نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و یا حتی گوشی بیسیم به دست گرفتن. حاج همت لب می جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی شود. لبهای او خشکیده و چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می گوید: اینطوری فایده ای ندارد. ما داریم دستی دستی حاج همت را به کشتن می دهیم. حاجی باید بستری شود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روز است هییییییییچی نخورده...
سید آرام می گوید: خوب، یک سرم دیگر وصل کن. دکتر باناراحتی می گوید: آخر سرم که مشکلی را حل نمی کند. مگر انسان تا چند روز می تواند با سرم سرپا بماند؟
سید کلافه می گوید: چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی تواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند.
دکتر با نگرانی می گوید: آخر تا کی؟
تا وقتی نیرو برسد
اگر نیرو نرسد چی؟
سید بغض آلود می گوید: تا وقتی جان در بدن دارد.
خوب، به زور ببریمش عقب
حاجی گفته هر کسی جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است... سر پل صراط، جلویش را میگیرم.
#شهید_ابراهیم_همت
#قسمت_اول (٢ / ١)
#آدم_خوارها
🌷آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت: امشب برای شناسایی می ریم جاده ابوشانک. با عبور از میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل یک سنگر نشسته بودند. يك دفعه دیدم سرنیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها. با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی؟! گفت: هیچی فقط نگاه کن!
🌷مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. با شگردی خاص هر دوی آنها را به اسارت در آورد و برگشت. کمی از روستا دور شدیم. شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقویی برداشت. شروع کرد به تهدید آنها. مى گفت: شما رو می کشم و می خورم. دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد....
🌷اسیرها حسابی ترسیده بودند. گریه می کردند. التماس می کردند. شاهرخ هم ساعتی بعد آنها را آزاد کرد! مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت: باید دشمن از ما بترسد. باید از ما وحشت داشته باشد. من هم کار دیگری به ذهنم نرسید! شبهاى بعد هم همین کار را تکرار کرد. اسیر را حسابی می ترساند و رها می کرد!!
🌷مدتی بعد نیروهای ما سازمان یافته شدند. شاهرخ هم اسرا را تحویل می داد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه؛ از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح برمی گشت!!
🌷....ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی را هم در آنجا ندیدیم. در حین شناسایی و در میان خانه های مخروبه روستا یک دستشویی بود. که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نمی تونم تحمل کنم، می رم دستشویی!! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت يك دیوار و سنگر گرفتم. يك دفعه ديدم....
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🔸جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان:
با اسرائیل وارد "جنگ"خواهیم شد
هرکس"مرد"این راه است،"بسم الله"
هرکس نیست،خداحافظ!
#رژیم_در_حال_سقوط_صهیونیستی (۲۵سال)
⭕️ در ۱۴ تیر ۱۳۶۱ #حاج_احمد_متوسلیان در جایی از تاریخ گم شد!
اولین رزمنده مدافع حرم، که از ٣٧ سال پیش در غُباری از گمنامی ایستاده است.
او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد
ان شاءالله
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
کانال کمیل
#قسمت_اول (٢ / ١) #آدم_خوارها 🌷آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت: امشب برای شناسایی می ریم جاده
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#آدم_خوارها
🌷....من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم. يك دفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می آید!! از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می شد. مى خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد. کسی همراهش نبود. از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. اگر شاهرخ بیرون بیاید....؟!
🌷سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. يك دفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریاد کشید: وایسا!! سرباز عراقی از ترس اسلحه خود را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می دوید. از صدای او، من هم ترسیده بودم! رفتم و اسلحه اش را برداشتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.
🌷سرباز عراقی همینطور ناله و التماس می کرد. می گفت: تو رو خدا منو نخور!! کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری می گی؟ سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا رو داده بودند. به همه ما هم گفته اند: اگر اسیر او شوید شما را می خورد!! برای همین نیروهای ما از این منطقه و از این آقا می ترسند.
🌷خیلی خندیدیم. شاهرخ گفت: من این همه دنبالت دویدم و خسته شدم. اگه می خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی! سرباز عراقی شاهرخ را کول کرد و حركت کردیم. چند قدم که رفتیم؛ گفتم: شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی! این بیچاره الان می ميره. شاهرخ هم پایین آمد. بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم.
🌷شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروههای زیر مجموعه فدائيان اسلام [را] جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان، اسم انتخاب کنید و به نیروهایتان کارت شناسایی بدهید. شیران درنده، عقابان آتشین، اینها نام گروههای چریکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت: آدم خوارها!! سید پرسید: این چه اسمیه؟ شاهرخ هم ماجرای کله پاچه و اسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعریف کرد....
