💠 اتکا به خدا
عملیات والفجر سه بود . حاجی می خواست از خط بازدید کند ٬ می گفت :« باید خودم از نزدیک در جریان عملیات قرار بگیرم تا بتونم وضعیت رو بهتر کنترل و هدایت کنم .»
به طرف خط در حال حرکت بودیم . همین طور که می رفتیم ٬ یک هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شد . مانده بودم چه کنم ٬ دستپاچه شده بودم . هواپیما بدجوری بالای سر ما ویراژ می داد . در این حین ٬ چشمم به سنگ بزرگی که کنار جاده بود افتاد . سریع زدم روی ترمز تا برویم و آن سنگ را پناه خود قرار دهیم . حاجی پرسید : «چرا وایستادی ؟»
گفتم :« مگه هواپیما رو نمی بینی حاجی ؟ عراقیه ! »
گفت :« خب باشه ٬ مگه می ترسی ؟»
گفتم : الانه که ما رو بزنه ٬ خیلی پایین پرواز می کنه .
با همان آرامش قبلی اش گفت : « لا حول و لا قوة الا بالله ٬ به حرکتت ادامه بده .»
مجبور بودم که اطاعت کنم .
هواپیما شروع کرد به تیراندازی ٬ چند تیر هم به عقب وانت خورد و آن را سوراخ کرد . نگاهی به حاجی انداختم ٬ دیدم آرام و بی خیال نشسته و هیچ استرسی در چهره اشمشاهده نمی شود . من هم از آن اتکا به خدای بسیار زیادی که داشت ٬ روحیه گرفتم و به راهم ادامه دادم .
◀️ راوی:ابراهیم سنجری
📚اوبرای خدا مخلص بود
🍃 @SALAMbarEbrahimm
پزشکی که از فرودگاه سوریه همراه حامد بود و در حین پرواز از او مراقبت میکرد، خیلی منقلب شده بود. سوال کردم: "دکتر حال برادرم چطوره؟!" گفت:"عینه خودشه ..!" گفتم: "چی عینه خودشه؟!"چندین مرتبه دیگر با حالی مبهوت، همین کلمات راتکرار کردوگفت: "حامد مثلهِ حضرت عباسه. وقتی اولین بار دیدمش انگارحضرت اباالفضل رودیدم."دستان قطع شده و پیکر بیچشم وبدن پر از ترکش حامد، حال همه رامنقلب میکرد.
حامد ۴۲ روز در کما بود و نهایتاً در چهارم تیر سال ۹۴ در شبهای ماه مبارک رمضان، به شهادت رسید. آن زمان بحث مدافعان حرم هنوز درمیان مردم جا نیفتاده بود. موضوع امنیتی بود و تشییع پیکرها هم خیلی با شکوه برگزار نمیشد. تشییع پیکر حامد به عنوان مدافع_حرم برای اولین بار در تبریز علنی شد. وقتی خبر شهادت به دوستانش رسید، پایگاه بسیج و هیئت های مذهبی تا اذان صبح به صورت کاملاً خودجوش و بدون اجازه از ارگانها، بنرهایش را در سرتاسر شهر نصب کردند. در واقع مسئولین در عمل انجام شده قرار گرفته بودند. تشییع با شکوهی هم برگزار شد.
#شهید_حامد_جوانی ❤️
📚راوی برادرشهید ✍
🌷یادش با #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
خاکریز خاطرات (پدر و پسر)
دلم سوخت وقتی دیدمش شبیه بابا شده بود،
خونها را شسته بودن
ولی جای زخمها و پارگیها بود
جای کبودیها، خون مردگیها.
تصاویر شهادت بابا و جهاد یکی شده بود
و یک لحظه به نظرم رسید
من دیگر نمیتوانم تحمل کنم.
باز مادر،
من و مصطفی را آرام کرد،
صورت جهاد را بوسید و گفت:
《ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده البته...
البته هنوز به تکه تکه شدن علی اکبر حسین(علیهالسلام)نرسیده...》
🎤 راوی: خواهر سردار شهید جهاد مغنیه
🌷نثار ارواح مطهر سرداران شهید فرماندهان ارشد حزبالله لبنان #صلوات🌷
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
5.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸بسم رب الجهاد
🍃نماهنگ شهید جهاد مغنیه
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
شهید محمد حسین بشیری🌷
#مواظب_چشماتون_باشید
🌹 دو روز مونده بود از سوریه برگردیم .
