سلام بر ابراهیم
✨ #دوراهــــــــــے 🌹قسـمـت چــهــل وهــشـتـم رو به روشنک گفتم: -میشه بیشتر راجع به این شهید بهم
✨ #دوراهــــــــــے
🌹قسـمـت چـهـل ونـهـم
شهید علی خلیلی...
خواستم از جام بلند شم که روشنک صدام کرد. یه کادو از داخل کیفش بیرون آورد و روبه روی من گفت:
-ببین نفیسه...شهید علی خلیلی...جونش رو داد که ناموسش توی خطر نمونه...ما باید حقشو ادا کنیم. این هدیه از طرف من به تو...
امیدوارم که دوسش داشته باشی...
ابروهایم را بالا در هم گره زدم و گفتم:
-وای روشنک عزیزم این چه کاریه واقعا شرمندم کردی.
-نه عزیزم شرمنده چیه قابل تورو نداره.
-نمیدونم چطوری جبران کنم ممنونم.
-جبران لازم نیست گلم.
بغلش کردم و ازش تشکر کردم. لبخندی زد و گفت:
-امیدوارم که موفق باشی و همیشه توی زندگیت درست قدم برداری.
جوابش را با لبخند دادم و گفتم:
-ممنونم.
-خب...همه جا فاتحه خوندیم. هواهم کم کم داره تاریک میشه. بریم خونه؟
-باشه بریم.
راه افتادیم و سمت ماشین رفتیم. بعد از مدت کوتاهی به ماشین رسیدیم. سوار شدیم و راهی خونه شدیم.
سر صحبت را باز کردم و گفتم:
-روشنک...نظرت راجع به خانواده چیه؟؟
-از چه نظر؟؟
-از نظر احترام از نظر خوب بودن از نظر دوست داشتن...
-خانواده از همه نظر خوبن. از نظر من دوست های واقعی فقط میتونن خانواده ها باشن. اکثر بچه ها وقتی به یه دورانی میرسن فکر می کنن خانواده ها درکشون نمیکنن.
-آخ دقیقا منم همینجوریم.
-خب اینجا باید بگم که تو تاحالا خانوادتو درک کردی؟؟
سکوتی کردم و گفتم:
-خب...نمیدونم...نه...از چه نظر؟؟
-از همه نظر درک کردن یه رابطه ی متقابله. اگر تو رابطه ی خوبی نداشته باشی و اصلا خانوادتو درک نکنی یه جورایی با زور گویی بخوای پیش بری اینجوری نباید توقع زیادی داشته باشی
-راستش روشنک من اصلا با خانوادم جور نیستم.در حد سلام و علیک.
چشم هایش را گرد کردو گفت:
-جدا!!!!!!
سرم را پایین انداختم و ادامه داد:
-این خیلی اشتباهه خیلی!اونا خانوادتن...دوست دارن...از همین امروز شروع کن سعی کن باهاشون صمیمی شی...
-چطوری...نه نمیتونم...
-میتونی خواستن توانستن است.
-نه روشنک بحث این نیست اونا درک ندارن و دوست ندارن باهام خوب باشیم.
روشنک دستش را جلوی دهنش گرفت و گفت:
-إ إ إ ببینا!!! براچی یه طرفه با قاضی میری؟!
-یه طرفه نیست اونا به همه چیز گیر میدن الان یه مدتیه انقدر باهم بدشدیم که گاهی همون سلامم نمی کنیم.
ادامه دارد...
✍مریم سرخه ای
💐ممنون که ما را حمایت می کنید
https://eitaa.com/salambarebraHem
✨ #دوراهــــــــــے
🌹قسـمـت پــنــجــاهــم
روشنک چشم هایش را گرد کرد و گفت:
-نفیسه!!! خانواده مهم ترین افراد تو زندگی آدم اند...اگر اونا نبودن تو هم نبودی...وقتی بچه بودی جز مادر و پدرت کسی بزرگت نکرد...بقیه هم بخاطر دوست داشتن و علاقه ای که به بچه ی فامیل یا بچه ی دوست یا کلا علاقه ای که به بچه داشتن تورو همراهی می کردن...
