🕊🍃🌼
🍃🌼
🌼
#داستان_کوتاه
♦️مسلمان شدن مرد مسیحی با دیدن حضرت علی اکبر علیه السلام
✳️روزی مردی #مسیحی وارد مسجد النبی شد. مسلمانان به او گفتند بیرون برو که تو مردی مسیحی هستی، ولی او گفت: دیشب در عالم خواب پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله) را دیدم و به دست ایشان مسلمان شدم.
اکنون آمدهام اسلام خود را بر یکی از نزدیکان پیامبر عرضه دارم و بیعت خود را تجدید کنم.
✳️ مردم او را به #امام حسین علیه السلام راهنمایی کردند.
وقتی خدمت امام رسید، خود را به پای ایشان انداخت تا قدمهای مبارکش را ببوسد.
سپس جلسهای در محضر امام حسین(ع) تشکیل شد و آن مرد خواب خود را برای ایشان بازگفت.
✳️آنگاه حضرت، فرزند خود علیاکبر(ع) را که نقابی بر صورت مبارک داشت، فراخواند و سپس نقاب را از روی فرزند برداشت. وقتی چشم آن مرد به جمال علیاکبر(ع) افتاد، بیهوش گردید.
✳️امام حسین(ع) دستور داد آب به صورتش پاشیدند تا به هوش آمد. آنگاه امام رو به او کرد و فرمود: آیا پسرم علیاکبر شبیه به جدم رسول الله(ص) است؟ آن مرد گفت: آری، به خدا قسم شبیه پیامبر(ص) است.
🌈جوانان بنیهاشم؛ به نقل از: شفاء الصدور، ج ۲، ص ۳۵۰٫
🌼
🍃🌼
🕊🍃🌼
💌دعوت نامه👇🏻
https://eitaa.com/salambarebraHem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#از_حسین_الگو_بگیریم.
برای کمک به نیازمندان نیازی نیست با هیئت مخالفت کنیم و علیهش موضع بگیریم!
کلیپ فوق العاده زیبای کمیته امداد رو ببینیم و الگو بگیریم.
#پیام_حسین
https://eitaa.com/salambarebraHem
✨ #دوراهــــــــــے
🌹قسـمـت ســی وچـــهــارم
بدنم درد می کرد...
روی تخت دراز کشیدم.گیج بودم از سنگینی یه غصه ی عمیق...
دلم برای روشنک تنگ شده...عجب کار احمقانه ای کردم...
عصبانی شدم و از روی تخت بلند شدم، سمت گوشی ام رفتم و شماره ی یلدا را گرفتم.
بعد از چند بوق برداشت و با حالت چندشی گفت:
-چیه باز؟
-حالم ازت بهم میخوره.
-چته؟؟؟!!!!
-این پسره داشت منو به کشتن می داد!!!
-حالا چیزی نگفته که!تقصیر خودت بوده...
-یعنی واقعا برات مهم نیست؟؟؟!!
-این موضوع به من ربطی نداره.خودت رفتی باهاش!
صدایم را بالا بردم و گفتم:
-چقدر تو نامردی!!!!من بخاطر تو این کارو کردم!!
-میخواستی نکنی.
-ولی ما باهم دوست بودیم...تو نامردی کردی.
-من کار روزانمو انجام دادم...
-آره...تو کثیفی تو ذاتته!!
بدون این که بگذارم حتی کلمه ای حرفی بزنه گوشی را قطع کردم...
من توی انتخاب دوستم اشتباه کردم و حالا هم ضربش را خوردم...
من روشنک رو به یلدا فروختم. خیلی اشتباه کردم خیلی...
شب شده بود. روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودم و هوای خنک را می بلعیدم...
-باید چطوری از روشنک عذر خواهی کنم...بیاد بهش زنگ بزنم...
روم نمیشه...
هعی خدای من...
کنار حوض پارک رفت.
با کاغذی که در جیبم داشتم قایقی درست کردم و روی آب رهایش کردم.به رفتنش خیره شدم.
بعد از مدتی غرق شدو در قلب آب فرو رفت...