محمد حسین با قرارگاه هماهنگ کرد که به داخل شهر بریم و سوغاتی مختصری برای خانواده هامون تهیه کنیم .
🌹 بچه ها لباس شخصی پوشیدن و آماده رفتن شدیم که محمدحسین سفارش هایی کرد و آخر سر گفت : بچه ها چشماتون قشنگ شده ، مواظب چشماتون باشید که گناه زیبایی چشماتون رو نگیره .
🌹 آره کسی می تونست این حرف رو بزنه که چشمای خودش پاک باشه و ما به وضوح نورانیت و پاکی رو توی چشماش می دیدم .
#شهید_مدافع_حرم_محمد_حسین_بشیری
یاد شهدا با #صلوات 🌹
#سبک_زندگی_شهدا
رفاقت تا شهادت....🌷
آقا ابراهیم توانمندیهای زیادی داشت که قدرت و آگاهی پشت آن بود. در صحبتهایش مقتدرانه حرف میزد💪. به نماز اول وقت اهمیت میداد و سعی میکرد نمازهایش را در مسجد به جماعت بخواند همیشه توسل به ائمه اطهار داشت و از روی کتابی به نام «لهوف» روضه چند دقیقهای میخواند و میگفت: «خواندن این روضهها و توسل به اهل بیت موجب میشود شیطان ازخانه رانده شود وملائکهها جایگزین آن شوند ودعاگوی اهل خانه شوند🍃 شهید به معنا و مفاهیم قرآن اعتقاد خاصی داشت برای همین هر دو در کلاسهای حفظ قرآن در جوار حرم حضرت معصومه (ع) شرکت و با یکدیگر مباحثه میکردیم. آقا ابراهیم مطالعات آزاد در مورد امام زمان (عج) و همین طور مفاهیم سیاسی نظام و مملکت داشت و با اطلاعات و آگاهیهایش از عقایدش دفاع میکرد👌
شهید مدافع حرم ابراهیم عشریه🌹
🌷یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
💢شرح اطلاعیه در تصویر👆
🌸مصطفی به دنیا آمد🌸
🌷زمستان سال 1362بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی می کردیم .ابراهیم از تهران آمد .قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید .معلوم بود چند شبه که استراحت نکرده ،این را از چشمهای قرمزش فهمیدم.با این همه ،آن شب دست مرا گرفت و گفت :"بشین و از جات بلند نشو .امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام ."😍
آن زمان مصطفی را باردار بودم☺️.خواستم بگویم که تو خسته ای ،بنشین تا خستگی ات در آید که مهلت نداد و از جایش بلند شد.
سفره را انداخت ،غذا را کشید و آورد ،غذای مهدی را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد ،دوتا چای هم ریخت و خوردیم بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن ،می گفت :"بابایی ،اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی .باید همین امشب سر زده تشریف بیاری .می دونی چرا؟چون بابا خیلی کار داره .اگه امشب نیایی .من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم 😔
بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن .😍🌹"
جالب اینکه می گفت :"اگه پسر خوبی باشی ."از کجا می دانست که بچه پسر است.
🌷هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت :"نه بابایی ،امشب نیا .بابا ابراهیم خسته اس.چند شبه که نخوابیده ،باشه برای فردا ."😊
این را که گفت .خندیدم و گفتم "بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن ،بیاد یا نیاد ؟!"کمی فکر کرد و دوباره گفت :"قبول .همین امشب."😍❤️
بعد ادامه داد ."راستی حواسم نبودم .چه شبی بهتر از امشب ؟!امشب شب تولد امام حسن عسگری ع هم هست "بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد ،گفت :"پس همین امشب مفهومه😅"
دوباره خنده ام گرفت و گفتم :"چه حرفهایی می زنی امشب ابراهیم ،مگه میشه؟!😅
مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد.ابراهیم حال مرا که دید ،ترسید و گفت :"بابا تو دیگه کی هستی ،شوخی هم سرت نمیشه ،پدر صلواتی؟"
دردم بیشتر شد،ابراهیم دست و پایش را کم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود ،پرسید :"وقتشه؟"
گفتم :آره ."
سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند.
همان شب مصطفی به دنیا آمد😍🌸🌷
📚اوبرای خدا مخلص بود
🌷شهیدمحمدابراهیم همت ، یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
هدایت شده از 🇮🇷 همسفرتاخدا
Haaj Mahdi AkbariAkbari-Shab4Safar1393[07].mp3
زمان:
حجم:
7.37M
بَده بگم عاشق شدم..
عاشق مثل معشوق نشه چه فایده...!
◀️مداحی بسیار زیبا و قابل تامل
🎤حاج مهدی اکبری
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
💠 شب به یاد ماندنی
مصطفی که به دنیا آمد ٬ حالم زیاد خوب نبود . نمی خواستند اجازه بدهند مرخص شوم ٬ اما با رضایت خودم به خانه برگشتم .
همین که به خانه رسیدیم ٬ حاجی رفت سراغ بچه ٬ او را بوسید و بعد رفت جانمازش را پهن کرد و نماز شکر خواند . صدای گریه اش از داخل اتاق می آمد ٬ می شنیدم که خدا را خطاب قرار داده و شکر می کرد .
روز بعد به منطقه نرفت و پیش ما ماند ٬ چون کسی نبود که کمکم کند ابراهیم به بچه ها رسیدگی می کرد و با اینکه دکتر گفته بود که تا چند ساعت به بچه چیزی ندهید ٬ اما وقتی مصطفی گریه می کرد ٬ طاقت نداشت و به او شیر یا آب قند می داد .
شب به یاد ماندنی بود ٬ ابراهیم مثل پروانه دورم می چرخید ٬ آن شب را هرگز فراموش نمی کنم . یاد حرف های شب قبلش که با بچه صحبت می کرد و از او می خواست که تشریف بیاورد که می افتادم ٬ خنده ام می گرفت و فقط نگاهش می کردم...🌷
📚 او برای خدا مخلص بود
🍃 @SALAMbarEbrahimm
⭕️قربانی کردن ایرانیها جلوی پای عروس❗️
رسمه به میمنت ازدواج، جلوی پای عروس و داماد قربانی میکنن.
این رسم رو کومله هم اجرا میکردن، با این تفاوت که قربانیها جوانان اسیر ایرانی بودند❗️
یک بار چند نفر از ما رو برای دیدن عروسی دختر یکی از سر کردگان کومله بردن.
بعد از مراسم، اون عفریته گفت: "باید برام قربانی کنین تا به خونه شوهر برم". دستور داده شد قربانیها را بیارن. شش نفر از مقاومترین بچههای بسیج اصفهان که شاید حداکثر سن آنها ۱۴ سال نمیشد را آوردن و تک تک سر بریدن...
شهدای نوجوان مانند مرغ سر بریده پر پر میزدن و آنها شادی و هلهله میکردن. اما این پایان ماجرا نبود. اون دختر دوباره تقاضای قربانی کرد و این بار شش نفر سپاهی، چهار نفر ارتشی و دو نفر روحانی را آوردن و این دوازده نفر رو هم سر بریدن. من و عده دیگری از برادران رو که برای تماشا برده بودن، به حالت بیهوشی و اغما افتاده بودیم و در این وضعیت، مجددا ما رو روانه ی زندان کردن...
📚حکایت فرزندان فاطمه جلد۱، ص۳۴
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
در لشکـر ۲۷ محمـد رسـول الله ﷺ
بــرادری بود که عادت داشـــت
پیشـــانی شهـــدا را ببـــوســد !
وقـتــی خــودش شهیــد شــد
بچـــه هــا تصمیــم گرفتنـــد
بـــه تلافــی آن همــه محبـت،
پیشـانی او را غــرقِ بـوسـه کننـد
پارچـــه را کـــه کنـــار زدنـــد ،
جنـــازه ی بـــی ســـر او
دل همـــه شان را آتـــش زد ...😔
🌹شهیــد 'حـاج محمد ابراهیـــم همــت
🌷یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