ضربه ای فکری وارد کردم تا بلکه بتوانم حرفی را از زبانش بیرون بکشم... به او گفتم: باید همان دیشب که زنت را در حالت مستی با یکی از سربازانت در منطقه بطیره دیدم میکشتم!...
🔴 آن افسر که انتظار این حرف را نداشت، گفت: اما زن من که در آن منطقه نبوده... و هیچ سربازی هم در شهرک ما زندگی نمیکند... به دیوار خوردی ضعیفه... دروغی گفتی بلکه بتوانی دلت را خنک کنی...
😉 او ندانست که در آن لحظه چه خط و ربطی به من داده است... او به من فهماند که ما در شهرکی زندگی میکنیم که هیچ سربازی نیست... و ما فقط یک شهرک در زمان صدام داشتیم که سرباز نداشت و همه درجه دار بودند و آن هم «شهرک نظامی الفیصل» بود...
😡 دیگر تمام شد... آن افسر احمق از همه جا بی خبر، حتی فکرش هم نمیکرد که یک روز مادرت از زندان بعث عراق آزاد شود و بدون هیچ معطلی، مستقیم سراغ شهرک بدون سرباز الفیصل رفته و به بهانه نظافت خانه، به درون شهرک الفیصل نفوذ کند و آن افسر را از ناحیه دهان مورد ضرب و جرح قرار دهد و در نهایت به تقاص همه خون های شاگردان شهید صدر که ریخته بود برساند...😡✌️
👈 رباب جان! ضربه ای به حفصه بزن که یا معادلاتش را به هم بزند یا بتوانی حرکات بعدی او را کشف کنی... اگر این کار را کردی، موفق خواهی شد که هیچوقت او را گم نکنی و همیشه مانند سایه مرگ، دنبالش باشی... حتی در خواب»
🔵 خب حرف بسیار عاقلانه ای بود... ریسک بزرگی هم داشت... اما رباب، دختر همان مادر بود و آن شب تا صبح همه ما فکر کردیم... فرصت را نباید از دست میدادیم... باید زودتر کاری میکردیم...
🔵 جواب استعلام درباره حفصه هم آمده بود... طبق حدسمان، بچه های سپاه قدس هم گفتند که خبرهای مخبران حاکی از آن است که فایل پرسنلی حفصه یا همان حیفا از فایل منابع انسانی اداره متساوا حذف شده و حتی برایش سه سال قبل جلسه تشییع و ترحیم هم گرفته اند...
⚫️ عجب! معادلات زمانی را باید حل میکردیم و از سوی دیگر، فرصتی هم نداشتیم... باید تا قبل از طلوع آفتاب، نقشه میکشیدیم...
⚫️ تا اینکه نقشه را تعیین کرده و ... رباب برای ادامه ماموریت آماده شد... اولین مرحله را باید انجام میدادیم... رباب خودش را در اختیار واحد ضد شکنجه قرار داد ... آنها کارشان را خوب بلدند... به همین خاطر، بنا به دستور خودم، زحمت یک ربع شکنجه را کشیدند و رباب را تا سر حد مرگ زدند...😐
ادامه دارد...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"https://eitaa.com/salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#حیفا
➖ نقل این مطالب برای دکتر عزیز خیلی هم راحت نبود... نمیدونم توی اون شرایط، بچه هاشون چه حالی بودند و چقدر اذیت شدند
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#حیفا-
➖ نقل این مطالب برای دکتر عزیز خیلی هم راحت نبود... نمیدونم توی اون شرایط، بچه هاشون چه حالی بودند و چقدر اذیت شدند که هر از مدتی، دکتر عزیز آه عمیق میکشید و به گوشه ای خیره میشد... دکتر ادامه داد:
🔸🔹هوا گرگ و میش بود و رباب خون آلود و درب و داغون را یکی دو تا کوچه قبل از خانه ابومحمد پیاده کردیم... حتی نای راه رفتن نداشت...