ولی وقتی گریه می کردی همون آدم ها تورو برمیگردوندن دست مادرت... اینطور نیست؟؟؟
حرفی نزدم،راست می گفت.نگاهی بهش انداختم غم رو توی چهره ام دید و ادامه داد:
-میدونم که دلت باهاشونه...فقط بخاطر یه سری سخت گیری هاست که ازشون زده شده. اونا نگرانت هستن.ولی شاید بلد نیستن چطوری نگرانیشونو بیان کنن. تو باید باهاشون حرف بزنی.
-حرف می زنم.
-چطوری؟؟!با داد؟ با بی احترامی کردن؟!
چشم هامو بستم و گفتم:
-درست میگی...
-پس چطور توقع داری اونا داد نزنن...نفیسه یک لحظه خودتو بزار جای اون ها...پدرو مادرت دوست ندارن تو راه اشتباه بری...شاید باهات قهر کردن...قهر پدرو مادر یعنی قهر خدا...حواست باشه از همین امشب شروع کن و باهاشون خوب شو.
پایش را روی ترمز گذاشت و گفت:
-امیدوارم به حرف هام فکر کنی.
بهش دست دادم و بابت امروز تشکر کردم و گفتم:
-چشم هم فکر میکنم و هم عمل.
لبخند رضایت بخشی روی لب هایش نشست خداحافظی کردم و رفتم.
پشت در ایستادم دستم را روی زنگ فشار دادم در باز شد از پله ها بالا رفتم مادر جلوی در خانه ایستاده بود.
نگاهی انداختم و سلامی کردم مادر با سردی جواب سلامم را داد.و پشت بند حرفش گفت:
-حداقل بهم میگفتی کجایی نگرانت شدم.
جسورانه پاسخ دادم:
-مامان من دیگه بزرگ شدم!!!
-ولی برای منِ مادر، هنوز بچه ای...
یاد روشنک افتادم...آرامش...احترام...
-بله شما درست میگی شرمنده از این به بعد میگم.
حالم از این طور حرف زدن با مادرم بهم خورد.ولی خودم رو خیلی نگه داشتم عصبی نشم. در کمال ناباوری لبخندی روی لب های مادر آمد و گفت:
-اشکال نداره بیا داخل خسته ای جلوی در واینستا!
چشمام گرد شد!!! جواب داد!!!باورم نمیشه...
خداروشکر...
داخل خانه رفتم و سلام نسبتا گرمی به پدر دادم و بعد وارد اتاقم شدم بدون مکث کادویی که روشنک برام آورده بود را از کیفم در آوردم و بی درنگ بازش کردم...
مشکی...مشکی...مشکیه!!!
ادامه دارد...
✍مریم سرخه ای
💐ممنون که ما را حمایت می کنید
https://eitaa.com/salambarebraHem
✨ #دوراهــــــــــے
🌹قسـمـت پــنــجــاه و یــکــم
سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش انداختم...
ترسیدم نمیدونم چرا ولی ترسیدم.
یه قدم رفتم عقب ولی باز برگشتم دستام می لرزید...
با همون دست های لرزان برش داشتم بازش کردم و روی سرم انداختم...
چادر ،نه باورم نمیشه...
گریم گرفت نشستم روی زمین و زدم زیر گریه...بلند بلند گریه می کردم.انقدر بلند که مادرم رو به اتاق کشوندم. مادر در رو با نگرانی باز کرد من رو روی زمین دید...
-نفیسه...نفیسه چی شده...این چیه...چادر کیه...
نشست کنارم...
بغلش کردم و بلند بلند گریه می کردم...
مادر هم از نگرانی پا به پای من گریه کرد...
وهمش می پرسید چی شده...
بعد از ده دقیقه که از گریه کردنم گذشت و آروم شدم همه ی قضیه رو براش تعریف کردم از اول آشناییم با روشنک تا به امشب...
مادر از خوشحالی داشت بال در می آورد...از اینکه انقدر تغییر کردم.
بعد از گریه آرامش خاصی داشتم. صدای اذان بلند شد مادر دستم را گرفت و گفت:
-خدا صدات میکنه....
