سلام بر ابراهیم
✨ #دوراهــــــــــے 🌹قسـمـت ســی ونــهــم وارد خانه شان شدم... روشنک_خب چه خبر؟؟؟ -سلامتی خبرا د
قسمت های قبل رمان را از این جا بخوانید👆🏻
✨ #دوراهــــــــــے
🌹قسـمـت چــهــلــم
ساعت ۶ از خواب بلند شدم...
بهتر و امیدوار تر از روزهای دیگه!
از اتاق بیرون رفتم صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن داخل آشپز خانه رفتم و مشغول صبحانه خوردن شدم.
بعد از خوردن صبحانه به اتاق رفتم و لباس هایم را تنم کردم.
ساق دست هایم رادستم کردم و روسری ام را روی سرم گذاشتم.
کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم.
طبق معمول با تاکسی مسیر شرکت را طی کردم.
بعد از نیم ساعت روبه روی شرکت بودم. بی درنگ وارد شدم و سمت صندوق رفتم. لبخند عمیقی زدم.
روشنک پشت صندوق نشسته بود.
دستانم را روبه رویش حرکت دادم و گفتم:
-سلام!
تا من را دید خندید و گفت:
-سلام خانمی.
دستم را در دستش فشرد و گفت:
-خوبی؟
صورتم را کج کردم خندیدم و گفتم:
-الحمدلله!!!
خندید و گفت:
-اخی...
-مزاحمت نمیشم منم برم سر کار خودم.
-قربونت.
-فعلا.
سمت بایگانی رفتم به بقیه همکار هایم سلام کردم.
سمیه_به به سلام...
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام عزیزم.
-خوبی؟؟؟خداروشکر خیلی شاد به نظر میای.
جوابش را با لبخند دادم.
مشغول کار شدیم.
هروقتکی سری به روشنک می زدم.
سمیه هم که از فضولی و نگرانی همش سوال می پرسید.
که غمم برای چی بوده و خوشحالیم برای چی!!!
ولی هر دفعه جواب سر بالا می دادم...
حدود پایان ساعت کاری بود سمت صندوق رفتم روشنک مشغول کار بود.بغضی کردم و گفتم:
-روشنک...
-چی شده؟
-میشه یه خواهش کنم؟؟
-چی؟بگو؟
-میشه بیای بریم همون مزار شهدایی که اون سری باهم رفتیم؟
لبخندی زدو گفت:
-البته که میریم.
جوابش را با لبخند دادم و گفتم:
-ممنون...
ادامه دارد...
✍مریم سرخه ای
💌دعوت نامه👇🏻
https://eitaa.com/salambarebraHem
✨ #دوراهــــــــــے
🌹قسـمـت چــهــل ویــکــم
روشنک ماشین را روشن کرد. و سوار شدیم.
کمی مکث کردو گفت:
-میگم قبل از اینکه بریم مزار اول بریم خونه من لباس هامو عوض کنم بعد بریم.
-قبوله.
راه افتادیم و سمت خونه ی روشنک اینا رفتیم.
بین مسیر باهم حرف زدیم درباره ی زندگی درباره ی من درباره خودش...
بعد از چهل دقیقه رسیدیم. روشنک ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم.
کلید را درون قفل در فرو برد و در را باز کرد با لبخند به من بفرمایی زدو داخل شدیم.
پله هارا یکی یکی بالا رفتیم.
در خانه را باز کرد.
روشنک_کسی خونه نیست راحت باش.
لبخندی زدم و داخل شدم.روشنک چادرش را در آورد و سمت اتاق رفت من هم دنبالش رفتم چادرش را تاکرده روی تختش گذاشت.رو به من گفت:
-هر جا راحت تری بشین تا من برم لباس هامو عوض کنم و بریم.
-باشه عزیزم.
از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یک بشقاب میوه داخل آمد.
من_ای وای این چه کاریه چرا زحمت میکشی.
-زحمتی نیست که من دیر آماده میشم تا میوه بخوری رفتیم.
لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفت.
به درو دیوار اتاقش نگاهی انداختم.
روی دیوار اتاقش تابلو و شعر زیاد بود گوشه ی دیوار عکس همان شهیدی بود که روز اول مزار شهدا سر مزارش رفتیم #شهید_احمد_علی_نیری
یک عکس تقریبا بزرگ واقعا اتاق جذابی داشت...
بلند شدم روبه روی آیینه ایستادم به چهره ام خیره شدم...