دیگر اثری از قایق نبود...
گویی شبیه یک تیر که در قلب آب فرورفته...
زندگی من همین است...اشتباه کردم و باید آن قایق را پیدا کنم و زندگیم را دوباره از نو بسازم...
ادامه دارد...
✍مریم سرخه ای
💝لینک کانال و دوستی شما
https://eitaa.com/salambarebraHem
✨ #دوراهــــــــــے
🌹قسـمـت ســی وپــنــجـــم
ساعت حدود ۶ صبح از خواب بلند شدم.
بعد از گذشت ماجرای روشنک من دیگر سرکار نرفتم.جواب پی گیری های شرکت را هم سربالا می دادم.
حدود یک هفته می شود که گذشته.
واقعا روز های سختی داشتم...
ولی عزمم را جزم کردم.باید بروم و از روشنک عذر خواهی کنم.تمام ماجرا را برایش تعریف کنم.او آدم منطقی هست می پذیرد...
-ولی نه!!!انگار یادم رفته لحظه ی آخر چطوری باهاش حرف زدم.شاید اصلا نخواد منو ببینه.
بغضم را قورت دادم.
-اما...این نباید مانع من بشه باید عذر خواهی کنم...
لباس هایم را تنم کردم.آرایشی نکردم. چهره ام بدون آرایش هم زیبا بود.کوله پشتی ام را برداشتم.مقنعه ام را هم سرم کردم و از خانه بیرون رفتم.
خوشحال بودم از اینکه روشنک را می بینم.ولی خجالت زده و پراسترس از رفتار گذشته ام...
تا رسیدن به خیابان قدم هایم را شمردم...
ناآرام بودم! این حس عمیق دلهره را درک نمی کردم!
سوار تاکسی شدم و بعد از نیم ساعت رسیدم.
روبه روی شرکت ایستادم.نگاهی به سرو وضعم انداختم و قدمی برداشتم ولی همان قدم را برگشتم... می ترسیدم...نفس عمیقی کشیدم و قدمی دیگر برداشتم. ایستادم!
نگاهی به اطرافم انداختم پلک هایم را روی هم فشار دادم و قدم هایم را بلند تر برداشتم.
به محض وارد شدن به شرکت با نگاه پر تعجب و آمیخته با عصبانیت آقای باقری مسئول استخدام روبه رو شدم!
آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
-سلام.
ابرو هایش را در هم فروبرد و گفت:
-علیک سلام!! معلوم هست شما کجایین خانم منصوری؟! برای چی خبری نمیدین!!!
دستانم را روبه رویش تکان دادم و گفتم:
-صبر کنید صبر کنید به منم فرصت بدین صحبت کنم!
نگاهی انداخت و گفت:
-بفرمایین.
-واقعا نمیتونستم بیام مشکلی برام پیش اومده بود. شرمنده ام.
سکوت کردو گفت:
-تکرار نکنید لطفا واقعا اگر امروز نمیومدین اخراج می شدین!
-چشم.
-بفرمایین سرکارتون.
-با اجازه.
قدم اول قدم دوم قدم سوم...
تپش اول تپش دوم تپش سوم...
دستم را به کوله پشتی ام چسباندم و نگاهم را به اطراف شرکت انداختم.
چشمم به صندوق خورد...کسی پشت صندوق نبود...
خب روشنک باید همین دورو بر ها باشد.
تند تر قدم برداشتم و سمت بایگانی رفتم.
ادامه دارد...
✍مریم سرخه ای
💝لینک کانال و دوستی شما
https://eitaa.com/salambarebraHem
✨ #دوراهــــــــــے
🌹قسـمـت ســی وشــشــم
سمت بایگانی رفتم...
سمیه یکی از همکار هایم.با دیدن من چشمانش گرد شد سمت من آمد از تیپ من تعجب کرده بود از اینکه چرا آرایشی ندارم. اوهم مثل من بود. و این وضع من بعد از یک هفته نیامدن به سرکار برایش عجیب بود.
-سلااام!!!! خودتی نفیسه؟؟؟ چی شدی؟!کجا بودی این مدت؟؟!!