بعد هم بوسه ای به پیشانیم زدو رفت.
از جایم بلند شدم سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم نگاهی به آیینه انداختم و خدارو شکر کردم.
سمت اتاق رفتم مادر چادر و جانماز زیبا و نوئی را برایم آورد و گفت:
-اینو خیلی وقته برات خریدم...همیشه منتظر بودم روزی برسه تا بتونم اینو بهت کادو بدم...و امشب وقتش رسیده که بهت بگم خدایی شدنت مبارک...
بغلش کردم و دوباره زدم زیر گریه مادر هم اشک می ریخت اشک شوق بخاطر تمام اتفاق ها ازش عذر خواهی کردم. و قول دادم براش بهترین دختر دنیا باشم. جانمازم را باز کردم مقنعه سفیدی سرم کردم و چادرم را هم روی سرم گذاشتم.
روبه روی قبله نشستم.
-خدایا...ممنونم که بهم لطف کردی ممنونم که دوستم داشتی و ازت عذر میخوام که همیشه ناشکری کردم...
روی پاهایم ایستادم دست هایم را دو طرف صورتم گذاشتم نیت کردم و بعد:
-الله الکبر...
عشق بود...
سرم رو که روی مهر گذاشتم روح تازه ای وارد بدنم شد...
با تموم وجودم نگاه قشنگ خدارو حس میکردم...
حالا می فهمم مفهوم جمله ی روشنک رو وقتی میگفت چادرم صدفمه...یعنی روشنک مرواریدی هست که داخل صدف پنهانه...
من تصمیممو گرفتم همونجا وقتی سرم رو روی مهر گذاشتم وقتی حس کردم خدا روبه رومه...تصمیممو گرفتم عوض شم...حالا...از همین حالا به بعد...
من یه دختر چادری ام...
ادامه دارد...
✍مریم سرخه ای
💐ممنون که ما را حمایت می کنید
https://eitaa.com/salambarebraHem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹آقای وزیر بهداشت نمی دونم چقدر نفوذ داری که می تونی صداوسیما رو مجبور کنی که بی ادبیتو مالهكشی كنه،ولی این فیلم رو ببین تا یاد بگیری با مردم چطور صحبت کنی.
https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
❣﷽❣ #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم ۲۳ استاد پناهیان: "مرحله ی اول نماز خوب خوندن رفتار در نماز هست ک
❣﷽❣
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم۲۴
✨خدای با عظمت....
استاد پناهیان:
شما خودتون انصافا چقدر نشستید تو جلساتی که حاج آقا روی منبر از عشق و محبت و کرم خداوند متعال گفته
و اشک ریختید و حال کردید،
بعد وقتی رفتید بیرون باز اوضاع همونی شده که بوده ؟؟؟😏
بین خودمونیم دیگه!
بله آقا؟؟! ❗♦❗
آدم باید راستشو بگه دیگه!
🔴 جهان مسیحیت مشکلشون می دونید چیه؟؟؟
مشکلشون اینه که خداشون عظمت نداره...
فقط مهربونه...
" فقط خداشون تنها کاری که می تونه انجام بده اینه که ببخشه...."
ببین عزیزم
**خدایی رو که ازش حساب نبرن، عاشقشم نمیتونن بشن.**
✅✅✅
شما می دونید چرا اینقدر عاشق علی بن ابی طالب هستید ؟؟؟
چون از ذوالفقار و از غضب علی و از هیبت علی هم خبر دارید .
شما چرا از بین شهدای کربلا از همه بیشتر به اباالفضل العباس قمر بنی هاشم علاقه مند هستید؟!🌺❓✅👆🏻
چون قدرت او، هیبت او، علم او و علمداری او از همه بیشتر بود .
ما برای عباس یه حساب دیگه ای قائلیم . بعد برای اون هم می میریم .
حالا من از شما می پرسم اگر به شما بگن اباالفضل یه آقایی بود خیلی خوب؛
خیلی داداش با وفایی بود برای امام حسین اما حیف که خیلی ضعیف بود !
اگه کسی بهش تنه میزد، می خورد زمین!!