😰 فقط چهارتا قطره گریه لازم بود که اون هم زحمتش را کشید... در عرض 10 ثانیه تمام صورتش هم پر از اشک شد و تقریبا همه چیز برای ادامه عملیات آماده بود... ازش خداحافظی کردیم... همینطور که داشت آرام آرام میرفت، برایش این آیه را خواندم: «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین»🌸
🔸🔹از جلوی چشممون دور شد و دیگه نمیدیدمش... تمام حواس من به مونیتور لب تاپم بود... داشت کم کم نقاط و خطوط پالسینگ تکون های ریزی میخورد... تسبیح در دستم و آشوب در دل، منتظر بودم ببینم چه اتفاقی میفته... به خاطر حساسیت موقعیت اون محل، حتی مجبور بودیم خیلی روی نیروهای پشتیبانی حساب نکنیم.. همش صلوات میفرستادم بلکه یه کم آروم بشم..
🔴 تا اینکه صدای باز شدن در اتاق اومد... رباب با ناله و گریه وارد شد اما نمیدونستم کی در را روش باز کرده... تا اینکه مکالمه ای بین آنها صورت گرفت که از طریق موتور نوشتار، سریع تبدیل به متن شد:
⚫️ حفصه: تو اینجا چیکار میکنی؟! این چه وضعیه؟ چرا اینجوری شدی تو؟
🔵 رباب: نمیدونم چی شد... یهو از پشت سر به من حمله کردند... دو نفر بودند... انگار میدونستند دنبال چیزی نباید بگردند... چون یک راست به طرف سینه ام حمله کردند و گردنبند را از گردنم کندند و بردند... من که نمیتونستم بیخیال اون گردنبند بشم، گردنبند را محکم چسبیدم و ولش نمیکردند تا اونا هم با کتک، مشتم را باز کردند و فرار...
⚫️ حفصه: خب حالا چیکار کنم؟ اینجا چه غلطی میکنی؟
🔵 رباب: من بدون اون گردنبند نمیتونم برگردم خونه... خانم کمکم کنید... شوهرم منو میکشه...
⚪️ حفصه: نمیکشتت که چرا دیشب خونه نرفتی؟
🔴 رباب: نمیدونم... فقط اجازه بدید امروز را اینجا بمونم... فکر کنین مشتری هستم... ازتون خواهش میکنم...
⚫️ حفصه: یه جای کار میلنگه...
🔵 رباب: دقیقا... چون فقط شما اون گردنبند را دیدید و بهش دقت کردین...
⚫️ حفصه: منظورت چیه؟!
🔴 رباب: منظوری ندارم... فقط کمکم کنین... خب شما هم اگر جای من باشین، هر فکری به ذهنتون میرسه... به هر کسی مشکوک میشین...
⚪️ حفصه: به یک شرط!
🔵 رباب: هر شرطی باشه قبول میکنم... فقط منو بیرون نکنین...
🔵 حفصه: فورا نگو قبول! ... چون ممکنه برات سخت باشه... یا اصلا قبول نکنی...
🔴 رباب: خانم خواهش میکنم بگو شرطت چیه؟
🔵 حفصه: به شرطی که اگر شوهرمون از خواب بیدار شد و چشمش به تو افتاد، اگر و فقط اگر احساس تمایل به تو کرد، جوابش را بدی...😱
⚫️ رباب: ینی چی خانم! من شوهر دارم... گردنبندم را دزدیده اند... برای فاحشه گری که نیامده ام...
🔵 حفصه: هر طور مایلی... شرطم همان بود که گفتم...
🔴 رباب: خدا لعنتتان کند که قصد پاک دامنیم را کرده اید... وقتی وضو گرفتن شما را دیدم فکر کردم انسان باایمانی هستید... نمیدانستم با یک هیولا در لباس فرشته و انسان مواجهم... خدا شما را نبخشد که حتی به خود اجازه دادید که اینطور فکر کنید...
🔸بعد صدای در آمد و بدون خداحافظی از حفصه، خانه را ترک کرد...
🔴 وقتی رباب به تیررس دوربین ما از منتهی الیه کوچه رسید، شاید 20 قدم دور شده بود که دو تا موتور سوار با حالت وحشیانه وارد کوچه شدند و از رباب عبور کردند و به طرف خانه ابومحمد رفتند... یکی از آنها پیاده شد و با لگد در را باز کرد...
⚫️ در همین هنگام من میشنیدم که ابومحمد و حفصه دارن به هم چی میگن... مثل اینکه منتظرشون بودند... چون در همون لحظه اول، حفصه آن مرد را با تیر مستقیم از پا درآورد و ابومحمد و حفصه با آن دو نفر درگیر شدند...
