eitaa logo
شاید این جمعه بیاید
83 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
154 فایل
ادمین کانال: fars130@
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 - 🔵 [در اون لحظه که دکتر داشت تعریف میکرد، من کاری به جز تعجب کردن بلد نبودم... گوش من از همه چیز کر شده بود و فقط کلماتی از بین دو تا لب دکتر عزیز خارج میشد، میشنید و میفهمید...] 🔻دکتر هم سیستمش را روشن کرده بود و داشت اسناد پرونده اش را بررسی میکرد و از لابه لاش باهام حرف میزد... ادامه داد که: ⚫️ من باید احتیاط میکردم که فاصله امنیتیم را با رباب و حفصه حفظ کنم... چون همینطور که ما اکثر اوقات، شرایط خطر را به صورت غریزی حس و درک میکنیم، دشمن هم همینطور است... نباید حفصه احساس خطر میکرد... با خودم این اصول تعقیب و گریز را مرور میکردم: باید دور باشم اما حاضر... سمعک باشم بدون گوش... عینک باشم بدون چشم... سایه باشم بدون جسم... 🔴دخورد و خوراکم شده بود سیستمم و وضعیت رباب... تا اینکه متاسفانه بر اثر بی دقتی یکی از بچه ها، شارژ سیستمم تموم شد... تا شارژر پیدا کردیم و سیستم را دوباره راه اندازی کردیم، حدودا یک ساعت طول کشید... خیلی هم عصبانی شدم... همه مون ناراحت بودیم... اشتباه حرفه ای سنگینی بود که ممکن بود رباب را برای همیشه از دست بدیم و حتی دیگه نتونیم حفصه را پیدا کنیم... 🔵 وقتی سیستم راه افتاد، دیدم نمیتونم سیگنال فرستنده گردنبند را دریافت کنم... GPS کار میکرد اما خیلی مبهم بود... باید نصف شهر را مثل دیوونه ها میگشتم تا بتونم پیداش کنم... چون زاویه انتگرالش مبهم بود و نمیشد از دور رصد کرد... 🔻کم کم داشت غروب میشد... شنیدم مسلم (جوون 25 ساله اهل فلوجه سُنّی که از بچه های مخلص بود و با پدرش که از سلاخ های زمان صدام بوده صد در صد تفاوت داشت، این اشتباه را مرتکب شده بود) برای تنبیه خودش افطار نکنه تا بالاخره رباب پیدا بشه... حتی شنیدم نذر کرده که اگر امیرالمومنین علیه السلام عنایت کرد و رباب را سالم پیدا کردیم، شیعه بشه... 🔺همه این فکرها داشت از ذهنم میگذشت...چون پیش بینی این وضعیت را نمیکردیم، طبیعتا از قبلش هم نمیدونستیم که باید جایی غیر از خانه های امنی که داریم قرار بذاریم... به خاطر همین، پیدا کردن رباب در اون منطقه، مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود... 😔از سیستم ناامید شدم... مسلم را نشوندم پای سیستم و گفتم هرچی شد فورا خبرم کن... تصمیم داشتم از پای سیستم بلند بشم و با استفاده از غریزه حیوانی و شامّه جاسوسیم رباب را پیدا کنم...😳 ⛔️ به خاطر همین برگشتم به طرف خونه ابومحمد... دقیقا همونجایی که رباب را گم کردم... یه کم بو کشیدم... دقیق تر نگاه کردم... زبونم را آوردم بیرون و به روش DOG Sport افتادم توی کوچه ابومحمد... کوچه خلوت بود... تا دیدم کسی منو نمیبینه، از دیوار خونه همسایه ابومحمد بالا رفتم و مثل سگ نر گرسنه شهوتی، به همون مسیری رفتم که آخرین بار، با چشمام رباب را تعقیب کرده بودم... ⭕️ دیدم رباب باید تا منتهی الیه پشت بام مغربی پیش رفته باشه... پیش رفتم... دیدم دو سه جا خیلی ارتفاء بلنده و قاعدتا نمیتونسته با لاشه بیهوش حفصه از بالای اونها پریده باشه... به همین خاطر تغییر مسیر دادم و به طرف پشت بام های شمال غربی رفتم... چند متر که پیش رفتم یه چیزی توجهم را جلب کرد... به طرفش رفتم... دیدم یه کم رد خون اونجاست... مثل سگ بو کشیدم... فهمیدم بوی بچه های خودمون میده... بوی خون بچه شیعه ها را میفهمم... با بوی خون همه فرق داره... مطمئن شدم که مال ربابه... فهمیدم مسیر را درست اومدم...