همون اول جنگ هم شهید شد!❓❗
تو رو قرآن قسم به من بگید اینقدر عباس بن علی ع عزیز می شد؟؟!
ادامه دارد..
🌷سلام بر ابراهیم
https://eitaa.com/salambarebraHem
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠#خاطرات_شهدا
🌟ازدواج شهید مدافع حرم بہ واسطہ شهید
🔹سوم دبیرستان بودم و به واسطه علاقه اے ڪہ بہ شهید سید مجتبی علمدار داشتم، در خصوص زندگے ایشان مطالعہ مے ڪردم.
این مطالعات بہ شڪل ڪلے من را با شهدا، آرمان ها و اعتقادات شان بیش از پیش آشنا مے ڪرد.
🔸شهید علمدار گفتہ بود بہ همہ مردم بگویید اگر حاجتے دارید، درِ خانه شهدا را زیاد بزنید. وقتے این مطلب را شنیدم بہ شهید سید مجتبی علمدار گفتم:
حالا ڪہ این را مے گویید، مے خواهم دعا ڪنم خدا یڪ مردے را قسمت من ڪند ڪہ از سربازان امام زمان (عج) و از اولیا باشد.
🔹حاجتے ڪہ با عنایت شهید علمدار اَدا شد و با دیدن خواب ایشان، با همسرم ڪہ بعدها در زمره شهدا قرار گرفت، آشنا شدم.
🔸یڪ شب خواب #شهیدسید_مجتبی_علمدار را دیدم ڪہ از داخل ڪوچہ اے بہ سمت من مے آمد و یڪ جوانی همراهشان بود.
شهید لبخندے زد و بہ من گفت #امام_حسین (ع) حاجت شما را داده است و این جوان هفتہ دیگر بہ خواستگارے تان مے آید. نذرتان را ادا ڪنید.
🔹وقتے از خواب بیدار شدم زیاد بہ خوابم اعتماد نڪردم. با خودم گفتم من خواهر بزرگ تر دارم و غیرممڪن است ڪہ پدرم اجازه بدهد من هفتہ دیگر ازدواج ڪنم. غافل از اینڪہ اگرشهدا بخواهند شدنے خواهد بود.
🔸فردا شب سید مجتبی به خواب مادرم آمده و در خواب به مادرم گفتہ بود : جوانے هفتہ دیگر به خواستگارے دخترتان مے آید. مادرم در خواب گفتہ بود نمے شود، من دختر بزرگ تر دارم پدرشان اجازه نمے دهند. شهید علمدار گفته بود ڪہ ما این ڪارها را آسان مے ڪنیم️.
🔹خخواستگارے درست هفتہ بعد انجام شد. طبق حدسے ڪہ زده بودم پدرم مقاومت ڪرد اما وقتے همسرم در جلسه خواستگارے شروع بہ صحبت ڪرد، پدرم دیگر حرفے نزد و موافقت ڪرد و شب خواستگارے قبالہ من را گرفت️.
🔸پدر بدون هیچ تحقیقے رضایت داد و در نهایت در دو روز این وصلت جور شد و بہ عقد یڪدیگر درآمدیم. همان شب خواستگارے قرار شد با عبدالمهدے صحبت ڪنم. وقتے چشمم به ایشان افتاد تعجب ڪردم و حتے ترسیدم! طورے ڪہ یادم رفت سلام بدهم.
🔹یاد خوابم افتادم. او همان جوانے بود ڪہ شهید علمدار در خواب بہ من نشان داده بود.
وقتے با آن حال نشستم، ایشان پرسید اتفاقے افتاده است گفتم شما را در خواب همراه شهید علمدار دیده ام.
🔸خواب را ڪہ تعریف ڪردم عبدالمهدی شروع ڪرد بہ گریه ڪردن. گفتم چرا گریہ مے ڪنید؟
در ڪمال تعجب او هم از توسل خودش بہ شهید علمدار براے پیدا ڪردن #همسرے_مومن و متدین برایم گفت️.
راوے: همسر شهید
#شهید_عبدالمهدی_ڪاظمے🌷
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💕همراه ما باشید
https://eitaa.com/salambarebraHem
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃
💨حامد همیشه مے گفت....
