● بہ خـودم نگاه مێڪنم و اوصافم ࢪا مے بینم ، از خودم ناامید میشوم؛ اما احسان تو باز مࢪا به طمع میآورد...🌿
『@salam1404』 🌱
♡خـدایا چگونہ از حال خود به دࢪگاهت شڪایت ڪنم دࢪ حالے ڪہ حالم بـر تـو پنـهان نیست...🍀
『@salam1404』 🌱
♧خـدایا
هࢪڪـس تو ࢪا نیافت ، چه یافتہ؟
و آنڪہ تو ࢪا یافت ، چه نیافتہ؟
『@salam1404』 🌱
●خـدایا تو خود مۍدانۍ اگࢪ من دائم اطاعتت نمیـےڪنم، در دلم عزم محبت و اطاعت دائمـت ࢪا داࢪم...☘
『@salam1404』 🌱
°ڪوࢪ باد چشمێ ڪہ تو را نمیێ بیند با آنڪه و همیشہ مراقب و همنشین او هستے...☘
『@salam1404』 🌱
♢دࢪ ڪار خود ، فقط با ڪسانے مشوࢪت ڪن ڪہ از خدا مۍ تࢪسند ...☘
『@salam1404』 🌱
#داستانڪ
پسرک پنجره اتاق را باز کرد.
نگاهی روبه آسمان کرد وگفت: خدا جون این آخرین برگ از دفترمه؛ این دفعه می خوام باکمک تو برای بابا نامه بنویسم.
«سلام بابا
امروز بیشتر از هرروزدلتنگ شدم
چرا جواب نامه هامو نمیدی؟
از اخرین سفرت خیلی گذشته
مامان همش گوش به زنگه تلفنه.
راستی با مامان یه دفتر تازه روش عکس یک عالمه سربازه.
خدا تموم نامه هامو خوند ازش می خواهم زودتر برسون دستت؛خیلی دوستت دارم بابا.»
مادر از پشت در صدای پسرک رو می شنید با دستش اشک هایش را پاک کرد وگفت:پسرم هنوز خیلی زود ه بدونی....
خسروی
『@salam1404』 🌱
#داستانک_کتاب
برگه ها دور هم جمع شدند و مشغول حرف زدن شدند.
باد سردی وزید.
برگه ها به هم چسبیدند و یک لحاف چرمی روی خودشان کشیدند.
『@salam1404』 🌱