متفاوت تر از هر روز دیگه...
دست هایم با آستینک هایی که هدیه از روشنک داشتم پوشیده بود موهایم هم خیلی کم بیرون بود آرایشی نداشتم. یک تیپ ساده و شیک...
از داخل آینه چشمم به چادر روشنک که گوشه ی تخت بود افتاد...
ادامه دارد...
✍مریم سرخه ای
💌دعوت نامه👇🏻
https://eitaa.com/salambarebraHem
✨ #دوراهــــــــــے
🌹قسـمـت چــهــل ودوم
از داخل آیینه به چادرش خیره شدم و بعد به چشمان خودم...
برگشتم و سمت چادرش رفتم...
-تا حالا چادر سرم نکردم!!!
دستم رو بردم سمتش و از روی تخت برش داشتم...دستم لرزید...
تایش را باز کردم. روبه روی آیینه ایستادم موهایم را داخل کردم و چادر را روی سرم گذاشتم...
بغضم را قورت دادم...
اخم هایم در هم فرو رفت و چشمانم پر از اشک شد به چهره ی خودم در آیینه خیره شده بودم...
در خانه شان باز شد یک نفر سمت اتاق آمد و صدا زد:
-روشنک...
داخل اتاق آمد نزدیک من شدو گفت:
-روشنک چرا جواب نمیدی؟؟!!
یک دفعه برگشتم و با چشم هایش بر خورد کردم.
هر دو از تعجب به هم نگاه می کردیم.
روشنک سمت اتاق دووید و فریاد زد:
-محمد!!!!!!
اون پسر یک قدم عقب تر رفت و رویش را از من گرفت و گفت:
-ببخشید عذر میخوام شرمنده...
چیزی نمیگفتم.
روشنک وارد اتاق شد و اون پسر سریع از اتاق بیرون رفت.
روشنک با تعجب به من نگاه می کرد.
روشنک_نفیسه...
نگاهی به گوشه ی تخت کردو دید چادرش نیست...لبخندی زدو گفت:
-چقدر بهت میاد.
-ببخشید روشنک...فقط...فقط میخواستم ببینم...
-عزیزم نیازی به توضیح نیست...
نگاهی به خودم در آیینه انداختم و گفتم:
-خیلی قشنگه...دوسش دارم...
سمتم آمدو دست هایش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-بیا امروز
به جای مزار شهدا بریم یه جای دیگه...فردا میریم مزار خوبه؟؟؟
-کجا؟؟؟
-بهت میگم.راستی!!! شرمندتم داداشم بود اومد توی اتاق ببخشید واقعا عذر میخوام نمیدونست تو توی اتاقی...
-نه نه...اشکال نداره...
-ببخشید الان آماده میشم بریم...
-باشه...
کل این خانواده نگاه های گیرا دارند...
چقدر این پسر با تمام پسر هایی که تا به حال برخورد داشتم فرق داشت! ریش بلندی داشت و چشم هایش هم درست مثل روشنک بود با نگاه های نفوذی...
ادامه دارد...
✍مریم سرخه ای
💌دعوت نامه👇🏻
https://eitaa.com/salambarebraHem
🔴پیام رهبر معظم انقلاب در پی حادثه تروریستی امروز صبح در اهواز
🔺متن پیام رهبر معظم انقلاب اسلامی به شرح زیر است:
بسمهتعالی
حادثهی تلخ و تأسفبار شهادت جمعی از مردم عزیزمان در اهواز به دست تروریستهای مزدور، یک بار دیگر قساوت و خباثت دشمنان ملت ایران را آشکار ساخت. این مزدوران قسیالقلب که به روی زن و کودک و مردم بیگناه آتش میگشایند وابسته به همان مدعیان دروغگو و ریاکارند که پیوسته دم از حقوق بشر میزنند. دلهای پرکینهی آنان نمیتواند تجلّی اقتدار ملی در نمایش نیروهای مسلح را تحمل کند. جنایت اینها ادامهی توطئهی دولتهای دستنشاندهی آمریکا در منطقه است که هدف خود را ایجاد ناامنی در کشور عزیز ما قرار دادهاند. به کوری چشم آنان ملت ایران راه شرافتمندانه و افتخارآمیز خود را ادامه خواهد داد و مانند گذشته بر همهی دشمنیها فائق خواهد آمد.
