eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم درى را مى خواهد، كه تا بكوبمش، باز شود به روى خدا... أين باب الله الذى منه يوتى؟!
اگر بچه هستید اما بانشاط نیستید... در حزب اللهی بودنتان بفرمایید!!
این دنیای مجازی، دنیای واقعی خیلیا رو خراب کرد!! حواسمون هست؟!
کانال کمیل
این دنیای مجازی، دنیای واقعی خیلیا رو خراب کرد!! حواسمون هست؟!
بعضیا پیام دادن درموردش بیشتر حرف بزنید! ⚠️همتون قطعا میدونید منظورمون چیه ، اما بذارید با چنتا داستان واقعی موضوع رو باز کنیم ✍خانم متاهلی تماس گرفتن که زندگیم نابود شده ، نمیدونم چیکار کنم و...! ➕خواستیم داستان زندگیشون رو تعریف کنن تا در جریان ماجرا قرار بگیریم ➖چند ماهی میشد که ازدواج کرده بودیم ، تو مجازی فعالیت فرهنگی داشتم (مدیرکانال و گروه بودم) همکارامم همه خانم بودن خانواده خودم و همسرم کاملا مذهبی بودن و ازخودم مطمئن بودم که هرگز مرتکب اشتباه نمیشم و اینایی که میگن واسه ما نیس از این بابت اکانتم گواه شخصیت و جنسیت حقیقیم بود ، جواب همه‌ی پیام ها رو میدادم 💔یه روز بخاطر همین وقت های زیادی که واسه مجازی میذاشتم باهمسرم بحثم شده بود ، دقیقا همون روز که گوشه اتاقم زانوی غم بغل کرده بودم یکی از این اکانت های به ظاهر مذهبی (پروفایل مدافعان حرم و..) اومد پی ویم اولش از تشویق و تمجید کارهام شروع شد و منم در جواب فقط تشکر میکردم بهم میگفت؛ شما مردم رو از گمراهی نجات میدید ، ای کاش یه خواهر مثل شما داشتم تا کمکم میکرد... زمونه خیلی سخت شده و امثال شما واقعا کم پیدا میشن❕ پیش خودم گفتم شوهر مارو باش چقدر درک و شعورش پایینه ، اونوقت این یارو که غریبه اس و هم‌شکل شوهرم چه درک بالایی داره! ❗️گذشت و گذشت تااینکه بهش یه حس خاصی پیدا کردم حالا هروقت با همسرم دعوام میشد ، بااین درد دل میکردم ، اونم فقط منو راهنمایی میکرد اولش فکر میکردم مثل برادرمه ، اما فهمیدم حس دیگه ای بهش پیدا کردم 🚫 عکسشو برام فرستاد و عکسم رو فرستادم براش ، یجورایی دلبسته شده بودیم 😔 یک روز که شوهرم بهم شک کرده بود ، خیلی دعوامون بالا گرفت بهش گفتم میخوام تو دنیای واقعی ببینمت قرار اولمون تو پارک بود ، بازم منو دلداری داد و کمکم کرد ❌قرار هامون بیشتر شد ، و دعوا هام باشوهرم بیشتر تا جایی که یک روز به خونه شخصی خودش دعوتم کرد مجذوب محبتش شده بودم و گرفتار احساسم 🔞این رفت و آمد ها اونقدر تکرار شد تا گرفتار بدترین گناه شدم باتمام وجود به همسرم😔 حالا زندگیم نابود شده♨️ 📵از همسرم جدا شدم و فکر خودکشی رهام نمیکنه... تورو خدا کمکم کنید تااز این تباه تر نشم.. ✍ همه چیز از بی برنامگی و در فضای مجازی شروع شد عبرت بگیریم تا عبرت آیندگان نشیم...
40.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 داستان دوم 📎تجربه تلخ کاربران فضای ... ➖رابطه ی ناخودآگاه دختر ۱۸ ساله ای ک...