😳🤔 🔵 ردّ خون که یه کم خشک و بسته شده بود را به لباسم کشیدم... سرم را بلند کردم... دیدم مشرق که کوچه است... مغرب که خیابانه... جنوب هم مسیری هست که الان سپری کردم... شمال هم تا دو سه تا خونه دیگه تموم میشه و منتهی میشه به شبستان مسجد... ⚪️ قاعدتا به طرف خیابان و کوچه نرفته... چون هم جلب توجه میکنه و هم وزن لاشه حفصه سبک نیست... فقط یک گزینه مونده بود... شبستان مسجد... 😳 بو کشیدم... بوی خون میومد اما بوی خون قصابی کوچه بغلی نمیذاشت بوی بیشتری بفهمم... داشتم عصبی میشدم... وقتی سگ نر گرسنه شهوتی میشم زود عصبی میشم... باید به اعصابم مسلط میشدم تا قدرت شامّه و لامسه ام را از دست ندم... زبونم را درآوردم و حروله کردم تا رسیدم لب دیوار شبستان مسجد...❗️ 🔵 احساس خاصی نداشتم... همه جا آروم بود... این بیشتر منو میترسوند... چون یه کم مشکوک بود... فورا بیسیم زدم که مسلم ماشین را برداره و بیاد به طرف مسجد... مسلم صداش گرفته بود... معلوم بود خیلی دمقه... فرمان را دریافت کرد و به طرف مسجد اومد... بیسیم زد و گفت: دکتر! صبر کن! مسئله ای پیش اومده❗️❗️❗️ ⛔️گفتم: میشنوم!😳 🔵 گفت: یکی اینجاست که میخواد باهاتون حرف بزنه...❗️❗️❗️❗️❗️ ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🔵 ینی چی یکی اینجاست؟! مگه تو کجایی که باید یکی پیشت باشه؟! مسلم درست حرف بزن ببینم چی میگی!😱 🍃🍃🍃🌸🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 - 🔵 ینی چی یکی اینجاست؟! مگه تو کجایی که باید یکی پیشت باشه؟! مسلم درست حرف بزن ببینم چی میگی!😱 ⚫️ گفت: دکتر لطفا تشریف بیارین اینجا! چیزی نمیتونم بگم! ⚫️ نگرانش شدم... یه سر و گوش دیگه از شبستان مسجد... از همون مسیری که اومده بودم برگشتم و اومدم توی کوچه خونه ابومحمد... از دیوار پریدم پایین و وارد کوچه اصلی شدم و به طرف ماشینمون حرکت کردم... 🔵 حدودا ده متر مونده بود به ماشین که آروم آروم قدم برمیداشتم... دستم را بردم سمت اسلحه و چون مردم توی کوچه بودن، نمیتونستم اسلحه را بیارم بیرون... با احتیاط به سمت ماشین رفتم و در عقبش را باز کردم... 🔴 کسی را دیدم که انتظارش را اصلا نداشتم... انتظار هر کسی را توی اون لحظه داشتم مگر مادر رباب... ««حنّانه»»‼️‼️ دلم روشن شد وقتی چهره و حضور نورانی اون بانوی زاهد و چریک قدیمی را دیدم... 🔸سلام علیکم... شما اینجا چیکار میکنید بانو❓‼️ 🔹علیکم السلام پسرم... رباب در خطره؟ 🔸گفتم: نمیدونم... فکر کنم آره... 🔹گفت: پس حدسم درست بود... نباید دخالت میکردم اما اومدم گفتم شاید خدمتی از دستم بربیاد... با هزار مکافات از زیر زبون بچه ها کشیدم بیرون... من یکی دو ساعته اینجا هستم... پس دوتامون تنها سر نخمون این محل هست... روش Dog sport داشتی؟ 🔸گفتم: آره... متاسفانه سیگنال هم نداریم... تنها حدسم شبستان کهنه مسجد هست... 🔸گفت: منم با تحقیقاتی که در این یکی دو ساعت کردم... رسیدم به مسجد... دکتر! نمیتونیم اینجا را شلوغ کنیم... پس فقط ما سه نفر باید وارد مسجد بشیم... پیشنهاد میکنم مسلم همین جا باشه و پشتیبانی کنه... زود باش که وقت را داریم از دست میدیم... 🔸گفتم: پیشنهادتون چیه؟ چطوری بریم داخل! 