اینجانب تسلّا و همدردی خود را به خانوادههای این شهیدان عزیز عرض میکنم و صبر و سکینهی الهی را برای آنان و علوّ درجات برای شهیدان مسألت مینمایم. دستگاههای مسئول اطلاعاتی موظفند با سرعت و دقت دنبالههای این جنایتکاران را تعقیب کنند و آنان را به سرپنجهی مقتدر قضائی کشور بسپارند.
سیّدعلی خامنهای
۳۱ شهریور ۱۳۹۷
https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
❣﷽❣ #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم۲۰ استاد پناهیان: چرا ما سر نماز به جای الله اکبر نمی گیم الله الر
❣﷽❣
#چگونه_یڪ_نماز_خوب_بخوانیم۲۱
🔸🔸🔸🔹✴
استاد پناهیان:
مقام معظم رهبری خدا خیرشون بده ڪلمه ی بسیار زیبایی ایام سال نو فرمودن.👌
فرمودن هرڪسی امسال یه قدم جلوتر برداره.🚶
اگه ما بخوایم تو زندگیمون یه قدم جلوتر برداریم، باید چیڪار ڪنیم؟؟؟
" آداب نماز رو ڪم ڪم باید آغاز ڪرد"
و به صورت عالی اجرا ڪرد👌
قدم اول در نماز خوندن،💥مؤدبانه نماز خواندن💥 هست.
نماز مؤدبانه یعنی چی؟؟؟
👇👇👇💥دقت ڪنید
یعنی خدایا من حال دارم یا ندارم ،😐
عشق به تو دارم یا ندارم😐،
از تو می ترسم یا نمی ترسم 😐
زورم میاد نماز بخونم یا زورم نمیاد😬
👇👇👇✨✨✨
""به هر حال من باید ادب رعایت ڪنم ""
👮👮👮💂💂
مثل یه سربازی ڪه میره توی پادگان!
بهش میگن از امروز فرماندتو دیدی پا میڪوبی و دستتو می بری بالا!😬
وقتی ڪلاه سرت هست سلام نظامی میدی!😐
وقتی اومدی جایی ڪه سقف هست ڪلاهتو بر می داری☝️.
وقتی فرماندت می خواست بره ڪسی بهت خبر دار داد
تا وقتی آزاد باش نگفته یا فرمانده نرفته تو نباید حالت راحت باش داشته باشی😐
خواست پاشو جا به جا ڪنه قبلا باید فرمانده بهش گفته باشه آزاد باش!😁
اینا رو به سرباز یاد میدن از فردا هم شروع میکنه به اجرا ڪردن...😊
این دیگه فرقی نمیڪنه آدم حال داشته باشه یا نداشته باشه. باید اجرا ڪنه...😁
➖➖🔸➖
دیدید بعضیا می گن خدایا مشکل منو حل ڪن تا برات نماز بخونم !!!😐
اینا اگه برن سربازی به فرمانده میگن تو خودت بیا موهای ما رو ژل بزن تا منم بعد فردا بجنگم!!!!😐
اینا اسمشون فرزند مادره
شما بهشون چی میگید 😑؟؟
بچه ننه! آها بله!
اونجوری سرباز، ابهت و عظمت فرمانده تو دلش نمی شینه .
اثرش چیه؟
اثرش اینه ڪه پس فردا تو لحظات حساس و خطرناڪ پا نمی ڪوبه و اطاعت نمی ڪنه...😶
فرمانده بهش میگه برو جلو
میگه صبر ڪن ببینم!
عه عه چرا برم جلو ..چی؟؟!
قدیما می گفتن ارتش چرا نداره...
نمیخوام بگم ارتش ها این ڪار رو درست می ڪنن یا نه.
اما در نیروی نظامی امر فرمانده حساسه...
و ساختار باید استحڪام داشته باشه.
برا همین آداب ویژه ای دارن ڪه این آداب ردخور نداره آدم باید محڪم بشه...😬
💢یه پیشنهاد!
نمازت رو با ترس از خدا بخون.😉
برای خدایی بخون ڪه تمام مقدرات تو و همه ی زندگیت دستشه😌😞
خودت رو یه بنده ی ضعیف و ناچیز و حقیر در خونه ی خدا بدون.😢
برای بندگی خوب اول باید خوف از خدا تو دلت بیفته.😰
چند روزی تمرین ڪن.😊
می تونی آیات قرآن مخصوصا آیات عذاب رو بخونی...😓
آروم آروم خوف از خداوند متعال تو دلت میفته و صدات نازڪ میشه مقابل خدا
بعد آروم آروم مشڪلاتت حل میشه..