رفیق فضای مجازی میتونه بشه سکوی پروازت ، میتونه بشه مرداب و جلادت😊 انتخابش باخودته ، نیتت پاکه ، ذاتت پاکه ، مخلصی آتش به اختیار ورود کردی قبول! اما‌ همه مثل تو نیستن ، اینجای دنیای روباه های حیله گره اگه ساده باشی چونان گرگان درنده میدرنت خودت ، شخصیتت ، زندگیت رو ازت میگیرن 👈 با چشای باز ورود کن ، خودت رو تابیشترین حد ممکن محدود کن و به این دنیا نگاه حقارت داشته باش و حرفای آدماش رو زیاد جدی نگیر تا گرفتارش نشی اینجا گدا میتونه پادشاه بشه ترسو های بزدل با چهارتا عکس نظامی میشن قهرمان مردم اینجا اونی که بیشتر از خودش میگه بدون کمتر بارشه اینجا جولان گاه مذهبی نماها شده و عجیب تو نقش خودشون فرو رفتن مراقب باش همرنگ جماعت نشی مراقب باش عبرت دیگران نشی یاعلی
اونقدری برای عشق احترام قائل باشید ؛ که هرجایی دنبالش نباشید..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قبل محرم زمزمه کنید اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لی الذُّنُوبَ الَّتی تُحْرِمُنی الْحُسَیْن ... خدایا گناهانی که مرا از حسین علیه السلام محروم میکند ببخش...
آسمان و زمین دلشان برای گریه لک زده بود ، علیه السلام بهانه را تا بی‌نهایت جور کرد... خدایا ! آخرین پلان زندگیمون رو مجلس روضه بنویس...
میفرمایند: هر چی میکشیم از این چشم و دلِ چشم میبینه دل میخواد بی راهم نمیخوادا... اما اگه قرار بود به دلخواه ما باشه که... خدایا تو چی میخوای؟! هر چی میخوای میگیم چشم🌸
اللّهُم انی اُجَدِدُ لَهُ فی صَبيحَهِ يَومی هذا... و من هر روز صبح بی تاب اين مَعيَّت و به تجديد با شما بيدار میشوم... ... اللهم عجل لوليک الفرج
...🍃 ✍پ،ن؛ باباهای عزیز ، مرد خونواده ❤️شیعه مولاعلی الگوش آقا امیرالمومنینِ زشته واسش اگه بداخلاق باشه ها...🍂 خصوصا با خونواده! 🌱بزرگواری میگفت ؛ اگه دنبال سعادت میگردی اون رو تو خانواده خودت جست و جو کن برای خوب شدن ، خودسازی و به خدا رسیدن از خانواده خودت شروع کن💕 بااونا مهربون باش تا به برسی😉
باورم اینه که برکت هیأت هامون، صدقه سر قسمت خانومهاست!! اگه ما سینه زن اربابمون شدیم، واسه اینه که بچگیامون مامان هامون ما رو بغل میکردن میبردن هیأت، با یه عالمه خوراکی و اسباب بازی سرمون رو گرم میکردن، کلی اذیت میشدن و از روضه و عزاداریشون میفتادن، تا ما رو عاشق امام حسین علیه السلام بار بیارن...
کانال کمیل
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هشتم 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن ح
✍️ 💠 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» 💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده:
اگر میخواست روی چیزی تاکید کند. آخر حرفش همیشه میگفت "به شدت" این‌ را در وصیتنامه اش هم نوشته بود : « امام را تنها نگذارید ... به شدت » این تکیه کلامش بود... 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺سخنان حاج قاسم سلیمانی در رابطه با شهید حسین پور، یکی از فرماندهان جبهه مقاومت 📌انتشار به ‌مناسبت سالروز شهادت شهید به نام مستعار حسین‌قمی از استان شهید پرور و افتخار آفرین ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📸تصاویری از فرمانده شهید مدافع حرم "مرتضی حسین پور"(حسین قمی) در میدان نبرد 💐شادی روح پرفتوح شهید
کانال کمیل
📸تصاویری از فرمانده شهید مدافع حرم "مرتضی حسین پور"(حسین قمی) در میدان نبرد 💐شادی روح پرفتوح شهید #
همیشه میگفت؛ من برای شهادت اصرار نمیکنم اما اگر خدا من را انتخاب کنه و قرار باشه برم به آنی همه چیز رو رها میکنم و میرم. اونقدر تلاش میکنم تا لایق شهادت بشم...🍃