“دوست دارم خونه ام شلوغ باشہ. باید نسل شیعه رو زیاد ڪنیم.
” حتی رفقای خودش رو هم ترغیب
مےڪرد ڪه بچہدار شوند.
🔹وقتے سمیه بـادار بود و هنوز جنسیت
بچہ مشخص نبود...
یڪ روز توی خانہ بـا حامد صحبت
از دختر یا پسربودن بچہ پیش آمد.
💢حامد گفت: “ما ڪه شانس نداریم
بچهمون دختر بشه” انگار دوست داشت
دختر داشته باشد.
بعد ڪه بچہ بہ دنیـا آمد و فهمیدند..دختر است، به همه دوستانش پیام داد..
ڪه”ریحانهی بابا به دنیا اومد.”
🌸بہ قدرے خوشحال بود ڪه این خبر را بہ همهے دوستان دور و نزدیڪش داد.
ذوق زده بود براے حاج آقـا خردڪیش
در مشهد پیامڪ زد ڪه دخترم بہ دنیا اومده. حاج آقا رفتے حرم دعا ڪن ڪه عاقبت بخیر بشه.
✨بعد هم برایش نوشت...
دختردارهـا حظ ڪنند؛ پیامبر(ص) مے فرماید:
چہ خوب فرزندانے هستند دختران هرڪسی
یڪے از آنها را داشته باشد، خداوند آن را
براے وے پوششے از آتش قرار مےدهد.
💎هر خانہ اے ڪه در آن دختر باشد،
هر روز دوازده رحمت و برڪت از آسمان
بر او ارزانی مے شود.
زیارت فرشتگان از آن خانہ قطع نمے شود
دخترداران شاڪر باشید و قدر خود را بدانید.
#شهید_مدافع_حرم
#حامد_ڪوچڪ_زاده🌷
🌹با ما باشید
https://eitaa.com/salambarebraHem
آیت الله العظمی مکارم شیرازی:
مکرر در مورد #گرانی ها به مسئولین تذکر می دهیم ولی گوش شنوایی نیست؛ گاهی گوش می دهند ولی کاری نمی توانند انجام دهند و گاهی نیز کاری می توانند انجام دهند اما #عمدا انجام نمی دهند
https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
✨ #دوراهــــــــــے 🌹قسـمـت پــنــجــاه و یــکــم سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش
✨ #دوراهــــــــــے
🌹قسـمـت پــنــجــاه و دوم
صبح ساعت ۹ از خواب بلند شدم. دیشب با روشنک حرف زدم قرار شد برم پیشش گفت باهام کار داره و برام یه سوپرایز داره.
از روی تخت بلند شدم بعد از شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه مختصری آماده شدم. چادرم از دیشب تا حالا کنار دستم روی تخت بود دوسش داشتم.
شالم را روی سرم انداختم موهایم را داخل دادم.
تای چادر را بهم ریختم و روی سرم گذاشتمش. بلد نبودم موهایم بیرون آمد!
شالم را می کشید.
-ای بابا!! چرا اینطوری میشه! رو سر روشنک که خیلی قشنگه.
به زور چادرم را سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم.
مادرم با دیدن من لبخندی روی لب هایش آمد و گفت:
-چقدر زیبا شدی دخترم. شبیه یک مروارید داخل صدف.
نگاهی به مادر انداختم و بعد بغلش کردم.
-ممنونم مامان جونم .
-کجا میری؟
-دیشب خواب بودی نتونستم بهت بگم دارم میرم پیش روشنک.
-برو عزیزم به سلامت.
بوسه ای به پیشانیش زدم و از خانه بیرون رفتم.
جمع کردن چادر برایم یکم سخت بود.
تا خونه ی روشنک اینا را با تاکسی طی کردم.
سر کوچه شان رسیدم کرایه را حساب کردم چادرم را به سختی جمع کردم کمی خاکی شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم.
زیر لب زمزمه می کردم
-وای وای وای!! چرا این انقدر میکشهههه. هوووف. خدایا . موهامم که بیرون. وای وای وای.