#ادامه_دارد...
🌷سلام بر ابراهیم
https://eitaa.com/salambarebraHem
▪️قدیما تروریستی مثل #ریگی رو بین زمین و آسمون می گرفتیم.
از وقتی #وزارت_اطلاعات افتاده دست #اصلاح_طلبان💚💜
یا #داعش سر از #مجلس درمیاره
یا #الاحوازیه سر از رژه..😑
⚠️ یعنی نتیجه #انتخاب_غلط رو نه تنها در #دلار پانزده هزارتومانی و #سکه و #پوشک و #احتکار و #اختلاس و #فلج_اقتصادی دیدیم،
بلکه نتیجه این انتخاب رو در بحث #امنیت_داخلی هم داریم می بینیم..
➕کاش قانونی وضع بشه تا #وزارت_اطلاعات مستقل از #دولت باشه..
https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
🔺 از وزارت خارجهای که مقتدای مترجمهایش یزید باشد بهتر از خرابکاریهای ترجمه برجام و پالرمو برای فر
هاری❗️
https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
✨ #دوراهــــــــــے 🌹قسـمـت چــهــل ودوم از داخل آیینه به چادرش خیره شدم و بعد به چشمان خودم...
✨ #دوراهــــــــــے
🌹قسـمـت چــهــل وســوم
سوار ماشین شدم...
اعصابم از لحظه ی برخورد با آن پسر بهم ریخته بود...
نمیدانم این چه حسی درون منه ولی یه جورایی احساس گناه میکنم منی که محرم و نامحرم برام فرقی نداشت ولی حالا...انگار برام مهم شده...
روشنک شیشه ی سمت کمک راننده را پایین دادو چشم هایش را گرد کردو گفت:
-خوبی؟؟؟
نفسی کشیدم و گفتم:
-اره اره...خوبم...
-مطمئن؟
لبخندی زدم و گفتم:
-مطمئن...
-حرکت کنیم؟
-کجا می ریم؟
-زود می رسیم.
-بریم.
پایش را روی گاز گذاشت و فرمان را چرخاند.
راه افتادیم و من شکه از اتفاق امروز. حرفی نمی زدم روشنک هم انگار از حال من با خبر باشد چیزی نمی گفت گاهی زیر چشمی نگاهم می کرد...
دو اتفاق هم زمان باهم رخ داد!!
شاید به هم مرتبط باشن!
اون پسر هم زمان با سر کردن چادر من!
وای خدای من پاک عقلم را از دست داده ام...
چادر!!!؟؟؟
نه... نه...
با خودم حرف می زدم!
چادر...چادر...چادر...
دستانم را روی سرم گذاشتم و چشمانم را بستم.
نفیسه بس کن. چادر؟!
باید کاملا فکر کنم...نه...اره...نه...نمیدونم...
روشنک_نفیسه حالت خوبه؟
-نمیدونم...نمیدونم...
-میخوای بریم درمانگاه؟! رنگت پریده...
لبخند اجباری زدم و گفتم:
-نه...نه...خوبم...اره خوبم!
پایش را روی ترمز فشار داد و بعد ازکمی مکث گفت:
-رسیدیم.
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
-اینجا کجاست؟
لبخندی زدو گفت:
-پیاده شو الان میفهمی.
پیاده شدیم. روشنک تماس گرفت:
روشنک_سلام خانم خانما!کجایین؟
اره ما رسیدیم.
اهان اهان!
همه هستن؟
اومدیم.
گوشی رو قطع کرد پرسیدم:
-کی بود؟
دستمو گرفت و گفت:
-بیا!
ادامه دارد...
✍مریم سرخه ای
💌دعوت نامه👇🏻
https://eitaa.com/salambarebraHem
✨ #دوراهــــــــــے
🌹قسـمـت چــهــل وچــهــارم
به راه رفتنمان ادامه دادیم.
چند دختر چادری از دور برای روشنک دست تکان دادند.
نگاهی به روشنک انداختم که اوهم دست تکان می داد.
همینطور که تیپم را مرتب می کردم و موهایم را داخل می گذاشتم گفتم:
-روشنک!!!اینا کین؟!
-دوستامن.
-چی؟؟؟؟!!!
-دوستامن دیگه ازین به بعد دوستای توام هستن!
