#لحظه_ی_باشهید...🌿
#کلام_شهید: من حاضرم مثل علی اکبرِ امام حسین اِرباً اِربا بشم ولی ناموس شیعه حفظ بشه.
آخرشم این شهید درحال خنثی کردن بمب بود که منفجر شد و قسمتی از بدنش تیکه تیکه شد.
#شهید_حسین_هریری♥️
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃
🚦 #تلنگر 🚦
💠 نحوه صحیح دعا کردن❗️
#دعاخوبه_رنگ_و_بوی_اهل_بیت_داشته_باشه
❤️حضرت #امام_صادق علیه السلام می فرمایند:
🔰آن کس که دعا مى کند نباید بگوید بارالها! مرا محتاج به هیچ یک از مخلوقین خود منما، زیرا انسانى نیست مگر آنکه محتاج به مردم است.
🌿اگر مى خواهد دعاى صحیح بنماید بگوید: خداوندا! مرا به اشرار خلقت محتاج منما.
🔻همچنین مى فرماید کسى نگوید خدایا! از فتنه و امتحان به تو پناه مى برم، زیرا آزمایش مردم قطعى است و حتماً همه افراد در زندگى باید مورد آزمایش قرار گیرند.
🔷بلکه در مقام دعا بگوید خدایا! از آن امتحاناتى که موجب لغزش مى شود و باعث گمراهى و کج روى انسان مى گردد به تو پناه مى برم.
🌾حضرت همچنین مى فرماید هیچ فرد دعا کننده اى از خداوند، بالاتر از قدر و منزلت و ارزش خود تقاضا ننماید، زیرا چنین انسانى که تقاضاى بى مورد و فوق مقدار و وزن خود مى نماید شایسته محرومیت است که به آن دعا دست نیابد و آن دعا از وى پذیرفته نشود.
📚منبع: سفینه البحار، جلد اول، ص۴۴۷
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃
#خنده_های_پشت_خاکریز
لبخند بزن رزمنده✋🏻
« ایام مجروحیت ابراهیم بود. جعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور میرفت و دوستانش را صدا ميكرد. يكی يكی آنها را مي آورد و میگفت : ابرام جون، ايشون خيلی دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيم كه خيلی غذا خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی كند.
جعفر هم پشت سرشان آرام و بیصدا می خنديد. 🙃😬وقتی ابراهيم مینشست، جعفر میرفت و نفر بعدی را می آورد!
چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه!
آخرشب میخواستيم برگرديم.
ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن!
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسی! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكی از جوانهای مسلح جلو آمد.
ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقای راننده هم از بچه های سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مياد كه... بعد كمی مكث كرد و گفت: من چيزی نگم بهتره، فقط خيلی مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه!
بعــد گفت: با اجازه و حركت كرديم. 😎
كمي جلوتر رفتم تــوی پياده رو و ايستادم. دوتايی داشتيم می خنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمری جعفر شدند! ديگر هر چه می گفت كسی اهميت نميداد و... تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلی معذرت خواهی كــرد و به بچه های گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند.
بچه های گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهی كردند. جعفر هم كه خيلی عصبانی شده بود، بدون اينكه حرفی بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.
كمی جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد میخنديد!😁😂
تازه فهميد كه چه اتفاقی افتاده.
ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم های جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. »
📚کتاب سلام بر ابراهیم ج۱
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0