مَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ
حج/۷۴
خدا را آن گونه که سزاوار اوست نشناختند، بی تردید خدا نیرومند و توانای شکست ناپذیر است.
آرزوهایت را یادداشت کن. خدا آنها را فراموش نمیکند، اما تو از خاطرت میرود آنچه امروز داری خواسته ی دیروز تو بوده...
#قرآن_بخوانیم 🍃
سرم ترکش خورده بود و مجبور شدم به بيمارستان بروم. برای عمل جراحی سرم را تراشيدند. رفتم جلوی آينه و به آقايی که تيغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ريشم را هم بزن.
آن آقا گفت: يعنی چس؟
گفتم: مال خودم است ديگر؛ بزن کاريت نباشه.😁
ابرو و محاسنم را زدند و وقتی جلوی آينه رفتم، خودم را نشناختم.
پيش خودم گفتم سيد (پدرم) را سر کار بگذارم. روی ويلچر نشستم و خودم را جلوی در ورودي بيمارستان رساندم تا سيد بيايد.😜
بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت.
گفتم سيد! کجا میری؟
ـ بنده زاده مجروح شده آمدم ببينمش.
ـ آقازادهتان کی باشن؟
ـ آقا سيدرضا دستواره.
ـ اِ، آقا رضا پسر شماست. عجب بچه شجاع و دليری داريد شما. تو فاميلتون به کی رفته؟ ويلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا. و باهم راهی اتاق شديم.
ـ حاج آقا! می دانی کجای آقا رضا تير خورده؟
ـ نه، اولين باره می روم او را ببينم.
ـ نترس، دستش کمی مجروح شده.😬
ـ خدا رو شکر.
ـ حاج آقا! دست راست رضا قطع شده اگه نمی ترسی.😅
ـ خدايا! راضی ام به رضاي خدا.
ـ حاج آقا! دست چپش هم قطع شده.😅
ـ خدا رو شکر؛ خدايا! اين قربانی را قبول کن.
در آسانسور صحبت را به جايی رساندم که پای راست خودم را قطع کردم. بابا تکانی خورد و کمی ناراحت شد. تا بالای تخت که رسيديم، آمد که مرا روی تخت بگذارد، طوری وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد ديد... کمی ناراحت شد و اشکش درآمد.
ـ حاج آقا! خيلی باحالی؛ بچهات 10 دقيقه پيش شهيد شد او را بردند سردخانه!😜
اين بار ديگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ايستاد و گفت: خدايا! اين قربانی را از ما بپذير.
با خنده گفتم: بابا! خيلي بی معرفتی، ما را کُشتی تمام شد، رفت.😂
پدرم يک نگاهی کرد و تازه ما را شناخت. گفت: ای پدرسوخته! اينجا هم دست از شيطنت بر نمی داری؟!»😃
ب نقل از خود شهید رضا دستواره🕊🌹
جهت شادی ارواح طیبه امام وشهدا #صلوات
#شهید_زین_الدین🕊🌹
چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم
حاج اقا هم خونه نبود، از بچه ها هم که خبری نداشتم
یک دفعه دیدم درباز شد و مهدی، بالباس خاکی و عرق کرده،اومد تو تادید رخت خواب پهنه وخوابیدم مستقیم رفت توی آشپزخونه
صدای ظرف و ظروف و بازشدن دریخچال میومد برام آش بارگذاشت.ظرف های مونده رو شست، سینی غذا رو آورد، گذاشت کنارم.
گفتم مادر! چه طور بی خبر؟
گفت: به دلم افتاد که باید بیام...😊
گفتم: محمد
این لباس جدیدت خیلی بهت میاد..
گفت: لباس شهادته
گفتم: زده به سرت..؟!
گفت: میزنه ان شاء الله
چند ثانیه بعد از انفجار رسیدم بالای سرش نا نداشت فقط آروم گفت: دیدی زد..؟!
شهید محمد مهدوی🕊🌹
❞مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ
کهف/۳۹
آنچه خدا بخواهد صورت میپذیرد و هیچ نیرویی جز به وسیله خدا نیست.
خدایا خودت از اون نگاها که حواسمون نیست، به زندگیمون بنداز...
#قرآن_بخوانیم 🍃
#خدایا
ما به زمان بندیت، برنامه هات، اراده و خواسته ات و راه و روشت اعتماد داریم
وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ
و آنها كه ايمان دارند، عشقشان به خدا شديدتر است
بقره/۱۶۵
هرکه در آتش عشق به خدا بسوزد در آتش قهر خدا نخواهد سوخت
#عاشقشویم...
#قرآن_بخوانیم 🍃