کانال کمیل
#دنیا_محل_گذر_است چقدر این چهار تا کلمه به آدم ارامش میده...
✨تا دیر نشده به درک این جمله برسیم و فکری به حالِ توشه آخرت کنیم
که #زود_میگذره
🍃اونور فقط خودتی و اعمالت...
✨تاچشم بهم بزنی نوبت توهم میرسه..
🍃از همین الان خوب بودن رو شروع کن ، حتی اگه تموم مردم دنیا بد شدن تو خوب باش 😉
_یادت نره هرلحظه ممکنه نوبت تویی که داری این متن رو میخونی برسه...
پ به حساب خودت برس قبل اینکه اونا برسن😊
🍃راستی...
به #آرامش میرسی چون یاد مرگ یا بهتره بگم بازگشت و گذر از دنیا به خدا وصلت میکنه ، اونوقت نه به آسونی میرنجی و نه به راحتی میرنجونی😉
زندگیت که رنگ و بوی خدا بگیره آرامش و موفقیت های بزرگ رو درک میکنی❤️
چقدر خوبه وقتی میخوای با خدا
حرف بزنی نیاز نیست بهش توضیح
بدی چی به چیه، یا نگران نیستی که
یه وقت بد برداشت کنه یا بهش بربخوره ...
تا شروع عملیات چیزی نمانده بود، توی محوطه ی بیمارستان صحرایی، برای خودم می پلکیدم
که دکتر رهنمون با یک پارچ آب از جلوم رد شد، چشم هایش سرخ سرخ بود، به نظرم دو سه شبی بود که چشم روی هم نگذاشته بود، رفتم دنبالش، گفتم:
دکتر! شما چرا؟ کارهای مهم تر هست که شما انجام بدهید، این وظیفه ی کس دیگری است
لبخندی زد و گفت:
چه فرقی می کند هر کاری که کمک کند کار بیمارستان راه بیفتد، کار مهمی است، باید انجامش داد چرا خودت رو گیر عنوان ها می کنی بچه ها تشنه اند.
#شهید_دکتر_محمدعلی_رهنمون
#براے_ڪوثر🌿🦋
🌿🌛احمدࢪضا بیضائے|بࢪادࢪ شہید|
شهید محمود رضا بیضائی🌷
وقتی کوثرش از خواب بیدار میشد و بی قراری میکرد، بغلش میکرد و بلند میشد می ایستاد. بعد دور اتاق راه میرفت و آروم همینطور که تکونش میداد تکرار میکرد: علی، علی، علی...
گاهی چند دقیقه پشت سر هم ذکر علی (ع) رو تکرار میکرد و کوثر دوباره خواب می رفت....
رفتم خونه #پدر سه تا #شهید
یه خرده احوالپرسی کردم
گفتم کجا #وضو بگیرم ؟
گفتش که دو سه تا پله باید بری پایین . رفتم وضو گرفتم . دیدم #پیرمرد حوله آورده .
گفت : حوله آوردم دست و صورتت رو خشک کنی.
گفتم : #حدیث داریم اگر وضو گرفتید و [جای وضو رو] خشک نکنید ، ثوابش چند برابره.
پدر سه تا شهید جواب داد : حدیث نداریم که اگر یه پیرمرد با #درد_پا، برات حوله آورد خیطش نکنی؟!
گفتم :من #علم_دین دارم ،#فهم_دین ندارم ...
خادم حرم امام رضا ميگفت:
وقتی ماها يه حاجتی رو از آقا طلب ميکنيم
غذای خودمونو ميديدم به يکی از زوار...
میگه اومدم توصحن، لباس خادمی حضرت به تنم بود و ظرف غذا تودستم؛
ديدم يه پيرزنی داره ميره داخل حرم؛
دويدم ولی بهش نرسيدم.نگاه کردم سمت در؛
ديدم يه آقايی با بچه اش داره ميره بيرون ازحرم.
به دلم افتاد غذا رو بدم به بچه اش....
خودمو رسوندم بهش...
سلام کردم جواب داد.
گفتم: اين غذای امام رضاست، مال شما...
همونجا رو زمين نشست. بلند بلند گريه ميکرد.
گفتم: چی شده...گفت: الان کنار ضريح داشتم زيارت نامه ميخوندم.
بچه ام گفت: من گرسنمه...
گفتم: صبرکن ميريم هتل غذا ميخوريم.
ديدم خيلی بی تابی ميکنه...
گفتم باباجان ما مهمون امام رضاييم.
اينجاهم خونه امام رضاست.
از امام رضا بخواه.....
بچه رو کرد به ضريح گفت: امام رضا من غذا ميخوام.
الان شما غذای حضرتو آوردی دادی به اين بچه....
يا امام رضا(ع)...تو ولی نعمت مايی...
ما سر سفره تو مهمونيم آقا...
نکنه دست رد به سينه من گنهکار بزنی....
قربونت برم....
یه جا خوندم که اگه میخواین با چشماتون چیزایی رو ببینین که بقیه نمیبینن
پس باید چیزایی رو که بقیه میبینن نبینین!