در حال صحبت با خودم بودم. سرم رو بالا آوردم. که به همون پسر برخورد کردم. یواش طوری که نفهمم داشت میخندید. اشتباه نکنم داشت به من می خندید.
اخم کردم و جلوتر رفتم. سرش را پایین انداخت و گفت:
-سلام...
لبخندش را جمع کرد و خیلی جدی شد. با تسبیحی که توی دستش بود لب هایش برای گفتن ذکری به هم میخورد.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-سلام.
-بفرمایید داخل. شرمنده یاعلی.
از کنارم رد شد و رفت.
به رفتنش نگاهی انداختم . از این جور آدم ها خوشم نمی اومد که انقدر خشک رفتار میکنن. زیر لب زمزمه کردم.
-ایش!!!
ولی انقدر بلند گفتم شنید. در باز بود و من هم سریع رفتم داخل خانه.
پله هارا طی کردم و جلوی در رسیدم صدا زدم:
-روشنک؟؟؟
روشنک که صدای منو شنید.از جای دور خانه شان طوری که صدایش به من برسد داد زد:
-إ نفیسه اومدی بیا داخل!
کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شان شدم.
مادرش جلو آمد و سلام و علیک گرمی با من کرد:
-سلام نفیسه جان دخترم خوش اومدی.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنونم...
روشنک از اتاق بیرون اومد.از جلوی در اتاق تا رسیدن به من شروع کرد به خندیدن. بلند بلند می خندید...
من_برا چی میخندیییی...
مادر روشنک_روشنک جان زشته مامان!!!
نزدیک من آمد لبخندش را جمع کرد صدایش را صاف کرد و گفت:
-سلام
ولی دوباره زد زیر خنده...نمیتونست جلوی خندشو بگیره.
ادامه دارد....
✍مریم سرخه ای
🌷سلام برابراهیم
https://eitaa.com/salambarebraHem
✨ #دوراهــــــــــے
🌹قسـمـت پــنــجــاه و ســوم
من_روشنک چی شده اینقدر میخندی...
روشنک_وایسا...وایسا
تو چرا این شکلی شدی آخه اولا اینکه چادرتو اشتباه سرت کردی دوما این که کشش رو اوردی توی صورتت سوما اینکه موهات اومده بیرون اصلا شالت کج شده یه دقه بیا خودتو توی آیینه ببین...
جلوی آیینه رفتم تا چشمم به چهره ی خودم افتاد زدم زیر خنده. من میخندیدم و روشنک میخندید...
من_هی خدا...خیلی سخته چادر پوشیدن.اصلا نمیتونم جمعش کنم. نگاه چقدر خاکی شده!!!
روشنک که خنده اش تمام شده بود طرف من آمد کنار آیینه ایستاد و به من نگاه کرد و گفت:
-نه اصلا سخت نیست یاد می گیری.
لبخندی زدم و بعد روشنک گفت:
-اینطوری اینجا واینستا بیا بریم اتاقم.
سمت اتاقش رفت و منم پشت سرش راه افتادم.
-نفیسه میدونم دیر دارم بهت خبر میدم. ولی چ کنم قسمته! یهویی شد.
-چی یهویی شد؟!
نگاهی به من انداخت و گفت:
-ببینم راجع به راهیان نور چیزی شنیدی؟؟
-آره شنیدم چند سال پیش دوران مدرسمون میبردن.
-رفتی تاحالا؟؟
-نه ولی تعریفشو شنیدم.
-دوست داری بری؟
-قبلا دوست نداشتم ولی با این تفاسیر و شهدایی که شناختم شاید دوست داشته باشم.ببینم اصلا چرا میپرسی؟!
-وسایلاتو جمع کن.
-ها !چی؟؟؟!
لبخندی زد و گفت:
-برادرم اونجا خادمه! دیشب بهش گفتم اگر میتونه یه جوری مارو ببره. یهو بهم گفت اتفاقا دو نفر جا دارن !!!
-وای جدا؟؟؟!!!کی ؟؟؟
-فردا بعد از ظهر راه میفتن.
-وای راست میگی!!!چقدر غیر منتظره.
لبخندی روی لب های هر دوتامون نشست.
