فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
✅ 👈 واقعا امام زمان (عج) رو برای چی می خواهیم ؟؟🤔🤔🌺🍀
امام زمان (عج) آمدنی نیست ⛔️
آوردنی است ✅
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🚨 صرفاً جهت تأمل
⭕️ هیزم بخرید؛ سرگین جمع آوری کنید؛ حمام نروید؛ لامپها را سرشب خاموش کنید. اخیراً نیز در انگلیس گفتهاند غذای کپک زده را دور نریزید، زیرا قابل خوردن است!
👈 تصور کنید یک امام جمعه میگفت بجای مرغ، تخم مرغ بخورید.
⭕️ چون آنها باید پای کشورشان بایستند
اما رسانه به ما یاد داده کشورمان را دوست نداشته باشیم!
۴۳ سال تحت شدیدترین تحریمها، زیر سایه جنگ و تهدید و انواع شرارتهای همینها زندگی کردیم، ولی به کپک خوری نیفتادیم!
اینها اگر ۴۰ سال تحریم بودند، اصلاً وجود خارجی داشتند؟!
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هی تکرار کنی
شیرین تر میشه⁉️
با سکوت در برابر گناه
خون به جگر امام زمانم میکنم💔
شرط ظهور چیه؟...
استادتقوی
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
enc_16326888544404966757074.mp3
3.38M
💫💛
چه لذتی داره گوش دادن این مداحی تو پیاده روی کربلا
#اربعین
#رزق_شبانه🌿
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅این صحنه های زیبا، معنوی و بی بدیل، هیچ جا یافت نمی شود جز در کوی #عاشقان_امام_حسین علیه السلام
#اربعین
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
4_5897685474088061999.mp3
1.74M
#مداحے
شعرهایمهمگیدردفراقاستببخش...!
صحبتازکرببلایتنکنـممیمیـرم!"💔
#اربعین
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_چهلم مادر خسته و کلافه از مجادلهای ک
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_چهل_و_یکم
کنار هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد:
_اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سِری از مسائل رو نادیده بگیری!
و در برابر نگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد:
_الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما مسلمونه! منم میدونم خیلی از مصیبتهایی که الان داره کشورهای اسلامی رو تضعیف میکنه، از تفرقه ریشه میگیره! منم میدونم که رمز عزت امت اسلامی، اتحاده! اما دلم میخواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمیخونه! مثل تو وضو نمیگیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!
همچنانکه با نوک پایم ماسههای لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرفهای عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش میبست که سکوت غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت:
_الهه جان! من اینا رو نگفتم که دلِ تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع میکنی! من اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو میزنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده، نه میخواد ما رو گول بزنه! ولی میخوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوتهای مذهبی، اختلافِ زندگی تون بشه!
نگاهم را از زمین ماسهای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم:
_عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگهاس!
از جواب غیر منتظرهام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر میآمد، ادامه دادم:
_عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوتِ مذهبی باعث ذرهای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون میدونم اگه این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رو ناراحت کردم. چون خوب میدونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض اون چیزی که دلِ خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رو شاد میکنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه!
سپس در برابر چشمان حیرت زدهاش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیشبینی کردم:
_عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق میافته! میدونم که خدا به هردومون کمک میکنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم!
با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید:
_الهه! تو میخوای چی کار کنی؟
لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج میزد، پاسخ دادم :
_من فقط دعا میکنم! دعا میکنم تا دلش به سمت سنت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا میکنم که به خدا نزدیکتر شه! میدونم که الان هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا میکنم که بهتر از این شه!
و پاسخم برایش اگرچه غافلگیرکننده، اما آنقدر پُر صلابت بود که دیگر هیچ نگفت.
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_چهل_و_یکم کنار هم نشستیم و او با لحن
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_چهل_و_دوم
برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی از شاخههای سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی میکرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب میشدم.
شب طولانی و به نسبت سردِ 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدیِ من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجیدهای محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پُر چین و چروک و آفتاب سوختهاش نشانده و به چهرهاش مهربانیِ کم سابقهای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسمهای مهم استفاده میکرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را میکشید.
لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمان جدیدی که عمهی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه" صدایش میکردند.
آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گامهایی متین و چشمانی که بیش از همیشه میدرخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشهی پُرباری از گلهای رُز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکیاش را مرتبتر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرقِ شرم و حیا شده بود. عمه فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگیاش میداد، گرچه لحظهای خنده از رویش محو نمیشد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته کادو پیچ شدهای را از زیر چادر مشکیاش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهرهی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود.
حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش میداد، آرامشی که میتوانستم در خنکای لطیفش، تمام رؤیاهای دست نیافتنیام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشنتر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف میدرخشید، که حتی در پشت پردهی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی میکردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهیاش را بی هیچ ترس و تردیدی به من میبخشید و تمام این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد:
_ان شاء الله سفید بخت بشی دخترم!
و صدای صلوات فضای اتاق را پُر کرد. احساس میکردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگهای شقایق در دلِ باد، به لرزه افتاده و دلم بیتاب وصالی شیرین، در قفسه سینهام پَر پَر میزد.
بیآنکه بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، میدرخشید و نجیبانه میخندید! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد:
_الهه خانم! این پارچهی چادری رو عزیزِ خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروسِ مجید اُورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه!
و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریرِ شیری رنگ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوتِ صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان ِاتاق را پُر کرد.
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_چهل_و_دوم برای آخرین بار، در آیینه به
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یاصاحب الزمان ادرکنی
سلام علیکم✋
عزیزان همراه
نمیدونم چرا این پارت بارگذاری نشده
بود البته با پارت بالایی بارگذاری کرده
بودم.
در هر صورت بزرگوارن عذر بنده را
بپذرید😔😔😔
💚❤️💚❤️💚❤️💚❤️