🔴 ویژگیها وخصوصیات امام زمان(عجل الله تعالی فرجه)
🔵 قسمت 0⃣1⃣
۹۱-نور و برهان پروردگار در نزد امام عصر ارواحنا فداه است.
۹۲-امر الهی به امام عصر ارواحنا فداه ابلاغ میگردد؛ چون امام زمان ما ارواحنا فداه یدالله و ارادة الله است خدای تعالی اوامرش را به آن حضرت ابلاغ مینماید و از طریق آن حضرت آنها را انجام میدهد.
۹۳-کسی که ولایت امام عصر ارواحنا فداه را داشته باشد حتما ولایت خدای تعالی را دارد
۹۴-هر کس با آن حضرت دشمنی کند قطعا با خدای تعالی دشمنی کرده است
۹۵-هر کس آن حضرت را دوست داشته باشد حتما خدای تعالی را دوست داشته است
۹۶-هر کس کینهی آن حضرت را داشته باشد قطعا کینهی خدای تعالی را داشته است
۹۷-هر کس به وسیلهی امام عصر ارواحنا فداه طلب عصمت نماید تحقیقا از خدای تعالی طلب عصمت کرده است؛
این پنج عبارت اخیر بیان کنندهی نهایت درجهی تقرب و مظهریت امام زمان ارواحنا فداه برای خدای تعالی است که ولایت آن حضرت، ولایت خدای تعالی و دوستی با آن حضرت دوستی با خدای تعالی و کینه و دشمنی با آن حضرت کینه و دشمنی با خدای تعالی و طلب عصمت از آن حضرت همان طلب عصمت از خدای تعالی بیان گردیده است.
۹۸-امام عصر ارواحنا فداه راه محکم و استوار الهی است
۹۹-آن حضرت شاهد این دنیای فانی است
۱۰۰- آن حضرت شفیع جهان باقی و آخرت است
#ویژگیها_و_خصوصیات_امام_زمان
#رمضان_مهدوی
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
43.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 سرود سلام یا زهرا
🔹کاری از گروه سرود کشوری آوای حرم
#حجاب
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
علیرضا پناهیان14000128-05-hale-khoob-low.mp3
زمان:
حجم:
9.54M
🔶 موارد مهم در موضوع حال بد
استاد پناهیان
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
10.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 والله که من عاشق چشمان تو هستم
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ میگفت به خاطر اینکه نیت بدی داشتم از شونه کردن موهام اونجا عذاب شدم!
خدا به داد بعضی از خانم ها و آقایون برسه
خدا به داد هممون برسه...
#زندگی_پس_از_زندگی
#حجاب
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
#جهاد_تبیین #لبیک_یا_خامنه_ای
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
2.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جواب به ⬅️بیایید با لخت شدنمان چهره شهر را زیبا کنیم.
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
#جهاد_تبیین #لبیک_یا_خامنه_ای
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
3.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زن ها گمان نکنند که این مقام زن است که باید #بزک کرده و با #سر_لخت بیرون بروند.....
#خطِّ_امام
#قانون_حجاب
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
#جهاد_تبیین #لبیک_یا_خامنه_ای
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
3.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از عروسک های جنسی لولیتا چه می دانید ؟؟؟؟
😱😱😱😱😱😱😱
جهنم آخرالزمان
استاد رائفی پور 🎤
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
29.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◽ برنامه یهود و صهیونیست برای زنان ایرانی
➕استاد_عالی
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
9.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 دنبال این ۴ چیز نرو، گیرت نمیاد!
این ۹۰ ثانیه از آیتالله مجتهدی رحمةاللهعلیه گرههای زیادی رو از ذهن باز میکنه ...
حتما ببینید 👌
#لبیک_یا_خامنه_ای
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ تبدیل شدن مجلس شورای رژیم صهیونیستی به پایگاه بسیج ✊
اذان گفتن در مجلس اسرائیل توسط یکی از نمایندگان. حاج قاسم سلیمانی گفته بود: در جایی که فکرش را هم نمیکنید ما نزدیک شماییم ...
😎
#لبیک_یا_خامنه_ای
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
#دختر_شینا #پارت_بیستم ✅ فصل پنجم در روستا، پاییز که از راه میرسد، عروسیها هم رونق میگیرند.
#دختر_شینا
#پارت_بیست_و_یکم
✅ فصل پنجم
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. میدانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زنبرادرها و فامیل به خانهی ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک میگفتند و دیدهبوسی میکردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بستهام. دوست داشتم بود و کنارم میماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانهی ما بیاید، اما نیامد.
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت میکشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس میکردم فاصلهای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانهاش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم میکرد: « قدم! بیا آقا صمد آمده. »
نفهمیدم چطور پلهها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خندهاش گرفت.
گفت: « خوبی؟! »
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: « من دارم میروم پایگاه. مرخصیهایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش. »
گریهام گرفته بود. وقتی که او رفت، تازه متوجه دانههای اشکی شدم که بیاختیار سُر میخورد روی گونههایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ میزد. دلم نمیخواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رختبران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیهام را آماده کرده بود. بندهخدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفرهی چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراکپزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیهام را بار وانت کردند و به خانهی پدرشوهرم بردند. جهیزیهام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمههای شب چندبار به بهانههای مختلف به خانهی ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشین کرد. زنبرادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، میتوانستم بیرون را ببینم.
بچههای روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین میدویدند. عدهای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچهها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکانتکان میخورد. انگار تمام بچههای روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازهاش میسوخت. میگفت: « الان کف ماشین پایین میآید. » خانهی صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شدهام، سراسیمه دنبالم آمد. همانطور که قربان صدقهام میرفت، از ماشین پیادهام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.
از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم میخواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.
به کمک زنبرادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یکریز گریه میکردیم و نمیخواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریههای من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من و شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانهی صمد من گریه میکردم و خدیجه گریه میکرد.
وقتی رسیدیم، فامیلهای داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات میفرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیفهای قشنگی دربارهی حضرت محمد(ص) میخواند و همه صلوات میفرستادند.
صمد رفته بود روی پشتبام و به همراه ساقدوشهایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت میکرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
🔰ادامه دارد.....🔰
#باماهمراهباشید