روشنک_ببین چقدر زود خدا خریدت... حالام ک طلبیده شدی پیش شهدا.
گریم گرفت.
-روشنک واقعا راست میگفتی وقتی بیای توی این فضاها حس های قشنگیو تجربه میکنی...خدایا شکرت...
-عزیزم...گریه نکن...
اشکامو پاک کردم و روشنک رو بغل کردم:
-مرسی بخاطر همه چیز.
-از خدا تشکر کن من فقط یه وسیله بودم.
لبخندی زدم و گفت:
حالام بلند شو بریم ناهار بخوریم و بعد حسابی کار داریم.
ناهار رو کنار روشنک و مادرش نوش جان کردیم.
بعد هم روشنک وسایل هاشو جمع کرد
و هی به من سفارش می کرد چی بیارم چی نیارم.
دل تو دلم نبود. دلم میخواست زود تر فردا شه...
خلاصه گذشت تا من رفتم خونه و وسایل هامو جمع کردم به خانوادم خبر دادم و اونام موافقت کردن...
ادامه دارد...
✍🏼مریم سرخه ای
🌷سلام بر ابراهیم
https://eitaa.com/salambarebraHem
✨ #دوراهــــــــــے
🌹قسـمـت پــنــجــاه و چــهــارم
دنبال روشنک می دویدم:
-روشنک...روشنک...
-ساکتو بذار کنار وسایل من بعدشم بیا اینجا بشین تا خبر بدن بریم.
-روشنک خواهش میکنم.
-نفیسه نمیشه خب.
اشک توی چشمام حلقه زد به چشماش نگاهی انداختم و گفتم:
-اگر این اتفاق نیفته من نمیام.
روشنک لبخندی زدو گفت:
-آخه عزیزم این چه حرفیه اگر جا بمونیم چی؟؟
-روشنک مگه تو نمیگی هرچی قسمت باشه همون میشه. پس اگر قسمتمون باشه که بریم شلمچه حتما میریم و از اتوبوس جا نمیمونیم.
روشنک در فکر فرو رفت و بعد از مدتی گفت:
-باشه اشکال نداره ولی اول بگو چرا میخوای الان بری مزار شهدا؟؟؟
-من دلم نمیخواد وقتی قلب شهیدی رو شکستم برم اونجا باید قبلش ازش عذر خواهی کنم.
چشم هایش را ریز کردو گفت:
-یعنی چی؟؟
-یادته رفته بودیم بهشت زهرا. آخرین بار همین دو روز پیش. کنار مزار شهید #علی_خلیلی .
-خب؟؟
-یادته تا فهمیدم اون شهید امر به معروفه خواستم بلند شم تو نذاشتی؟
-خب خب؟؟
-خیلی وقت پیش وقتی شنیدم یه شهیدی شهید شده بخاطر امر به معروف و بخاطر دفاع از دوتا خانوم بی حجابی که توی درد سر افتادن. راستش اولش با خودم گفتم. میخواست این کارو نکنه که نکشنش...با خودم گفتم اصلا ربطی نداره من دوست ندارم حجابمو رعایت کنم!!! اون و امثال اونم به ما کاری نداشته باشن. گذشت بعد از مدتی که بخاطر قضیه ی اون آقا پسری که منو اذیت کرد توسط یلدا. همون پسره پیمان. وقتی توی درد سر افتادم. یه پسر شبیه همون شهید با خانومش بود وقتی دید من توی درد سر افتادم کنار خیابون با موتورش ترمز زد و نگه داشت. سمت پیمان رفت که یه وقت صدمه ای به من نزنه...
و اونجا بود که فهمیدم اون شهید بخاطر ناموسش از خودش گذشت...
واقعا از شهید خلیلی شرمنده شدم واقعا بزرگواره...
من باید ازش عذر خواهی کنم...
روشنک خواهش میکنم بریم مزار...
روشنک اشک توی چشم هاش جمع شده بود.
-باشه زود باش بریم سریع بر گردیم ان شاءالله ڪه جا نمی مونیم.
ادامه دارد..