🔹گفت: شما مدیر این عملیات هستید اما پیشنهاد میکنم من از پشت بام برم و شما هم از حیاط جلویی مسجد... حفصه هم زنه... بعید نیست که تا الان به تمام ترفندهای رباب پی برده باشه... پس من باهاش درگیر بشم بهتره تا شما... فقط لطفا تحت هر شرایطی شلیک نکن... حتی اگر هر دوی ما را مثله کنه و بکشه... باید بدن حفصه سالم و مرتب به دام بیفته... چون اسرائیلی ها روی بدن مامورانشون حساس اند... [با لبخند گفت] مثل ما که نیستند... 🔸با شنیدن این کلمات از بانو حنّانه آرامش پیدا کردم... مادر داره درباره قتل خودش و دخترش حرف میزنه... مثل آب خوردن... همسران ما حتی درباره میهمانی های ساده هم اینطوری حرف نمیزنند... چه برسد به دوئل مرگ و زندگی...😔 💠 با بسم الله و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها از ماشین پیاده شدیم و از هم جدا شدیم و من به طرف درب مسجد رفتم و حنانه هم به طرف کوچه خونه ابومحمد و ... پشت بام ... پشت دیوار بلند شبستان کهنه مسجد... 👈 یه چیزی را درباره حنانه بگم بهتره... اغراق نمیکنم... واقعیت را باید گفت... حنانه زن بسیار ورزیده ای بود... وقتی راه میرفت، بسیار با صلابت راه میرفت... وقتی آرام بود و نشسته بود، نفس که میکشید من یاد نفس کشیدن شیر در بیشه می افتادم... 🔴 دیدم حیاط مسجد خلوته... دور زدم... وارد صحن شدم... چند نفر در رواق مسجد نشسته بودند و قلیان میکشیدند... از رواق و صحن گذشتم و به صحن و شبستان کهنه رسیدم... احساس خطرم گل کرد... با احتیاط قدم برمیداشتم... هر لحظه احساس میکردم که قرار است اتفاقی بیفتد... گردنم چرخید به طرف بالا... خطر را از طرف بالا احساس میکردم... صدای دویدن روی پشت بام را شنیدم... فورا مسلح کردم و به طرف راه پله پشتی دویدم... ⚫️ وقتی به بالای پشت بام رسیدم، با دیدن یک صحنه زمین گیر شدم... لا اله الا الله... اینجا چه خبر است...😱 دیدم که ابومحمد و حفصه و زن ابومحمد با حنانه درگیر شده اند... ابومحمد با قمه داره به حنانه حمله میکنه... حفصه هم با زنجیر و چوب به جان حنانه با دست خالی افتاده... زن ابومحمد هم منتظر است که در اسرع وقت، به پشت سر حنانه برود و حنانه را دوره کنند... اما از رباب خبری نبود... نگران رباب شدم...😨 🔴 ولی حنانه... اجازه دوره شدن نمیداد... بیشتر حنانه حمله میکرد... اما ضربات کاری به آنها وارد نمیکرد... آنها مسلح بودند اما معلوم بود که صلاح نمیدانند که شلیک بکنند و شلوغ بکنند... من نباید وارد این معامله میشدم... شدت زد و خورد خیلی بالا بود... همدیگه را داشتن تیکه تیکه میکردن... سه نفر و یک نفر... حنانه یک طرف... ابومحمد و زنش و حفصه کثافت لعنتی هم یک طرف...😡😡 ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ⛔️ مبارزه حنانه در بین اون کفتارها خیلی دیدنی بود... حقیقتا گریه ام گرفته بود... نباید هیچ کاری میکردم... 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 - ⛔️ مبارزه حنانه در بین اون کفتارها خیلی دیدنی بود... حقیقتا گریه ام گرفته بود... نباید هیچ کاری میکردم... اولین بار بود که داشتم حفصه را از نزدیک میدیدم... بسیار فرز و وحشی... مدام به حنانه نزدیک میشد و تلاش میکرد حنانه را دور بزنه... ⭕️ وسط اون معرکه، حنانه چنان لگدی بر سینه ابومحمد زد که ابومحمد نقش بر دیوار شد... فی الفور سراغ حفصه رفت... حفصه مثل ماهی از دست و بال حنانه در میرفت... تا اینکه حنانه، بالاخره حفصه را گرفت... حفصه خیلی تقلا میکرد تا بتونه از دستان درشت و چنگال گونه حنانه فرار کنه... دستان حنانه داشت حفصه را خفه میکرد... میتونست گردن حفصه را خورد کنه اما اینکار را نکرد... زن ابومحمد که هول شده بود، از کنار ابومحمدِ چسبیده به دیوار و نالان، جدا شد و محکم، حنانه و حفصه را هل داد... تعادل آنها به هم خورد و ناگهان هر دو با هم از پشت بام پرت شدند پایین‼️‼️😱 😨 قلبم به شدت داشت میتپید... بانو حنانه و اون سگ اسرائیلی را از یک پشت بام هفت یا هشت متری پرت کردن پایین اما من مامور به سکوت بودم... نمیدونم در این شرایط بودی یا نه؟ اما سکوت... صبر... حلم... استخوان در گلو بودن... خار در چشم داشتن را فقط در روضه ها شنیده بودم...😔 ⛔️ شب سختی بود... بهتره بگم سخت ترین شب زندگیم بود... حتی از زمان اسارتم در بلندی های جولان هم سخت تر بود... مسلم بیسیم زد و گفت: دکتر! سیگنال داریم... سیگنال داریم... کار میکنه... رباب توی مسجده... ⭕️ در همون لحظه، ابو محمد سر زنش داد زد و گفت: چیکار کردی احمق! ببین در چه حالی هستند؟ ببین حفصه چی شد؟ زود باش که داره وقتمون تلف میشه... زود باش... ⭕️ زن ابومحمد که شدیدا هول شده بود گفت: خفه شو! پاشو بریم... مگه حفصه کیه؟ اون فاحشه را رها کن... از وقتی پای اون فاحشه به خونم باز شد چیزی جز خون و وحشی گری و کثافت بازی ندیدیم... پاشو بریم... پاشو از اینجا دور بشیم... من زنتم... نه اون... پاشو... التماست میکنم اونو رها کن و بیا بریم... ⛔️ ابومحمد که یه کم حالش بهتر به نظر میرسید، خودش رفت تا سر و گوش آب بده... اما از درد سینه هم مینالید... من نمیدیدم چه خبره... ⭕️ خیلی آروم خودم را به طرف شکاف دیوار رسوندم که به پایین مشرف بود... دیدم که حنانه، سر حفصه را همونجوری در بغل خودش نگه داشته... سر حفصه ضربه نخورده بود اما متاسفانه حنانه حرکتی نمیکرد... حفصه را دیدم که خیلی گیج بود و وقتی جواب ابومحمد را داد و بلند شد، گفت: من خوبم! این منو زخمی کرده... صورتم... صورتم زخم عمیقی برداشته... دو سه تا از دندونام هم خورد کرده... بیا پایین... بیا بریم... ⭕️ ابومحمد و زنش و حفصه فرار کردند... کوچه داشت شلوغ میشد که فورا مسلم مردم را متفرق کرد تا دور حنانه شلوغ نشه... فورا رفتم پایین... تا رسیدم به حنانه... وای خدای من... دیدم که خیلی خون ازش رفته... سرش به سنگ توی کوچه خورده بود... اما چشماش را باز کرد... ⭕️ رفتم بالا سرش با حالت بغض گفتم: بانوی من! لطفا حرف بزنین! یک کلمه جواب منو بدین...😭 ⭕️ حنانه به سختی لبانش را تکون داد و با لبخند گفت: «برو پسرم دنبالش! فاصله ات را باهاش حفظ کن... اگر باهاش درگیر شدی، مواظب باش که پشت سرت نره...» ⛔️ در همین لحظه مشتش را باز کرد و گفت: «این یک مشت از موهای حفصه است که از سرش کندم و در آزمایشات به درد میخوره... حتی اگر تغییر چهره بده، بازم DNA حفصه را میشه ثبت کرد...»😳😳 ⛔️ مشت دیگرش را باز کرد و گفت: «با این انگشتر به صورتش ضربه زدم... هر جا باشه تا حدودا نیم ساعت دیگه، بیهوش میشه... حفصه از حالا هر از چند ساعت مدام بیهوش خواهد شد... نگین این انگشتر حاوی نوعی سم است که تحریک کننده مواد ترشح زای هورمن برون ریز بدن خانم هاست و میتونه نوعی از ترشحات بدن حفصه را هر جا که بیهوش بشه برامون به جا بذاره... اینطوری حفصه میشه ردیاب خودمون... اینطوری میشه مدام کشفش کرد و مثل سایه مرگ دنبالش بود...»