ابروهایم را بالا انداختم و با صدای اروم گفتم:
-روشنک!
دستم را گرفت و گفت:
-بیاااااا...
رسیدیم به آنها...سه تا دختر چادری همانند روشنک...زیبا و دوست داشتنی.
روشنک به آنها دست داد ولی من پشت روشنک ایستادم.
روشنک_نفیسه!!بیا اینجا ببینم.
بعد رو به دوستاش گفت:
-دوستای گلم ایشون نفیسه هستن دوست گل من.
لبخندی زوری زدم و گفتم:
-سلام...
از لحن گرم اون سه دختر یک دفعه جا خوردم خیلی صمیمی با من حرف می زدند...باورم نمی شد!
روشنک_خب دوستان ایشون که نفیسه هستند.
بعد هم رو به من گفت:
-نفیسه جان.ایشون مریم ۲۵ سالشه.
دستش را حرکت داد:
-ایشون زینب هستن سه سال از مریم کوچکتر.
و آخرین نفر:
-ایشون هم مینا هستن هم سن بنده و دوسال از مریم کوچکتر و یک سال از زینب بزرگتر.
چشم هایم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم:
-خوشبختم همونطور که روشنک جان گفتن من نفیسه هستم.
روبه زینب کردم و گفتم:
-هم سن شما زینب جان.
زینب لبخندی زدو گفت:
-چه خوب!خوشحال شدم از آشناییت.
بعد از یک گپ صمیملنه با دوستای روشنک راه افتادیم.
داخل یک حرم شدیم.تا به حال مسیرم به آنجا نخورده بود...
⇦شاه عبدالعظیم⇨
میگفت اینجا سه تا امام زاده داره.
امام زاده طاهر امام زاده همزه و حضرت عبدالعظیم.
حضرت عبدالعظیم از نوادگان امام حسن و امام زاده طاهر از نوادگان امام سجاد و جالب ترین بخش برای من امام زاده همزه بود که تا اون لحظه نمیدونستم برادر امام رضاست...
ادامه دارد...
✍مریم سرخه ای
💌دعوت نامه👇🏻
https://eitaa.com/salambarebraHem
✨ #دوراهــــــــــے
🌹قسـمـت چــهــل و پـنـجـم
روز خیلی قشنگی بود کنار دوستان روشنک ولی نمیدونم چی شد ک یکهو از مزار شهدا به اینجا اومدیم.
واقعا جمع قشنگ و صمیمانه ای داشتن و انگار نه انگار که من باهاشون فرق داشتم .
حسابی گپ زدیم و بعد هم دور همی خوراکی خوردیم گفتیم خندیدیم زیارت کردیم و حتی نماز هم خوندیم.
من شاید بگم بعد از ۱۲ سال اولین بارم بود که نماز میخوندم.فقط دوران بچگی که تازه به سن تکلیف رسیده بودم نماز میخوندم.
ولی واقعا حس قشنگی بود وقتی بعد از ۱۲ سال سر روی مهر گذاشتم...
شاید هدف روشنک این بود که به من نشون بده جمع چادری ها چقدر صمیمی هست...
روز قشنگی بود
روی تخت نشستم گیتارم را روی پاهایم قرار دادم. خسته بودم خسته از اینهمه فکر. وقتی غم به سراغم میاد به گیتارم پناه میبرم.
دستانم را روی سیم های گیتار حرکت دادم و شروع به خوندن کردم:
#من_همونم_که_یه_روز...
#میخواستم_دریابشم...
میخواستم بزرگترین...دریای دنیابشم...
آرزو داشتم برم...تا به دریا برسم...
خوندنم رو قطع کردم و زدم زیر گریه...
خسته شدم از این زندگی نمیدونم باید چیکار کنم...
چی درسته چی غلطه. نمیدونم میتونم از پس چادر پوشیدن بر بیام یانه!
سخته!!! توی سرما توی گرما...
خیلی لباس هارو نمیشه پوشید!
نگاه ها چی...دوستام چی...حرف مردم چی...وای وای وای!!!
خودم را روی تخت پرت کردم و بلند بلند گریه می کردم...
برای اولین بار در دهانم چرخید و گفتم:
-خدایا کمکم کن...
-خدایا هر چی درسته برام پیش بیاد...
خدایا خستم...
خداجون...کمکم کن...
ادامه دارد...