⬛️ سر و صدا زیاد شد... کم کم همه مردم از خانه ها بیرون آمدند و به کوچه سرازیر شدند... یک لحظه رباب را هم در میان جمعیت دیدم... نمیدونستیم چه خبره و داره چه میشه... فقط همه از دور نگاه میکردند...
👈 ترجیح دادم خودم پیاده بشم و مثلا از اون محل، در بین جمعیت رد بشم و یه سر و گوش آب بدم و آمار بگیرم... مدام، مسائل غیر قابل پیش بینی رخ میداد... از همه اش سختر این بود که پس از اتمام درگیری، جنازه چهار نفر موتور سوار را میدیدیم که معلوم بود به ضرب مستقیم خلاص شده اند... اما رباب... دیگه رباب را ندیدم و رباب گم شد... 😨
ادامه دارد...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« https://eitaa.com/salahshouran313 »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
#حیفا
🔺وقتی عصبی میشوم یا استرس میگیرم، معده ام تیر میکشد و اذیتم میکند... همون لحظه حسم بهم گفت: رباب کجاست؟ نکنه گم شده؟! ...
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#حیفا-
▪️دکتر دستی به روی شکمش کشید و کمی ابروهایش را در هم کرد و گفت:
🔺وقتی عصبی میشوم یا استرس میگیرم، معده ام تیر میکشد و اذیتم میکند... همون لحظه حسم بهم گفت: رباب کجاست؟ نکنه گم شده؟! ... چون دوباره استرسم تقویت شده بود، با درد معده راه میرفتم...
🔵 فی الفور به طرف ماشینم برگشتم... با کمال تعجب شنیدم که برنامه کنترل صوت که فرستنده آن در گل گردنبند رباب گذاشته بودیم داره پالس و سیگنال میفرسته... تپش قلبم بیشتر شد... تا گوشی را گذاشتم توی گوشم، دیدم واویلا... چه خبره؟! ... گیج شدم...
🔺میشنیدم که میگفتند:
⚫️ حفصه با درد و آه فراوان میگفت: چیکار میکنی؟ یواش تر! داره میسوزه...
🔻رباب میگفت: چیزی نیست خانم جان... آرام باشید... فقط یک مقدار پاهایتان را شل بگیرید...
🔺حفصه با داد و بیداد گفت: خیلی عمیق شده؟ چقدر فرو رفته؟
🔻رباب گفت: عمیق که هست اما شاید بتونم فعلا خونریزیش را بند آورم...
🔺حفصه داد بلندی زد و همانطور که از درد و سوزش ناله میزد گفت: ابومحمد... ابومحمد کجاست؟ مرا رها کن... ابومحمد کجاست؟
🔻رباب گفت: نمیدانم... نگران نباشید... الان میروم و برمیگردم تا از ابومحمد خبری بیاورم...
🤔[نفهمیدم رباب کجا رفت... اما حدودا پنج دقیقه گذشت... تا برگشت و...]
🔸رباب: بلند شو خانم جان! الان اینجا مثل مور و ملخ مامور میریزه...
🔹حفصه: گفتم کو ابومحمد؟
🔺رباب: پشت بام! او را از راه پشت بام با زن و بچه اش که زبانشان از ترس بند آمده فراری دادم... فقط شما مانده اید...
🔹حفصه: او بدون من جایی نمیرود...
🔸دیگر صدای حفصه نیامد... رباب که شرایط تعیین کننده و خیلی دشواری داشت فقط صدای نفس نفس زدنش می آمد...😳
🔹نمیدانستم چه کنم و همچنین نمیدانستم رباب چه میکند... ناگهان سایه ای را وسط کوچه دیدم که نظرم را ناخوداگاه به طرف پشت بام جلب کرد... فورا با دوربینم به پشت بام نگاه کردم... با صحنه ای مواجه شدم که از بیانش به آن نحو عاجزم... حتی نمیتوانم احساسم را از آن کار رباب بگویم که داشت چه میکرد...😳😳
😱 دیدم که مثل عقابی که بچه اش را به چنگ و دندان گرفته و از جهنم فرار میکند، رباب، حفصه را به کول انداخته و روی پشت بام خانه ها میدود... بدن ورزیده رباب، برای چنین روزهایی دوره های خاص خودش را دیده بود... مثل عقاب داشت بچه اش را با چنگ و دندون حمل میکرد و عرق میریخت و میدوید تا قبل از رسیدن نیروهای امنیتی اونجا، خونه ابومحمد را ترک کنند...😯
👈 با دیدن این صحنه، اشک در چشمام جمع شده بود... شکوه خاصی داشت این صحنه... رباب داشت با پاهای خودش وارد مرحله جدیدی از عملیات میشد که قطعا از اوضاع و احوال امروز بهتر و راحتتر نیست ... و چه بسا امکان داره دیگه برنگرده... مصمم میدوید و قدم برمیداشت و هر از مدتی، حفصه را از روی کول های خود جا به جا میکرد و به راهش ادامه میداد...
