صلوات-ضراب-اصفهانی-با-صدای-استاد-فرهمند.mp3
2.95M
🍃🌸
🔰 اگه میخوای :
از فتنه های آخرالزمان نجات پیدا کنی
دعای امام زمان شامل حالت بشه
دعا و استغفار ملائکه شامل حالت بشه
دعایی که میکنی به اجابت برسه
ازت دفع بلا بشه
مادامی که دعا رو میخونی موجب رحمت خداوند بزرگ قرار بگیری
کارهای بدت رو بشوره و ببره و به خوبی تبدیل کنه
از گرفتاریهای آخرت نجات پیدا کنی
نور امام زمان تو دلت روشن بشه
هرچی غم تو دلته رو بشوره و ببره
و کلید صد قفل بسته ست و بیش از صد فضیلت و فایده داره و گنجیه که تو همه ی خونه ها هست ولی اکثر مردم از برکاتش بی خبرند.
پس صلوات ضراب اصفهانی رو تو روز جمعه بخون
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
بِاَبی اَنتَ و اُمی؛
نه به والله کم است؛
کُلهُم طائفهام؛ به فدایت آقا...
#امام_حسین ❤️
#سلام_امام_زمانم 💚
-ای روشنی دیده ی مجنون تو کجایی؟
وقت است کز این هاله ی غیبت به در آیی!
‹ السݪامعلیڪیابقیةالله ›
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
«🍃یا صاحب الزمان ادرکنی 🍃»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا اگه بخواد
کار نمیکنه، شاهکار میکنه
صبحت بخیر رفیق جانم😉 ✨🌱
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهسیام.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
_خانم سعیدی چیه؟! بگو طاهره، خیلی رسمیِ اونجوری.
نفس گرفت و گام بعدی را بلندتر برداشت.
_آره بهترم، از شما جوونای روغن نباتی چارستون بدنم سالمتره. مشکل از این ابوطیارههاست، بدن آدم رو خشک میکنن.
خندهٔ نرمی کردم.
_اصطلاحاتتون شبیه مادربزرگمه.
رسیده بودیم به درب ورودی بیمارستان. طاهرهخانم چشم درشت کرد و به شوخی گفت:
_وا یعنی من انقد پیرم؟
جوابی نداشتم. تعارف زدم تا اول او داخل برود. _بفرمایید.
_نه تو برو تو.
امتناع کردم و دستم را پشت کمرش گذاشتم.
_استدعا میکنم، بزرگترید.
عجیب نگاهم کرد. گرم، دوستانه، پر از تحسین...
_رحمت بر اون شیری که تو خوردی!
پشتم لرزید. چه خاص حرف میزد، این خانمِ مهربانِ خوشمزه...
از گوشهٔ چشم دیدم که سعیدی منتظره تا وارد بشوم. سریع پشت سر طاهرهخانم رفتم.
بوی الکل در بینیام پیچید. چقدر از این محیط بدم میآمد اما حالا...
بیمارستان بیشتر از همیشه شلوغ و پر از آدم بود.
روی دیوار سالنها فلش خورده بود، "محل برگزاری مراسم"
سعیدی افتاد و با دست راه را نشان داد.
_از اینطرف.
طاهرهخانم دستم را گرفت. همپای هم و دوشادوش هم، تا سالن کنفرانس رفتیم. صندلیها پر بود. ردیفهای بالا خلوتتر بود ولی ازدحام جمعیت در صندلیهای ردیفهای اولی زیاد بود، خیلی زیاد.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهسیویکم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
علیآقا با ابرو، اشاره به یکی از صندلیهای ردیف اول زد و رو به ما گفت:
_دکتر اونجاست.
گردن کشیدم و از پشت سر، شانههای ستبر و موهای جوگندمی بابا را تشخیص دادم. طبق معمول زوج عاشق، کنار هم نشسته بودند و گل میگفتند و گل میشنفتند!
پا به پای هم تا جایگاه مشخص شده رفتیم. به محض رسیدن علیآقا زودتر از ما سلام داد. بابا و مامان برگشتند و به احترام طاهرهخانم و پسرش ایستادند.
دیده بوسی و تعارفات معمول بینشان رد و بدل شد. مامان دستش را دور شانهام پیچید و از علیآقا بابت رساندن من، تشکر کرد.
_زحمت کشیدید دنبال حلما هم رفتین.
پسرِ باحیای طاهره سر به زیر شد.
_نه خواهش میکنم. مسیرمون بود، مادر رو هم میخواستم بیارم.
دست بابا روی شانهٔ علیآقا نشست و او را به طرف صندلیها هدایت کرد.
_بیا دکترجان که الحق و الانصاف گل کاشتی دیروز!
رنگ گندمی سعیدی به سرخی میزد. آخی پسرک خجالتی!
_درس پس میدیم!
خندهٔ مردانهٔ بابا، لبهای ما را به خنده وا داشت. مامان هم جا برای طاهرهخانم باز کرد و او را نشاند.
نگاهی کردم به دور و برم؛ پس من چی؟
عجبا، تا مهموناشون رو دیدن ما رو پاک فراموش کردن.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504