✍مریم سرخه ای
💌دعوت نامه👇🏻
https://eitaa.com/salambarebraHem
احساس سوختن به تماشا نمی شود
آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم...
لحظه ای تصور حال پدری که پاره تنش را اینگونه وحشیانه و
ناهنگام، پر پر کردند هم، در ظرفیت باور و احساس مان نمی گنجد!!
لحظه ای نمی توانیم غربت مردی راکه پاهایش را در خاکریزها جا گذاشته بود و نه پایی برای فرار داشت و نه توانی برای خوابیدن روی زمین ،واز فراز ولیچرش ،مستقیم راهی آسمان شد درک کنیم !!
همانطور که هنوز که هنوز است نتوانسته ایم بغض عمیق سلاخی شدن هفده هزار زن ومرد و کودک و پیر وجوان را به دست آل منفور #رجوی،هضم کنیم!!
هنوز که هنوز است نتوانسته ایم ذره ای از دردهای دل مادری را که هیچگاه دست به اتو نزد ،از آن روزی که فهمید جوان هفده ساله اش را با اتو زجر کش کرده اند بفهمیم!!!
هنوز نتوانسته ایم بفهمیم سر بریدن با موزاییک یعنی چه!!
زنده زنده پوست صورت و سر را کندن یعنی چه؟!!😭😭😭😭
یادم میاد درایام انتخابات سال گذشته ،توی ماشین و پشت ترافیک نشسته بودم که دو جوان مرتب و مودب سرشون رو از شیشه ماشین آوردند جلو و سعی کردند که در نهایت ادب و منطق!!!!بنده را متقاعد کنند مبادا به کسی که متهم به دخالت در قتلهای۶۷ هست رای بدم!!!
غافل از اینکه بد جایی به تبلیغ مشغول شده بودند!!!
خیلی راحت با یک دو دو تا چهارتای منطقی بهشون ثابت کردم، اگر فقط قرار باشد به یک دلیل به کسی که شما متهمش می کنید ،رای بدم دقیقا به خاطر جسارت و توانمندی در قلع وقمع این جانیانِ آدم خوار است!!!
اما بعد از اون ماجرا،متاثر شدم و با خودم فکر کردم ،واقعا این جماعت با این ژستهای حقوق بشری ِشیک ،چند ذهن را می توانند شستشو دهند!!!
و چقدر وقیحانه و راحت ،در روزگاری که هنوز خانواده های قربانیان ترور نفس می کشند ،جای #جلاد و#شهید راعوض می کنند!!
سیلبریتی های کُند ذهن هم که همیشه پیاده نظامهای این سیاستها هستند!!
وبیچاره مردم عادی که گاه در این کشاکش ،راه را از چاه گم می کنند!!
اما قسم به غیرت قلم،تا آنجایی که نفس می کشیم و توان داریم ،نخواهیم گذاشت،درکشاکش این نامردی های سیاسی،باز جای شهید وجلاد رابرایمان عوض کنند!!
آنقدر از #حاج _قاسم هاو #مدافعان_حرم ودلاوریهای #سپاه،
و#نیروی_نظامی و#انتظامی،و
رذالت و حیوانیت کودک کشانِ تروریست ،خواهیم گفت و نوشت،که فردا باز،خون بیگناهان ،سکوی پرتاب مُشتی سیاست باز ناجوانمرد نشود!!
دهه شصت گذشته ست ولی از تحریف
می برند عده ای از قوم به بالاتشریف
سر منبر بنگر،حرف جدید آمده است
جای "جلاد"چرا اسم"شهید"آمده است؟!!
❣همراه ما باشید
https://eitaa.com/salambarebraHem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاه کن ببین چی میگم، بذار ریا بشه بقیه یاد بگیرن ولی من میدونم یک روز شهید میشم
شهید حسین ولایتی
#شهدای_اهواز
https://eitaa.com/salambarebraHem
🍃┄┅═✼💟✼═┅┄🍃
⭐🍃 #سلام_امام_زمانم
حـس من این اسٺــ هر دم بے وفـاتر مے شوم...
دائما از یوسفِ زهرا جـدا تر می شوم...
اشڪـ هایش را نمے فهمد دل آلـوده ام...
هرچه یادم مے ڪند بے اعتنـا تر مے شوم...
📌زمینه سازی ظهـور = ترک یک گنـاه
🔹اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ...
🍃┄┅═✼💟✼═┅┄🍃
https://eitaa.com/salambarebraHem