🔵 نشستم توی ماشین... اما... اون روز داشتم مدام سوپرایز میشدم... بازم سیگنال فرستنده کار میکرد... این دیگه کیه❓‼️ شنیده بودم رباب خیلی زرنگه اما نمیدونستم تا این حد... وقتی سیگنال داشتم و حتی به اون واضحی میشنیدم، فقط میشد یک نتیجه گیری کرد و اونم این بود که: گل گردنبند و فرستنده را از خونه ابومحمد برداشته و الان باهاش هست و قرار نیست گمش کنم...
🔴 همینجوری که می دویدند رباب داشت با لاشه بیهوش حفصه حرف میزد... میگفت:
😳👈 «قرار نیست ما از هم دور بشیم... حسی که تو به ابومحمد داری، من به تو دقیقا همون حس را دارم... میشم لباست... میشم گوشت تنت... نباید ازم جدا بشی... نباید ازت جدا بشم... اصلا به خاطر همین بود که وقتی حواست نبود و داشتی در میرفتی، از پشت سر بهت شلیک کردم...آره... من به طرفت شلیک کردم... چون قراره حالا حالاها با هم باشیم... فعلا بخواب... خوب استراحت کن... از اینجا به بعدش را به من بسپار... میبرمت یه وری که فعلا دست کسی بهت نرسه... تو هم باید دست منو بذاری توی دست کسانی که میخوام... بخواب حبیب من... بخواب دشمن جان و ایمان من... بخواب حفصه...»
ادامه دارد...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"«https://eitaa.com/salahshouran313 »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#حیفا
🔵 [در اون لحظه که دکتر داشت تعریف میکرد، من کاری به جز تعجب کردن بلد نبودم...
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#حیفا-
🔵 [در اون لحظه که دکتر داشت تعریف میکرد، من کاری به جز تعجب کردن بلد نبودم... گوش من از همه چیز کر شده بود و فقط کلماتی از بین دو تا لب دکتر عزیز خارج میشد، میشنید و میفهمید...]
🔻دکتر هم سیستمش را روشن کرده بود و داشت اسناد پرونده اش را بررسی میکرد و از لابه لاش باهام حرف میزد... ادامه داد که:
⚫️ من باید احتیاط میکردم که فاصله امنیتیم را با رباب و حفصه حفظ کنم... چون همینطور که ما اکثر اوقات، شرایط خطر را به صورت غریزی حس و درک میکنیم، دشمن هم همینطور است... نباید حفصه احساس خطر میکرد... با خودم این اصول تعقیب و گریز را مرور میکردم: باید دور باشم اما حاضر... سمعک باشم بدون گوش... عینک باشم بدون چشم... سایه باشم بدون جسم...
🔴دخورد و خوراکم شده بود سیستمم و وضعیت رباب... تا اینکه متاسفانه بر اثر بی دقتی یکی از بچه ها، شارژ سیستمم تموم شد... تا شارژر پیدا کردیم و سیستم را دوباره راه اندازی کردیم، حدودا یک ساعت طول کشید... خیلی هم عصبانی شدم... همه مون ناراحت بودیم... اشتباه حرفه ای سنگینی بود که ممکن بود رباب را برای همیشه از دست بدیم و حتی دیگه نتونیم حفصه را پیدا کنیم...
🔵 وقتی سیستم راه افتاد، دیدم نمیتونم سیگنال فرستنده گردنبند را دریافت کنم... GPS کار میکرد اما خیلی مبهم بود... باید نصف شهر را مثل دیوونه ها میگشتم تا بتونم پیداش کنم... چون زاویه انتگرالش مبهم بود و نمیشد از دور رصد کرد...