-سلام عزیزم اره خودمم!!
-کجا بودی تو؟!
-مشکلی پیش اومده بود یکمی درگیرش بودم.
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-مشکل؟؟؟چیزی شده؟!
لبخندی زدم و گفتم:
-نه گلم چیزی نیست.
-اگر از من کمکی بر بیاد انجام میدم ها!
-ممنونم عزیزم.
سمیه خیلی دختر خوش قلبی بود با اینکه اودختر مانتویی بود اما از نظر اخلاقی گاهی شبیه روشنک بود... و این بود که دوست داشتنی اش
می کرد.واقعا دختر خوبی بود.
کوله ام را روی میز گذاشتم و مشغول کار شدم.
ولی پر استرس ونگران. یک سره این طرف و آن طرفم را نگاه می کردم. پشت سر هم پلک می زدم و نفس عمیق می کشیدم.سمیه از این رفتار من متعجب شده بود.
سمیه_نفیسه!!!
یک لحظه ترسیدم. گفتم:
-بله؟؟؟!!!
-حالت خوبه؟!
-آره آره.
دلم طاقت نیاورد از جایم بلند شدم و چند قدم به سمت صندوق برداشتم.ولی از دور چشمم کسی را پشت صندوق دید که اصلا شبیه روشنک نبود.بیشتر دقت کردم ولی روشنک را ندیدم.جلوتر رفتم.
ابروهایم را بالا در هم فرو بردم و پوست لبم را می گزیدم. روشنک پشت صندوق نبود...
من_ببخشید...ببخشید خانم...خانم...روشنک...
چشم هایش را ریز کرد و گفت:
-روشنک؟!؟!
-آره آره روشنک...روشنک صادقی! نیستن اینجا؟
-نه خانم نیستن.
-آها ممنونم...
سریع سمت بایگانی رفتم سمیه به طرفم آمد چشمانم پر از اشک بود و نفس نفس می زدم...
-سمیه...روشنک چرا سرکارش نیست؟؟؟چرا پشت صندوق یکی دیگست؟؟!
-نمیدونم یک هفتست که نیومده از همون وقتی که تو نیومدی!!
چشمانم را به چشمانش دوختم.ترسید...
سمیه_چیزی شده؟؟!
آرام سر کارم رفتم و گفتم:
-نه...نه هیچی نیست...
ادامه دارد....
✍مریم سرخه ای
💝لینک کانال و دوستی شما
https://eitaa.com/salambarebraHem
1537284599624.mp3
7.83M
#صوت
🎼 مـن بہ فدات و تَرَڪِ روے لبات و ...
💠حاج محمـود ڪریمے
⏪ #شب_تاسوعا
التماس دعا
https://eitaa.com/salambarebraHem
🏴علقمه موج شد، عكسِ قمرش ریخت به هم
🌴دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم
🏴تا كه از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشك
🌴گیسویِ دختركِ منتظرش، ریخت به هم
🏴تیر را با سرِ زانوش كشید از چشمش
🌴حیف از آن چشم، كه مژگانِ ترش ریخت به هم
🏴خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش كرد
🌴او كه افتاد زمین، دور و برش ریخت به هم
🏴قبل از آنی كه برادر برسد بالینش
🌴پـدرش از نجف آمد، پدرش ریخت به هم
🏴به سرش بود بیاید به سرش ام بنین
🌴عوضش فاطمه آمد به سرش ریخت به هم
🏴كِتف ها را كه تكان داد، حسین افتاد و
🌴دست بگذاشت به رویِ كمرش، ریخت به هم
🏴خواست تا خیمه رساند، بغلش كرد، ولی
🌴مادرش گفت به خیمه نبرش، ریخت به هم
🏴نه فقط ضرب عمود آمد و ابرو وا شد
🌴خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم
🏴تیر بود و تبر و دِشنه، ولی مادر دید
🌴نیزه از سینه كه ردّ شد، جگرش ریخت به هم
🏴به سرِ نیزه ز پهلو سرش آویـزان بود
🌴آه با سنگ زدند و گذرش ریخت به هم
#عباس_بن_علی_علیه_السلام
#شب_نهم_محرم
❣همراه ما باشید
https://eitaa.com/salambarebraHem
وقتے درنوزدهم شهریور ۱۳۶۵ به دنیا آمدمادرش او را نذرِحضرت #اباالفضل_العباس(ع) ڪرد ودرست در روزتاسوعاے حسینے درحلب سوریہ بہ شهادت رسید.
