eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
حر بن ریاحی آمده بود که راه را بر امام ببندد گفت: حسین، حق نداری به کوفه بروی... حسین علیه السلام اما راهی برایش باز کرد تا خود بهشت... و حر، هنوز هم مات کرم آقای ماست...
امام صادق علیه السلام فرمودن: هر موقع دلت هوای حسین علیه السلام رو کرد، بربالای یک بلندی ندا بده... السلام علیک یا اباعبدالله آقاجان! دلمون عجیب هواتو کرده، تا کی از راه دور...
حسین جان ‏ماسک، گرما، فاصله، ضدعفونی، وقت کم... روضه ھایت ناز دارد؛ هرچه باشد میخرم! علیه السلام
ما دلمون رو گره میزنیم به همه چیز...! به این... به اون... وقتی این و اون می‌لرزه، دل ما هم میلرزه...! دلمون رو گره بزنیم به که اگه همه ‌عالم لرزید، دل ما نلرزه..! مثل دل علیه السلام که توی عاشورا نلرزید ...
وَ نَفَخْتُ‌ فِيهِ‌ مِن‌ رُّوحِی صاد/۷۲ به احترام روح خدا که، در درونت وجود داره گناه نکن...
ابراهیم همیشه قبل از مسابقات دو رکعت نماز میخواند... ازش پرسیدم: چه نمازی می‌خوانی؟! گفت: دو رکعت نماز میخوانم و از خدا میخواهم یه وقت تو مسابقه حال کسی رو نگیرم... 🌷
دریا دل باش جوری که با یه سنگ کوچیک، که به سمتت پرتاب میشه مواج نشی... بهش میگن
کانال کمیل
دریا دل باش جوری که با یه سنگ کوچیک، که به سمتت پرتاب میشه مواج نشی... بهش میگن #سعه_صدر
یه سنگ انداختم تو دریا جالب بود... دریا اصلا به روی خودش نیاورد که سنگی به سمتش پرتاب شده. یاد خودم افتادم که چه زود با یه حرف یا رفتار کوچیک ناراحت میشم. از اون روز یادم موند که آدم وقتی بزرگ بشه و عمیق، بزرگترین مشکلات رو هم در خودش غرق میکنه، نه اینکه خودش غرق مشكلات بشه...!
کانال کمیل
✍#تنهامیان‌داعش قسمت 3⃣3⃣ ...دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از
قسمت 4⃣3⃣ ...نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد: «انتحاری نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم: «من اهل آمرلی هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند: «پس اینجا چیکار می‌کنی؟» قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد: «با داعش بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم: «من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها شهیدش کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید: «کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد: «اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم: «همون که اول اسیر شد و بعد…» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، رزمنده‌ای خم شد و با مهربانی خواهش کرد: «بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست: «نرجس!» سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که نگران حالم نفسش به تپش افتاد: «نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود… چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت: «بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم: «دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» ادامه دارد...
گفت؛ بخدا امام حسین هم راضی نیست ، امسال . مجلسِ عزاداری... گفتم ؛ امام حسین همان موقع هم راضی نبود! همان شب که بیعت برداشت از همراهان و گفت در تاریکی شب بروید و نمانید. حکایت حکایت عاشقی‌ست.❤️ ✍ پ،ن؛ امام حسین راضی نیست جونت رو الکی به خطر بندازی اما اولا هیئت رفتن و برگزاری مراسم الکی نیست ، روح انسان و حقیقت اسلام رو زنده نگه میداره دوما خطر هیئت که بارعایت کاملِ پرتکل ها اجرا میشه بیشتره یا سواحل شمال و جشن های آنچنانی و بی پایه شما؟ 🙄
کانال کمیل
گفت؛ بخدا امام حسین هم راضی نیست ، امسال . مجلسِ عزاداری... گفتم ؛ امام حسین همان موقع هم راضی نبود
در حالی که تو مراسمات مذهبی تمام جوانب سنجیده میشه‌،نمیدونم چرا بعضیا تا اسم اسلام و شیعه میاد یاد سلامتی مردم می‌افتن!! از جاده های شمال و سواحل خبر ندارید یا تو کیش ، قشم و شمال کرونا از حجاب دریده شده شما شرم میکنه بیاد!!؟ احتمالا کرونا یه ویروس کاملا مذهبیه😒
زمان بر امتحان من و تو می‌گردد، تا ببیند که چون صدای هَل مِن ناصِرِ امامِ عشق بر خیزد چه می‌ڪنیم! 🌱
وقتے گریه میکند یعنی هنوز امیدی هست اما وقتی گریه میکند یعنی دیگر راه امیدی نیس😔 🌷یادش با ذکر
جاے شهید محسن دین شعاری خالی که میگفت: من راهم را انتخاب کرده ام و امیدوارم که شماهم درست خط مرا که پیروی از ولایت فقیه و برگزیدن شهادت است را انتخاب کنید 🌷یادش با ذکر
صورت دختر بچه سه ساله این شکلیه؛ اگه یه مرد جنگی بهش سیلی بزنه چه شکلی می‌شه؟! 😭 🍂غیرتت حتی اجازه نمیده این پیام رو تاآخر بخونی..! ، ببین چقدر پست بودن اونایی که این کار رو کردن و سیلی به سه ساله ارباب زدن😔 رفیق ؛ هروقت فکر گناه به سرت زد ، بدون باانجامش داری اعمالی رو انجام میدی که به این حرومی ها نزدیکت میکنه اما با پس زدنش و رو آوردن به خدا ؛ زندگیت امام حسینی میشه و شرمنده نگاه سه ساله ارباب نمیشی نگو گناهام زیاده ، تو از حر گناهکار تر نیستی! نگو بار آخره که میخوام انجامش بدم ، بار آخرتت رو سنگین نکن 🚷 از همین الان تصمیم بگیر سپاه امام حسین یا سیاهی لشکر یزید !؟
بدون چشم داشت محبت کنید بارانی ازعشق باشید... که بارش آن دلهای غمگین راشاد میگرداند شهید سید جواد اسدی🌷
یه قسم دادن هایی خیلی قشنگن! مثل، الهی به نماز شب سیده زینب سلام الله
ما روضه ی حسین‌ شنیدیمو زنده ایم... ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود... ...
گفت: امسال محرم حال سالهای قبل رو نداره...! و جواب ماندگار مهدی رسولی: ما عبدالحال نیستیم، عبدالله هستیم...
ایها الناس! بدانید و آگاه باشید... جواز زیارت اربعین، همین حسین حسین گفتناست!
✍چقدر زورش زیاد می‌شود دل وقتی که دلتنگ می‌شود...😔 پنجشنبه است و یادت میان جان، غوغا به پا کرده است باز...💔