🌴🌴🌴🌸🌸🌷🌸🌸🌴🌴🌴
روایت ریش حاج محسن 😳😂😂
آنروز من در حسینیهی گردان تخریب نشسته بودم. نمازجماعت تمام شده و همه رفته بودند. توی حال خودم بودم و داشتم با تسبیح ذکر میگفتم که متوجه شدم کسی بغل دستم نشست. خب اهمیتی ندادم. حتما یکی از بچههای گردان بوده که به نمازجماعت نرسیده، حالا آمده نمازش را بخواند.
توی حال خودم بودم که احساس کردم کسی از پشت زد روی شانهام. برگشتم و نگاه کردم ولی کسی نبود. متوجه شدم آنکه بغل دستم نشسته، زد زیرخنده. 😂😂
جا خوردم. 😳ولی اهمیتی ندادم. گذاشتم به این حساب که از نیروهای جدید است و اینطوری میخواهد بابدوستی را باز کند.
دقیقهای نگذشت که دوباره دستش را برد و از پشت زد روی شانهام. باز توجه نکردم. ولی وقتی برای سومینبار زد، برگشتم، نگاهش کردم و گفتم:
- میبخشید برادر ... من با شما شوخی ندارم.😕
ولی او فقط خندید. 😂نمیدانم چرا احساس کردم نگاهش آشناست. با همان قیافهی مثلا ناراحت و گرفته، ادامه دادم:
- دوست هم ندارم کسی الکی باهام شوخی کنه.😡
زد زیرخنده و گفت:
- برو بینیم بابا ...😂😂
عَجَب. این دیگه کیه که امروز به ما گیر داده؟
گفتم:
- برادر درست صحبت کن و احترام خودت رو هم داشته باش ...
فرصت نداد بقیهی حرفم را بزنم. کوبید روی شانهام و گفت:
- بابا منم، حاج محسن ...☺️
کدام حاج محسن بود؟
- منم #حاج_محسن_دین_شعاری ...😉
ای بابا. حاج محسن دینشعاری و این قیافهی بیریخت 😏که من یکی نشناختمش؟! با خودم گفتم که خالی میبندد؛ ولی نه، نگاههایش همان بود. راست میگفت. خندهاش هم همان زیبایی را داشت.
- پس چرا به این ریخت و قیافه دراومدی؟!
- هیچی بابا رفتم سلمونی صلواتی بغل تدارکات لشکر، پسره یا، دفعه اولش بود قیچی دستش میگرفت، یا خواست حال من رو بگیره؛
بهش گفتم که فقط یه کمی روی ریشام رو صاف کنه.
بهزور دست برد وسط ریشا و قیچی ✂️رو انداخت که یهدفه از بیخ کندشون. 😳😳هرچی گفتم چیکار میکنی، گفت الان درستش میکنم. هم ترسیده بود، هم شوخیش گرفته بود. هیچی دیگه، حضرت آقا شوخیشوخی زد ریش و ریشهی ما رو از بیخ تراشید و ما رو انداخت به این روز. عوضش خوبه. تو که من رو نشناختی، یعنی خیلی قیافم عوض شده و کسی من رو نمیشناسه ...
راوی :مرتضی شادکام
#شهید_حاج_محسن_دین_شعاری
#فرمانده_گردان_تخریب_لشگر27_محمدرسول_الله(ص)
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
🌴🌴🌴🌸🌸🌷🌸🌸🌴🌴🌴 روایت ریش حاج محسن 😳😂😂 آنروز من در حسینیهی گردان تخریب نشسته بودم. نمازجماعت تمام شد
روایت ریش حاج محسن 2 😳😂😂
هوا خنک بود. خب پاییز بود. پاییز سال 1365. همهی نیروهای لشکر27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه کرخه مستقر بودند. محل استقرار بچههای گردان تخریب با اردوگاه لشکر مقداری فاصله داشت.
آنروز میخواستم به آنجا بروم تا به چندتا از بچه محلهایمان سر بزنم. کنار جادهی خاکی ایستاده بودم که دیدم یک اتوبوس 🚍 از طرف تدارکات و خدمات که حمام و ... هم آنجا بود، میآید.
نزدیک که شد، دست بلند کردم ✋که ایستاد. بلافاصله در باز شد و مرد جوانی که ظاهرا صورتش را با ماشین تراشیده بود، نمایان شد.
تا گفتم:
- برادر کجا میرین؟
همان صورت تراشیده گفت:
- میریم صفا ... کوچهی وفا ... پلاک هزارش ... اهلشی بیا بالا ...
جا خوردم. آخه این لاتبازیها توی جبهه رسم نبود. مجبوری سوار شدم. غیر از او و راننده، کس دیگری توی ماشین نبود. به چشمهای صورت تراشیده که زل زدم، احساس کردم خیلی آشناست. هرچه فکر کردم نتوانستم او را به یاد بیاورم. اتوبوس توی دستاندازهای جادهی شنی، بالا و پایین میشد و او همچنان میخندید و با همان لهجه حرف میزد. انگار که میخواست شخصیتش را زیر آن چهره پنهان کند.
وقتی دید بدجوری نگاهش میکنم، با خندهای گفت:
- مَشدی ... ما رو نشناختی؟
جواب من همچنان منفی بود، که گفت:
- بابا این منم حاج محسن ...
حاج محسن؟ کدام حاج محسن؟ منکه حاج محسنی با این قیافه نمیشناسم. فهمید که هنوز نشناختمش، ادامه داد:
- منم حاج محسن دینشعاری ...
جل الخالق! 😳 بهحق چیزهای ندیده! حاج "محسن دینشعاری" معاون گردان تخریب؟ آنهم با این قیافه؟😳 پس آنهمه ریش انبوه حناییرنگ چی شد؟
#شهید_حاج_محسن_دین_شعاری
#فرمانده_گردان_تخریب_لشگر27_محمدرسول_الله(ص)
@SALAMbarEbrahimm