روزهشتم محرم ڪہ فرا رسید،مصطفی به همرزمانش خبر دادڪہ فردا #شهید مےشود !
شاید دوستان وهمرزمانش این گفتہ او را شوخے گرفتند.او حتے به آنان خبر داده بود ڪہ تنها بایڪ گلولہ بہ شهادت مےرسد.
تاسوعا ڪہ فرا رسید،همان یڪ گلولہ،مصطفے رابه عرش رسانید...
@salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
❣﷽❣ #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم۱۷ نماز یعنی قرآن خوندن مودبانه استاد پناهیان: از معصوم پرسیدن مؤد
❣﷽❣
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم۱۸
عشق بازی با خدا؟!!!
استاد پناهیان:
نماز ذلیل شدن انسان دم خانه ی خداوند متعال هست.
نماز عشق بازی با خدا نیست!
⭕️"زوده برای ما عزیزدلم."
اونوقت من می ترسم یه زمانی عشق بازی نکنی با خدا و حال نداشته باشی، به نماز بی احترامی کنی. 👇🏻
"نماز ادبش مهمه‘’
من از شما می پرسم: شما نماز رو اگر بخواید غلط بخونید باطل میشه یا اشک نریزید باطل میشه؟!
خب معلومه. اگه نماز رو غلط بخونید باطل میشه.
"پس غلط نخوندن نماز اصل نمازه ✅👉🏻
خدا می خواد چیکار کنه با ما سر نماز؟!
بگو خدایا ببین چطوری وایسادم جلوت!
خوشت اومد؟......
طرف گفت چطوری از نماز لذت ببرم!؟❗🚩❓
گفتم بنا نیست تو از نماز لذت ببری.
بناست تو خوب نماز بخونی و خدا از نماز تو خوشش بیاد .
بعد که خوشش اومد ممکنه ان شاءالله باهات رفیق بشه و بغلت بگیره و بعد کم کم همه چی درست بشه...💟
بعضیا هم هنوز هیچی نشده می خوان با امام حسین علیه السلام عشق بازی کنن.
تا جایی که هر گناهی دلشون بخواد انجام میدن بعدش میگن خود امام حسین (ع)مارو می بره بهشت!
راه رو اشتباهی رفتی عزیزم
درسته که خدا می بخشه اما بخشیدن "مربوط به خداست"
و
"اما ما باید وظیفه ی خودمون رو انجام بدیم"
لطفا هنوز هیچی نشده با خدا عشق بازی نکن
باعث می شه نتونی بخوبی دینداری کنی!
و حتی باعث بی دینی شما در آینده می شه...🔹♦🔸
"نماز رو مودبانه و با خوف از خداوند متعال بخون"
#ادامه_دارد...
🌷سلام بر ابراهیم
https://eitaa.com/salambarebraHem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید| مادر شهيد مدافع حرم افغانستانی خطاب به رهبر انقلاب:
پسرم را در حالی که مثل ابالفضل (ع) دست نداشت و مثل اربابش سر نداشت، برای مان هدیه آوردند.
#تاسوعا
https://eitaa.com/salambarebraHem
📸تشییع پیکر طلبه مضروب مشهدی همزمان با تاسوعای حسینی
#تاسوعا
https://eitaa.com/salambarebraHem
1537293935183.mp3
3M
#صوت
انگار یکی میون قلب منه
بی اشك.. بی مشک... یکی داره دعا می کنه
بی دست.. بی دست... داداشش و صدا می کنه
ای وای ای وای...
💠حاج محمود کریمی
https://eitaa.com/salambarebraHem