#قسمت_اول (٢ / ١)
#آدم_خوارها
🌷آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت: امشب برای شناسایی می ریم جاده ابوشانک. با عبور از میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل یک سنگر نشسته بودند. يك دفعه دیدم سرنیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها. با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی؟! گفت: هیچی فقط نگاه کن!
🌷مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. با شگردی خاص هر دوی آنها را به اسارت در آورد و برگشت. کمی از روستا دور شدیم. شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقویی برداشت. شروع کرد به تهدید آنها. مى گفت: شما رو می کشم و می خورم. دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد....
🌷اسیرها حسابی ترسیده بودند. گریه می کردند. التماس می کردند. شاهرخ هم ساعتی بعد آنها را آزاد کرد! مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت: باید دشمن از ما بترسد. باید از ما وحشت داشته باشد. من هم کار دیگری به ذهنم نرسید! شبهاى بعد هم همین کار را تکرار کرد. اسیر را حسابی می ترساند و رها می کرد!!
🌷مدتی بعد نیروهای ما سازمان یافته شدند. شاهرخ هم اسرا را تحویل می داد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه؛ از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح برمی گشت!!
🌷....ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی را هم در آنجا ندیدیم. در حین شناسایی و در میان خانه های مخروبه روستا یک دستشویی بود. که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نمی تونم تحمل کنم، می رم دستشویی!! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت يك دیوار و سنگر گرفتم. يك دفعه ديدم....
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال کمیل
#قسمت_اول (٢ / ١) #آدم_خوارها 🌷آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت: امشب برای شناسایی می ریم جاده
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#آدم_خوارها
🌷....من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم. يك دفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می آید!! از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می شد. مى خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد. کسی همراهش نبود. از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. اگر شاهرخ بیرون بیاید....؟!
🌷سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. يك دفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریاد کشید: وایسا!! سرباز عراقی از ترس اسلحه خود را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می دوید. از صدای او، من هم ترسیده بودم! رفتم و اسلحه اش را برداشتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.
🌷سرباز عراقی همینطور ناله و التماس می کرد. می گفت: تو رو خدا منو نخور!! کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری می گی؟ سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا رو داده بودند. به همه ما هم گفته اند: اگر اسیر او شوید شما را می خورد!! برای همین نیروهای ما از این منطقه و از این آقا می ترسند.
🌷خیلی خندیدیم. شاهرخ گفت: من این همه دنبالت دویدم و خسته شدم. اگه می خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی! سرباز عراقی شاهرخ را کول کرد و حركت کردیم. چند قدم که رفتیم؛ گفتم: شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی! این بیچاره الان می ميره. شاهرخ هم پایین آمد. بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم.
🌷شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروههای زیر مجموعه فدائيان اسلام [را] جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان، اسم انتخاب کنید و به نیروهایتان کارت شناسایی بدهید. شیران درنده، عقابان آتشین، اینها نام گروههای چریکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت: آدم خوارها!! سید پرسید: این چه اسمیه؟ شاهرخ هم ماجرای کله پاچه و اسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعریف کرد....
🌹خاطره اى به ياد شهيد شاهرخ ضرغام ملقب به "حر انقلاب اسلامى"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات