شهیـد مصطـفی صـدر زاده:
بگـرد اونۍ کھ از محبـوب بویی داره رو پیـدا کن رفیـق... :)🌱
در مورد پدر و مادر یه خورده با هم حرف بزنیم؟!
من خودمم که دارم براتون مینویسم توی این مورد لنگ میزنم ان شاءالله امام زمان عجل الله یاریمون کنه درست شیم
پدر و مادر چه بسا اون پدر و مادری که بد ترین عالمه ، بازم احترام بهش واجبه فراموش نشه
احترام به پدر و مادر توی قرآن بعد از توحید بیان شده، شما نگاه کنید...
چه دین دارا...
چه بی دینا...
چه شیعه ها...
چه سنی ها...
چه یهودیا ...
چه مسیحیا...
همه و همه پدر و مادر براشون مقدس هستن محترم و قابل ستایش هستن
آقای صابر خراسانی میگه :
نمیشه آدم امام حسینی باشه و پدر و مادرش براش محترم نباشن...
بچه ها یه چیزی بگم؟!
دستمونو نمیگیرن اولیای خدا اگه پدر و مادرمون ازمون ناراضی باشن...
پدر و مادر دلشون دریاست ولی یه کار کنیم از ته دل راضی باشن
میدونی اوج احترام چیه؟!
این که خودمونو در برابرشون بزنیم زمین...
اونوقت ببینیم چه طوری هم توی این دنیا، هم توی اون دنیا سعادتمند میشیم.
یه عالِمی میگفت: اوج زمین زدن میدونی چیه؟!
اینکه بیای دست مادر و پای پدرتو ببوسی ...
میگفت به خدای احد و واحد قسم، جوری بزرگ میشی، جوری مورد احترام قرار میگیری که همگان به تو غبطه میخورن...
فکر نکنید راحته ها نه خیلی سخته...
سخته غرورتو بزاری زمین و خم شی دست مادر ببوسی ...
سخته چشم بپوشی از اون همه تکبر و خاک پای پدر رو سرمه ی چشمات کنی ...
به حرف خیلی راحته...
درسته سخته، ولی این کارو انجامش بدیم...
مگه قرار نشد ما مَردِ روزای سخت باشیم ...😉
بخوایم از مولامون از صاحب الزمان بخوایم این غرور و تکبر رو ازمون بگیره بخوایم که یاریمون کنن
وقتی یه خواسته ای ازمون دارن اطاعت امر کنیم.
یه مثال میزنم مثلا به پدرت میگی اجازه میدی من برم کربلا؟!
پدر حالا به هر دلیلی کاری ندارم چه دلیل منطقی، چه غیر منطقی، میگه خیر و اجازه نداری...
بعد دیگه تو حق نداری بهش اخم کنی...
حق نداری غر بزنی سرش....
حق نداری داد و بیداد کنی و قهر کنی...
#چشم بهترین جوابه...
یه چیزی بگم ؟!
حالا که بحث کشیده شد به اربعین و کربلا ...
اصلا اجازه و این حرفا فرمالیته اس بخدا...
اگه ارباب دعوت کنن اگه مادرش حضرت زهرا اِذن بدن...
خدا یه جوری به دل پدر و مادرت میندازه که خودت انگشت به دهن میمونی...
دعای مادر خیلی میگیره ...
تو اگه یه قدم براش برداری مادر انقدر دعا میکنه...
پدر سخت ناراحت میشه ولی امان از روزی که ناراحت بشه....
حواسمون باشه دلشونو نشکونیم...
هرجا کم آوردی زنگ بزن پدر و مادرت اگه در قید حیات هستن...
اگه در جوار رحمت حق هستن، برو سر خاکشون...
التماسشون کن برات دعا کنن...
دعای پدر و مادر در حق اولاد اگه به صلاحش باشه مستجابه ...
حالا چه زمانی برات از جون و دل دعا میکنن؟!
وقتی براشون اولاد خوبی باشی😉
وقتی ازت راضی باشن...
حواست جمعِ چی میگم دیگه؟!
هر کدوم از شما با پدر و مادرتون بیشتر اشنایید...
یه وقتی شما توی مسائل کار خونه خیلی کمک میکنید اما هیچوقت رابطه صمیمی ندارین و محبتتون و ابراز نمیکنید...
یه وقتی هم هست بوسیدن دست پدرومادرتون براتون دشوار نیست اما توی مسائل کمک کردن کم میزارین !!!
بگردین دنبال نقطعه ضعفتون و جبرانش کنید...
#ارسالیشما🌷
🌱احسنت ، عاقبتتون ختم به شهادت ان شاءالله
حالا وقتشه مداحی های شهدایی ، حماسی و...رو جایگزینش کنید 😉
دعای ندبه اولین قدم برای افرادی هست که میخوان جزو سربازان مولا باشن...
تا نتونی از خواب صبح #جمعه بگذری، نمیتونی ترجمه عشق به مولا رو حس کنی...
کانال کمیل
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دهم 💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال کمیل
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_یازدهم 💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوازدهم
💠 فرصت همصحبتیمان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام #امام_حسن (علیهالسلام) میروند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند.
به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت.
💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک میپاشید.
نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که میدانستیم #داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیهالسلام) هستیم.
💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم صاحبی جز #صاحب_الزمان (روحیفداه) نداریم.
شیخ مصطفی با همان عمامهای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به #امام_حسین (علیهالسلام) میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما #دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با #اهل_بیت (علیهمالسلام) هستیم و از #حرم شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهمالسلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!»
💠 گریه جمعیت بهوضوح شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان #عاشقانه میسرود :«جایی از اینجا به #بهشت نزدیکتر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهمالسلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیهالسلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم!»
شور و حال #شیعیان حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرماندهها وارد #عراق شد، با خیانت همین خائنین #موصل و #تکریت رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف #آمرلی رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.»
💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیهالسلام) بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل #سیدالشهدا (علیهالسلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا #شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین #مقاومت و #ذلت یکی رو انتخاب کنیم!»
و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد #هیهات_من_الذله در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق #شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد نانوشتهای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند.
💠 شیخ مصطفی هم گریهاش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، #آمریکاییها دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپیجی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.»
مردم با هر وسیلهای اعلام آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید #مدافعان شهر میشد و حالا دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر دورتر جا مانده بود.
💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیرهبندی کنیم تا بتونیم در شرایط #محاصره دووم بیاریم.» صحبتهای شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد.
عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که #خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب #عروسیات عزا شده! قسم میخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی #غنیمت ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💢چرا دانشگاه مالک اشتر ؟!
به هرکس می گفتیم داریوش رفته دانشگاه "مالک اشتر" شاهین شهر تعجب می کرد.
می گفتند اوکه با رتبه اش بهترین دانشگاه های تهران می توانست برود.
راست می گفتند ،اما دانشگاه شاهین شهر تنها دانشگاهی بود که خرج تحصیل دانشجویان را می داد.
داریوش قید دانشگاه های تهران را زده بود تا مبادا به خاطر خرج تحصیلش ذره ای به بابا فشار اقتصادی وارد شود.
#شهید_داریوش_رضایی_نژاد🌷
از خوش رویی اش سوال شد
او گفت: شرم دارم غمگین باشم، وقتی همه ی امورم به دست خداست
ما یه اتفاقی که برامون میفته چشممون رو
رو همه چی میبندیم و فقط شکایتشو به خدا میکنیم
غافل از اینکه به دوروبرمون که نگاه کنیم خیلی چیزا هست که قبلاً آرزوشو به خدا میکردیم!
حقیقتا انسان بسیار ناسپاس است...!