🔻کم کم داشت غروب میشد... شنیدم مسلم (جوون 25 ساله اهل فلوجه سُنّی که از بچه های مخلص بود و با پدرش که از سلاخ های زمان صدام بوده صد در صد تفاوت داشت، این اشتباه را مرتکب شده بود) برای تنبیه خودش افطار نکنه تا بالاخره رباب پیدا بشه... حتی شنیدم نذر کرده که اگر امیرالمومنین علیه السلام عنایت کرد و رباب را سالم پیدا کردیم، شیعه بشه...
🔺همه این فکرها داشت از ذهنم میگذشت...چون پیش بینی این وضعیت را نمیکردیم، طبیعتا از قبلش هم نمیدونستیم که باید جایی غیر از خانه های امنی که داریم قرار بذاریم... به خاطر همین، پیدا کردن رباب در اون منطقه، مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود...
😔از سیستم ناامید شدم... مسلم را نشوندم پای سیستم و گفتم هرچی شد فورا خبرم کن... تصمیم داشتم از پای سیستم بلند بشم و با استفاده از غریزه حیوانی و شامّه جاسوسیم رباب را پیدا کنم...😳
⛔️ به خاطر همین برگشتم به طرف خونه ابومحمد... دقیقا همونجایی که رباب را گم کردم... یه کم بو کشیدم... دقیق تر نگاه کردم... زبونم را آوردم بیرون و به روش DOG Sport افتادم توی کوچه ابومحمد... کوچه خلوت بود... تا دیدم کسی منو نمیبینه، از دیوار خونه همسایه ابومحمد بالا رفتم و مثل سگ نر گرسنه شهوتی، به همون مسیری رفتم که آخرین بار، با چشمام رباب را تعقیب کرده بودم...
⭕️ دیدم رباب باید تا منتهی الیه پشت بام مغربی پیش رفته باشه... پیش رفتم... دیدم دو سه جا خیلی ارتفاء بلنده و قاعدتا نمیتونسته با لاشه بیهوش حفصه از بالای اونها پریده باشه... به همین خاطر تغییر مسیر دادم و به طرف پشت بام های شمال غربی رفتم... چند متر که پیش رفتم یه چیزی توجهم را جلب کرد... به طرفش رفتم... دیدم یه کم رد خون اونجاست... مثل سگ بو کشیدم... فهمیدم بوی بچه های خودمون میده... بوی خون بچه شیعه ها را میفهمم... با بوی خون همه فرق داره... مطمئن شدم که مال ربابه... فهمیدم مسیر را درست اومدم...😳🤔
🔵 ردّ خون که یه کم خشک و بسته شده بود را به لباسم کشیدم... سرم را بلند کردم... دیدم مشرق که کوچه است... مغرب که خیابانه... جنوب هم مسیری هست که الان سپری کردم... شمال هم تا دو سه تا خونه دیگه تموم میشه و منتهی میشه به شبستان مسجد...
⚪️ قاعدتا به طرف خیابان و کوچه نرفته... چون هم جلب توجه میکنه و هم وزن لاشه حفصه سبک نیست... فقط یک گزینه مونده بود... شبستان مسجد...
😳 بو کشیدم... بوی خون میومد اما بوی خون قصابی کوچه بغلی نمیذاشت بوی بیشتری بفهمم... داشتم عصبی میشدم... وقتی سگ نر گرسنه شهوتی میشم زود عصبی میشم... باید به اعصابم مسلط میشدم تا قدرت شامّه و لامسه ام را از دست ندم... زبونم را درآوردم و حروله کردم تا رسیدم لب دیوار شبستان مسجد...❗️
🔵 احساس خاصی نداشتم... همه جا آروم بود... این بیشتر منو میترسوند... چون یه کم مشکوک بود... فورا بیسیم زدم که مسلم ماشین را برداره و بیاد به طرف مسجد... مسلم صداش گرفته بود... معلوم بود خیلی دمقه... فرمان را دریافت کرد و به طرف مسجد اومد...
بیسیم زد و گفت: دکتر! صبر کن! مسئله ای پیش اومده❗️❗️❗️
⛔️گفتم: میشنوم!😳
🔵 گفت: یکی اینجاست که میخواد باهاتون حرف بزنه...❗️❗️❗️❗️❗️
ادامه دارد...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#حیفا
🔵 ینی چی یکی اینجاست؟! مگه تو کجایی که باید یکی پیشت باشه؟! مسلم درست حرف بزن ببینم چی میگی!😱
🍃🍃🍃🌸🍃🌸