😳😡 ⭕️گفتم: بانو جان! الهی از عمر من کاسته شود و عمر شما مستدام باشد... الان چه کاری برای شما از دستم برمیاد؟! ... راستی رباب... ⛔️ بانو حنانه گفت: «نگران رباب نباش... اون بلده از خودش دفاع کنه... همون اندازه که زنده موندن را یادش دادم، مردن را هم یادش دادم... فقط دعا کن تونسته باشه مقداری از مدفوع حفصه را جمع کنه!!! ... اگر روی مو و خون و مدفوع حفصه در آزمایشگاه کار بشه، میشه به خواهران کثیف همولوگش هم رسید... پاشو دکتر... پاشو که خیلی کار داری... پاشو برو... من بار اولم نیست که خورد و خونی شدم... پاشو برو یه سگ نر پیدا کن تا بتونیم به این انگشتر و موادی که روی آن باقی مونده معتادش کنیم...»😳🤔 👈 [الله اکبر از این همه هوش... الله اکبر از این همه شجاعت... الله اکبر از این همه غیرت بانوی چریک شیعه ...] ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🔵 پیدا کردن سگ نر، چندان کار دشواری نبود... به تیم پشتیبانی عملیات سپردم که هرچه زودتر سگ نر مخصوص تعقیب و گریز با خودشون بیارند... 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 - 🔵 پیدا کردن سگ نر، چندان کار دشواری نبود... به تیم پشتیبانی عملیات سپردم که هرچه زودتر سگ نر مخصوص تعقیب و گریز با خودشون بیارند... یکی از بچه ها زحمتش را کشید... اسمش «اسامه» بود... اسامه که بعدا از بچه های نفوذی در داعش شد، متاسفانه چند ماه پیش در یکی از تله های انفجاری داعش در فلوجه شهید شد و هنوز هم جنازه اش برنگشته... خدا بیامرزتش... 😔🙏 💠 خیلی پسر زیرکی بود... در جنگ ایران و عراق، وقتی حاج احمد (متوسلیان) فرمانده یکی از قرارگاه ها بوده، اسامه شیفته حاج احمد میشه و واسه حاج احمد از خاک عراق جاسوسی میکرده... خودش را مدیون حاج احمد میدونست... 🔴 شهید اسامه، سگ را برداشت و آورد... از حنانه جدا شدیم و حنانه را به تیم پزشکی رسوندیم... نمیدونستم باید رباب را پیدا کنم یا برم دنباله عملیات... اما چون حنانه گفته بود که رباب را رها کن... رفتم دنباله عملیات... چون بخاطر دریافت سیگنال از گردنبند رباب، تا حدودی خیالم راحت بود که رباب در مسجد هست... ⚫️ دکتر گفت: در یکی از جلسات به ما گفتند که چرا آنها را همون اول نابود نکردید؟! 🔵 بهشون گفتم که: الان راحت نشستید و میگید چرا حفصه و ابومحمد را نکشتید و شاید با مردن آنها داعش هم شکل نمیگرفت و... اما اینگونه سوالات، اصلا منطقی نیست... چون اولا اصلا از نیّت اصلی آنها خبر نداشتیم و ثانیا ماموران حرفه ای امنیتی، هیچوقت به همین سادگی دست به قتل سوژه ها و سر نخ هاشون نمیزنند... 🔴 بعدا فهمیدیم که وقتی ما درگیر عملیات تعقیب و گریز حفصه و ابومحمد و زنش بودیم، متاسفانه از دکتر ابراهیم، یا همون ابوبکر البغدادی معروف غافل بودیم... ⚫️ حتی فکرمون هم طرف ابوبکر نمیرفت... از بس مشغول ابومحمد و حفصه بودیم... فکر کنم حدس زدید که چه کلاهی داشت سرمون میرفت... در اون فاصله حدودا سه یا چهار ماهه که ما درگیر حفصه و ابومحمد بودیم، با کمال تعجب، دو برگ استعلام از بچه های بومی سپاه بدر الانبار به دستمون رسید که اون زمان، معنا و مفهومش را نمیدونستیم... 👈 [دکتر سراغ سیستمش رفت و متن اون دو تا برگه را برایم خواند...] ✔️ برگه اول: به: اطلاعات و عملیات سپاه بدر از: مجد الدین(فرمانده گردان اطلاعاتی سپاه بدر در استان الانبار) سلام علیکم... در یک اقدام مشکوک، بسیاری از املاک شهرهای مهم استان الانبار، ظرف مدت دو ماه، توسط اشخاص خاصی خریداری شده است. این هجم از معاملات و خرید و فروش ها عادی به نظر نمیرسد. بیشترین حجم این معاملات در این شهرها دیده میشود: الرمادی... السداح... الهیت... الحدیثه... الفلوجه... النخیب... الاسد... الکرمه... و... امضاء ✔️ برگه دوم: به: اطلاعات و عملیات سپاه بدر از: محی الدین(جانشین سابق دانشگاه الرمادی) سلام علیکم و رحمه الله... بسیاری از دانشجویان ما میگویند که وضع مالیشان بهتر شده است... افرادی به صورت همزمان و در یک بازه زمانی دو ماهه، در حال خریدن املاک و خانه های آنها هستند اما به آنها اجازه داده اند که تا هر وقت خواستند آنجا زندگی کنند و خانه های خود را ترک نکنند... این خبر، چندان عادی نیست و بهتر است بگویم که اصلا عادی نیست و بوی خوبی نمیدهد. مراتب، جهت هرگونه پیگیری و اقدام لازم گزارش شد. امضاء 🔵 اتفاق وحشتناکی در حال رخ دادن بود... وقتی دولت و رجال سیاسی عراق در حال کشمکش های خودشون بودند... وقتی بچه های ما درگیر پروژه های امنیتی خودمون بودیم... سایه وحشتناکی داشت بر سر حدودا نیمی از خاک و مردم عراق می افتاد و کار خودش را میکرد و جون میگرفت... 🔴 یکی از تیم ها را مامور رصد این معاملات کردیم... تازه متوجه شدیم که خریدار تمام اون زمین ها، افسران جنایتکار حزب بعث عراق در زمان صدام بودند... خیلی ناراحت شدیم... تقریبا داشت کار از کار میگذشت... چون میدونستیم که یک جنگ تمام عیار شهری در پیش داریم... ⚫️ بذارید خیلی روراست بهتون بگم: وقتی ما درگیر حفصه و ابومحمد بودیم، ابوبکر با خیال راحت، دستور خریداری زمین ها و خانه ها و مزارع مردم الانبار را داده بود... معامله کردند و خریدند و مستقر شدند... جوری تمیز این کار را کردند که رژیم صهیونیزمی به این تمیزی نمیتونست مردم اراضی اشغالی را سر کار بذاره... در اصل حفصه و ابومحمد ما را سرگرم کردند اما ابوبکر در سایه امنی که به سر میبرد، توانست الباقی عناصر القاعده و افسران حزب بعث را با هم متحد کند... ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🔵 دکتر عزیز هم با من هم نظر بود که: داعش از جای خاصی به عراق حمله نکرد... بلکه کاملا بومی و خودجوش از طرف افسران حزب بعث، تغذیه و حمایت شد. به این گونه که حزب منحل شده بعث در دوران حکومت نوری مالکی، نخست وزیر پیشین عراق اعتراض‎های ساختگی خیابانی.... 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 - 🔵 دکتر عزیز هم با من هم نظر بود که: داعش از جای خاصی به عراق حمله نکرد... بلکه کاملا بومی و خودجوش از طرف افسران حزب بعث، تغذیه و حمایت شد. به این گونه که حزب منحل شده بعث در دوران حکومت نوری مالکی، نخست وزیر پیشین عراق اعتراض‎های ساختگی خیابانی، طراحی و اجرای انفجارهای مختلف و همکاری با تروریست‎ها را در دستور کار داشت تا بار دگیر به عرصه قدرت بازگردد. 🔴 اقدامات مخرب حزب بعث پس از پایان دروان نخست وزیری مالکی هم ادامه داشت و در جریان رایزنی‌ها برای انتخاب نخست وزیر جدید عراق (حیدر العبادی) در پارلمان، فتنه بعثی- داعشی در این کشور کلید خورد و شهر موصل ژوئن 2014 با همکاری آشکار حزب منحل شده بعث و حامیان آن از جمله آمریکا، عربستان و اسرائیل به اشغال داعش درآمد. ⚫️ فتنه‎های مختلف در عراق پس از پایان رژیم صدام، ریشه در حزب بعث دارد و اوج آن همکاری با تروریست‌ها به ویژه داعش است. ⚫️ همکاری این حزب منفور با داعش به قدری ریشه‎دار است که امروز افسران بعثی در داخل گروه تروریستی داعش نفوذ دارند و بیشتر سرکردگان آن بعثی هستند. 🔵 افسران بعثی که در دوران صدام، روش‎های مختلف سنگدلی و قساوت را آموزش دیدند و به راحتی مردم عراق را قتل عام می‌کردند امروز نیز اقدامات شنیع داعش در سربریدن گروگان‌ها و رفتار شنیع با زنان ایزدی را مدیریت می‎کنند. 