✍مریم سرخه ای
🌷سلام بر ابراهیم
https://eitaa.com/salambarebraHem
🔻تیتر خبرگزاری ها ده سال پیش🔻
🔹ایران به تکنولوژی غنی سازی ۲۰ درصد دست یافت
🔹ماهواره ی سیمرغ به فضا پرتاپ شد
🔹از ۵۰ محصول نانوتکنولوژی رونمایی شد
🔹سایت هسته ای فردو افتتاح شد
🔻تیتر خبرگزاری ها امروز🔻
🔸گوجه فرنگی و سیب زمینی نایاب شد
🔸دلار به ۱۶۰۰۰ تومان رسید
🔸حمله ی تروریستی در اهواز
🔸صف میلیونی برای پیش خرید خودرو تحویل یک ساله
ازکجا به کجا رسیدیم فقط بخاطر یک انتخاب غلط
#عبرت
https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
❣﷽❣ #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم۲۴ ✨خدای با عظمت.... استاد پناهیان: شما خودتون انصافا چقدر نشستید
❣﷽❣
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم۲۵
💥📢بسیار مهم
استاد پناهیان:
چرا بعضیا دوست دارن قدرت خدا رو حذف کنن؟
عظمت خداوند رو حذف کنن؟
چرا میخوان فقط با خدا عشق بازی کنن؟!
چرا بعضیا اینجوری دوست دارن؟!
جوونا من به شما عرض کنم الان سرزمین نازنین ما که پر از معنویت است و نعمات معنوی در این سرزمین فراوان هست،داره مین گذاری میشه توسط دشمن...💣🔫⛔
خواستی راه بری تو فضای علمی مواظب باش! مین کاشتن!
مین چیه!؟
👈 عرفان های وارداتی...
عرفان های وارداتی که از غرب و شرق عالم میاد .
(مث عرفان اوشو و مذاهب بودایی و صوفی گری و یوگا و شیعیان افراطی و...)⛔
آقا جان اونقدر کتاب فارسی دارن چاپ می کنن به اسم های مختلف و با نویسندگان مختلف غربی و شرقی که دین ندارند .
هیچ دینی ندارن اما با خدا حرف می زنن!
یک کتابی دیدم نوشته بود: "مناجات با لبخند"😊
خب مناجات با لبخند خیلی قشنگه حالا ان شاءالله بعدا درمورد نماز خوندن با صفا و با نشاط با هم صحبت می کنیم.
من اتفاقا خوشم اومد؛ گفتم چه آدم با سلیقه ای! مناجات که نباید همیشه با اشک و ناله باشه که.
البته در این باره جلسات بعد باهم سخن خواهیم گفت.
ولی گفتم با سلیقه ست و کار قشنگی کرده. رفتم تو کتاب دیدم
"بالاترین کفریات رو لابلای چهارتا حرف قشنگ زده "⛔❗💣💥
(خیلی خیلی خیلی مهم)
عرفان های وارداتی که بدون دین و بدون امام زمان و بدون اهل بیت و بدون خدا و بدون نماز و بدون تقوا و بدون حجاب هستن!👇⛔
این عرفانها رو دارن میارن صد تا حرف خوب می زنن درباره ی اینکه: خدا نازه و... خدا حرف ما رو می شنوه...
خدا ما رو دوست داره و...
خب اینا خوبه حاج آقا! چه ایرادی داره!
عزیزم ظاهرش قشنگه اما فقط همین عرفان ها می دونی چه فاجعه ای به بار میاره!؟
خدایی که عظمت نداره، همه می خوان که دوستش داشته باشن ولی هیچ کس واقعا دوستش نخواهد داشت....
همه دوست دارن عاشق این خدای عشق پرور باشن ولی کسی عاشق خدایی که عظمت ندارد نخواهد شد...
عظمت خدا رو اول باید تو دلت بندازی...
ازش باید حساب ببری...
کم کم خوف از خدا هم تو دلت می شینه...
و بعد عاشق خدا میشی...
بدون اطاعت از خدا کسی واقعا عاشق خدا نخواهد شد...
ادامه دارد...
🌷سلام بر ابراهیم
https://eitaa.com/salambarebraHem