♨️بدهکاری سادات...
ابراهيم بن مهران يكي از راويان احاديث شيعه و مردي مورد وثوق و اطمينان و راستگوست فرمود:
در همسايگي منزلم در كوفه مردي بنام ابوجعفر زندگی ميكرد او مردی خوش معامله و نيكوكار بود، بطوريكه هرگاه شخص سيّدي محتاج به پول ميشد و نزد او ميرفت فورا به او كمك ميكرد.
اگر سيّدي ميتوانست پولش را پس بدهد، اسمش را از دفتر خط ميزد و اگر سيّدي قادر به باز پرداخت بدهي اش نبود، ابوجعفر به غلامش دستور ميداد در دفتر بنويس اين مبلغي است كه امیرالمومنین علیه السلام آن را قرض گرفته است.
مدتي گذشت و ابوجعفر فقير و درمانده شد و تمام ثروتش را از دست داد و در
نتيجه خانه نشين شد. روزها در خانه مينشست و دفترش را پيش رويش ميگذاشت و به دفتر نگاه ميكرد و اگر اسم بدهكاري را مييافت، كسي را به دنبال او ميفرستاد كه اگر زنده است بيايد و بدهي اش را بپردازد و اگر بدهكار مُرده بود روي اسمش را خط میكشيد.
روزی همانطور که به دفترش نگاه میکرد يكی از دشمنان شيعه از كنارش گذشت، آن سني چون از ماجرای ابوجعفر با خبر بود، در حاليكه او را مسخره ميكرد با طعنه گفت: بدهكار بزرگت علی بن ابيطالب بدهيت را داد يا نه؟
ابوجعفر از حرفهای آن مرد سنی غمگين و ناراحت شد برخاست و داخل خانه رفت و آن شب دل شكسته خوابيد.
در عالم خواب ديد محضر مقدّس پيامبر و امام حسن و امام حسين (عليهم السلام) مشرف شده پيامبر رو به اين دو بزرگوار نمود و فرمود: پدرتان اميرالمؤمنين كجاست؟
حضرت تشريف آورده و فرمود بنده اينجا هستم اگر فرمايشي داريد بفرمائيد.
پيامبر اكرم به حضرت فرمود چرا حق ابوجعفر را نمي پردازی؟
آقا اميرالمؤمنين فرمود: پولش را آماده كردهام و همين اَلان به او پس میدهم. در همين حال آقا امیرالمؤمنین كيسه ای از پشم سفيد را آورد و به ابوجعفر عنايت فرمود.
پيامبر به ابوجعفر فرمود: اين را بگير، اما اگر از فرزندان من كسی به نزد تو آمد او را نااميد از در خانه ات بيرون نفرست زيرا خداوند به تو بركت داد و بعد از اين هرگز فقير نخواهی شد.
ابوجعفر از خواب بيدار شد به دستش نظر انداخت كيسه ای از پشم سفيد را
در دستش ديد همان لحظه همسرش را بيدار كرد و گفت: چراغ را روشن كن، وقتی كه چراغ را روشن كرد، مرد سر كيسه را باز كرد. هزار اشرفی طلا در آن ديد، پس از آن دفترش را آورد و پولهايی را كه به سادات داده بود و به حساب آقا امیرالمومنین نوشته بود جمع بست، ديد همان مقدار پولي است كه به سيدها و اولاد مولا امیرالمومنین داده دقيقا همان است.
📚کرامات العلویه،ص۱۸_۱۶
➖➖➖➖➖➖➖➖
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
سـَڵآمٌـعَڵْےآݪِیـٰاسـین👇🏼
💌@salamalaaleyasiin
29.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دائماً از غربت #امام_زمان علیهالسلام و مشارکت در ظهور حرف میزنیم!
🤔 الان وظیفهی من، دقیقا چیه؟
🎙استاد شجاعی
#انتظار
➖➖➖➖➖➖➖➖
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
سـَڵآمٌـعَڵْےآݪِیـٰاسـین👇🏼
💌@salamalaaleyasiin
مداحی آنلاین - اشک فراق.mp3
5.08M
♨️اشک فراق
🎙 #پادکست ویژه #امام_زمان(عجل الله فرجه)
👌بسیار شنیدنی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#اللهمعجللولیڪالفرج
➖➖➖➖➖➖➖➖
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
سـَڵآمٌـعَڵْےآݪِیـٰاسـین👇🏼
💌@salamalaaleyasiin
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
می توانیم کاری کنیم که او نداند؟
#اللّٰھُمَعجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج
#ایت_الله_بهجت
➖➖➖➖➖➖➖➖
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
سـَڵآمٌـعَڵْےآݪِیـٰاسـین👇🏼
💌@salamalaaleyasiin
17.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌وصیتنامه شهیدی که دل از رهبر عزیز ما برد...
فرازی از وصیت نامه معشوق خدا شهید ناصرالدین باغانی
#یادشهداباذکرصلوات
➖➖➖➖➖➖➖➖
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
سـَڵآمٌـعَڵْےآݪِیـٰاسـین👇🏼
💌@salamalaaleyasiin
💥براندازا به زودی:
💥مرگ بر اروپا، مرگ بر سازمان ملل ✊😂
➖➖➖➖➖➖➖➖
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
سـَڵآمٌـعَڵْےآݪِیـٰاسـین👇🏼
💌@salamalaaleyasiin
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 طرف میگه: هرجا که دختر و پسر رو جدا کنند، عقده ای میشن و در جوانی بیشتر حریص میشن و فساد می کنن😐
💥 اما ببینیم جواب این شبهه رو 👆
➖➖➖➖➖➖➖➖
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
سـَڵآمٌـعَڵْےآݪِیـٰاسـین👇🏼
💌@salamalaaleyasiin
#انگیزشی
همیشه پختگی به سن و سال نیست❤️
➖➖➖➖➖➖➖➖
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
سـَڵآمٌـعَڵْےآݪِیـٰاسـین👇🏼
💌@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی گفته که عشق
فقط واسه ادم بزرگاست...
#امام_حسین
➖➖➖➖➖➖➖➖
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
سـَڵآمٌـعَڵْےآݪِیـٰاسـین👇🏼
💌@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز #قسمت_هشتم ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پی
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_نهم
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...
بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم
- علی ...
- جان علی؟ ...
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم
من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...
سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی اکثر مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...
واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...
زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...
شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
👈ادامه دارد…
💌@salamalaaleyasiin