🔴 جنایات داعش در پایگاه نیروی هوایی اسپایکر در تکریت زادگاه صدام، مصداق عینی دیگر نمایش اقدامات تربیت یافتگان افسران بعثی در دوران صدام است که هم اکنون داعش را در بعد نظامی و دیگر طرح‌های آن هدایت می‎کنند. ⚫️ داعش طی مدتی کمتر از سه ماه با خیانت برخی جناحهای داخلی حکومت عراق (رهبران عشایر اهل سنت و برخی نمایندگان استانهای صلاح الدین ، الانبار و نینوی) ، مافیای خانوادگی بارزانی ها ، بعثیون و بخشهایی از اهل سنت مناطق مذکور، موفق به بسط سیطره و تثبیت موقعیت خود در شهرهای مهم استانهای ذکر شده گردید. 🔵 با استقرار داعش و تثبیت موقعیت آن در بخشهای مختلف عراق ، فعالیتها و حملات این گروه برای تصرف سایر مناطق حساس این کشور نیز وارد مراحل تازه شد. اولویت نخست این گروه بسط سیطره بر کلیه مناطق استان الانبار قرار داشت که دارای موقعیت راهبردی ویژه ای از نظر جغرافیایی و اجتماعی و ... می باشد. 🔴 داعش ، عملیات نظامی خود برای اشغال شهر رمادی را «غزوه ابومهند سویداوی» نامید. ابومهند سویداوی نام مستعار یک از فرماندهان ارشد داعش با نام حقیقی «عدنان العفیف حمید السویداوی» می باشد. وی سرهنگ دوم سابق گارد ریاست جمهوری دوره صدام ملعون بود که پس از اشغال این کشور از سوی آمریکایی ها از ارتش اخراج شده و به سازمانهای تروریستی بعثی و تکفیری پیوست. ⚫️ همزمان با تشکیل داعش ، وی نیز همانند هزاران افسر ارشد گارد ریاست جمهوری و ارتش صدام به این تشکیلات پیوسته و با توجه به دانش بالای نظامی و اطلاعاتی خود، در رده فرماندهان ارشد نظامی این گروه جای گرفت. آخرین سمت وی فرمانداری ولایت الانبار در دولت کاریکاتوری و خودخوانده داعش بود که این سمت چندان برای وی خوش یمن نبود! چرا که اواخر سال گذشته میلادی طی عملیات مشترک ارتش و نیروهای امنیتی عراق شناسایی و به هلاکت رسید... بگذریم... 👈 [از دکتر عزیز پرسیدم: بالاخره رد حفصه را تا کجا زدید؟ حفصه که هم زخمی بود و هم حنانه اونجوری از شرمندگیش دراومده بود... راستی چه بر سر رباب و حنانه آمد؟ ... دکتر عزیز که بسیار در این پروژه به من کمک کرده بود و واقعا شرمنده اش بوده و هستم، گفت] ⛔️ میفهمم... تو دنبال حفصه یا همون حیفا هستی... زدن ردّ حفصه دیگه چندان کار سختی نبود... چون با زخم پاش توسط رباب و زخم صورتش و ترشحاتش توسط حنانه خیلی حرکات او و حجم عملیاتشان را کند میکرد... حالا از حفصه بعدا میگم... اجازه بدید اول از رباب و حنانه بگم... ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/salahshouran313 »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🔵 دکتر درباره سرنوشت رباب اینطور توضیح داد: من با ماشین و سگ تعقیب و گریز رفتم دنبال حفصه و ابومحمد و زنش... مسلم را مامور کردم که به مسجد بره و از رباب واسم خبر بیاره... اما با محاسباتم جور در نمیومد که رباب الان توی مسجد باشه... ولی ازش سیگنال داشتیم... سیگنالش هم از مسجد بود... 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 - 🔵 دکتر درباره سرنوشت رباب اینطور توضیح داد: من با ماشین و سگ تعقیب و گریز رفتم دنبال حفصه و ابومحمد و زنش... مسلم را مامور کردم که به مسجد بره و از رباب واسم خبر بیاره... اما با محاسباتم جور در نمیومد که رباب الان توی مسجد باشه... ولی ازش سیگنال داشتیم... سیگنالش هم از مسجد بود... بعد از حدودا یک ربع، مسلم بیسیم زد و گفت که: «من الان مسجد را زیر و زبر کردم اما رباب را پیدا نکردم... اما... اما قسمتی از گردنبد رباب را پیدا کردم... گردنبند در مسجد بود اما خبری از رباب نیست... راستی دکتر..» 