🌹خاطره اى به ياد شهيد شاهرخ ضرغام ملقب به "حر انقلاب اسلامى"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 تفحص؛ تکاندن غبار فراموشی
🔻 رهبرانقلاب: اینکه شما از روی جسدِ علیالظّاهر پنهان شدهی یک شهید، غبارها و خاکها را برطرف میکنید و آن را میآورید سرِ دست میگیرید، معنایش این است که علیرغم کسانی که میخواهند مسألهی شهادت و شهید و فداکاری را زیر غبارها و خاکها پنهان کنند، شما نمیگذارید این کار انجام شود. ۷۹/۱۲/۲۰
🌷یک روز به خط مقدم رفتیم و گفتیم که برای شناسایی آمده ایم. یکی از برادران رزمنده، ما را حدود بیست، سی متر سینه خیز جلو برد تا جایی که اولین برجک دیده بانی عراقی ها را دیدیم.
🌷یک سرباز داخل آن، نگهبانی می داد. در همین موقع، از حرکت ما سر و صدايى ایجاد شد. گفتیم که لو رفته ایم! ولی نگهبان عراقی توجهی به ما نکرد. بعد گفتیم: خدا رحم کرد که او متوجه نشد.
🌷برادر رزمنده که ما را به آنجا برده بود، گفت: خیالت راحت باشد. هر کاری بکنیم، نگهبان عراقی از ترس جانش پایین نمی آید. برای شناسایی، با دوربین به سنگرهای دشمن نگاه کردیم. عراقى ها با لباس زیر داخل سنگرهایشان استراحت می کردند. انگار نه انگار که جنگی هست!!
راوى: سردار خيبر شهيد محمدابراهيم همت
❌ فرماندهان زمان جنگ از تو مقرهاشون فرماندهى نمى كردن!
❌ مسئولين الان چى....؟!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#آرزوی_شهادت
گاهی،
آرزوی شهادت
کردن ِمن
عرشیان را به
خنده وا می دارد ... !
من...آری منِ
غرق دنیا شده را...
#مرا_جام_شهادت_بدهید
🌸 #حاج_احمد_متوسلیان🌸
از سرما کلافه شده بود
سرِ جاش درجا ميزد
ته تـفنگ مى خورد زمين، قِرچ قرچ صدا مى داد.
یه ماشين تويوتا جلوتر زد رو ترمز
حاج احـمد پیاده شد رفت طـرف پسرک:
ـ تـو مثـلاَ نگهبانى اين جا؟ اين چــه وضعشه؟ يکى بايد مراقب خودت بـاشه !!! ميدونى اين جاده چقدر خطرناكه ؟
مثل طلبكارها حرف ميزدنزديك پسرك شد.
ـ ببينم تفنگتو؟؟
تفنگ رو از دست پسرک کـشید بيرون.
ـ چرا تميزش نكردى!؟ اين تفنگه يا لوله بخارى؟
پسرك تفنگ رو از دستش کشید بيرون و زد زير گريه و گفت :
ـ تو چطور جرات ميكنى به من امر و نهى كنى؟! ميدونى من نيروى كى ام؟!
من نيروى برادر احمدم!
اگه بفهمه با من اينجورى رفتار كردى حسابتو ميرسه
بعدم روش رو بگردوند گفت:
«اصلا خودت بودى ميتونستى توى اين سرما نگهبانى بدى؟؟؟»
احمد، شونه هاى پسرك رو گرفت و محكم بغلش كرد.
بى صدا شروع كرد به اشك ريختن
به پسرك گفت؛
توروخدا منو ببخش
پسرك شروع كرد بــه وول خوردن كه شونش رو از دستای قدرتمند حاجى بیـرون بكشه،
كه يهو دستش خورد به كلاه پشمى احمد.
كلاه افتاد
شناختش
سرش رو گذاشت رو شونش و يه دل سير گريه كرد...
او مصداق واقعی آیه ی ۲۹ سوره ی فتح بود
أَشِدّاءُ عَلَى الكُفّارِ رُحَماءُ بَينَهُم
رسول خیلی دست و دل باز بود
حتی با ارزش ترین وسیله زندگیش رو به راحتی میداد به رفیقش ، یعنی اصلا وابسته به چیزی نبود...
یادمه یه بار یه ماساژور خریده بود که تقریبا گرون بود
یه ماه بعدش که سراغش رو ازش گرفتم گفت یکی از دوستاش ازش خوشش اومده و رسول هم خیلی شیک داده بهش!😬
وقتی به چیزی دلبسته نبود خب از چیزی هم دریغ نمیکرد
البته بماند که من آآآآآآآآآی حرررررص خورررردم 😅
نقل از برادر شهید #رسول_خلیلی