🔴 مسلم حرفی زد که خیلی به دردمون خورد... مسلم گفت: «دکتر! بچه های پشتیبانی، رفتند به همون کوچه ای که بانو حنانه به زمین خورد و زخمی شد و... یه چیزی پیدا کردند که بسیار ریز هست... قاطی چند تا از تیکه های دندون حفصه که توسط بانو حنانه شکسته شده بود روی خاک و سنگ های کف کوچه افتاده بود ... یه میکرو Gps پیدا کردن... از ظاهر ماجرا برمیاد که وسط دندون های حفصه کار گذاشته بودن!» 👈 [بعدا که خودم مدیر مستقیم تعقیب و کنترل حیفا شدم، فهمیدم که از اون روز که بانو حنانه دندون حیفا را خورد کرد، حیفا برای سازمان موساد و اداره متساوا گم شد و ... حالا بعدا میگم چه بلایی به سر این حیفا خانم آوردیم...] ⚫️ خب! رباب که با ابومحمد و حفصه نبود... در مسجد هم نبود... پس کجا میتونست رفته باشه... نمیدونستیم به چه سرنوشتی دچار شده... اما بعید هم بود بلایی سرش اومده باشه... ⚪️ قرار همیشگیمون این بود که هر کدوم از بچه ها در جریان ماموریتش گم شد و امکان ارتباط نداره و یا احتمال میده که تحت تعقیب باشه و نمیتونه بیاد مَقر، باید تا کمتر از 24 ساعت پس از گم شدنش، پیامی را به دست خط خودش در خیابان هایی که از پیش مشخص کرده بودیم بنویسه... به دیوارهای خاصّ اون خیابان ها، «دیوارهای اعلام وضعیت» میگفتیم... 🔵 از نظر تعداد نیرو خیلی کمبود داشتیم و اذیت شدیم... مسلم رفت دنبال موضوع اعلام وضعیت رباب... مسلم در یکی از خیابان ها که قرار عملیاتیمون بود، پیام رباب را روی گوشه چپ پایین یکی از دیوارهای اعلام وضعیت دید که با خودکار آبی نوشته بود: «من زنده ام... حفصه نقطه انحرافی است... مقصدم الرمادی است...» 🔴 ما هم تقریبا با اون دو تا سندی که قبلا رسیده بود فهمیده بودیم که اتفاق بدی داره میفته اما نمیدونستیم حفصه اینجا چه غلطی میکنه... چون قطعا اسرائیل، چنین ریسکی را نمیکرد که یکی از ماموران زبده خودش را فقط برای پرت کردن حواس ما بفرسته... از طرف دیگر، اون روز نفهمیدم چرا رباب به طرف الرمادی رفت... بعدها مشخص شد که از لابه لای پچ پچ های آن ها فهمیده بوده که قرار مهمی در الرمادی دارند و مقصدشان الرمادی است... ⚫️ رباب خیلی زحمت کشید و الان وقتش نیست که بگم کجا به دردمون خورد... اما فعلا همین قدر بگم که تنها کسی که سبب مهره سوخته شدن حفصه برای اداره متساوا و موساد شد، رباب بود... 👈 از دکتر درباره بانو حنانه پرسیدم... دکتر عزیز با لبخندی که حکایتگر خاطرات ناب عملیاتی با ایشان داشت، گفت: 💠 بانو حنانه چند هفته طول کشید تا رو به راه تر شد... از ناحیه کمر و نخاع گردن، اذیت شده بود اما مشکل حادی نداشت... الحمدلله خیلی مقاوم بود و تونست با آن صبر و تحمل مثال زدنی، بهتر بشه و به جمع مجاهدان پیوست... 👈 [بانو حنانه در حال حاضر، با اسم مستعار، به آموزش بانوان حشد الشعبی عراق مشغول است و چند ماه پیش برای زیارت امام رضا علیه السلام، به ایران آمد و پس از سه شب اقامت در مشهد و قم، به خاک عراق برگشتند.] ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌«https://eitaa.com/salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜خبر آمد که حسین بن علی (علیه السلام) راهی شد. ⚜ ۸ ذی الحجه سالروز حرکت امام حسین علیه السلام از مکه بسوی کوفه