#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
🔹ضحی و عباس از در شیشه ای، داخل که شدند با سالن بزرگ با کف سرامیک سفید و براقی روبرو شدند. دو طرف سالن صندلی چیده شده بود و دو طرف دیگر، تخت. پرده های کنار تخت ها، انتهای ریل سقفی، جمع شده بود. عباس به صندلی ها اشاره کرد. دو دقیقه ای ننشسته بودند که خانم دکتر از انتهای راهروی کوچک منتهی به سالن، بیرون آمد. خوش آمد گفت و دستانش را در روشویی کوچکی که ابتدای راهرو و کنار در شیشه ای ورودی قرار داشت شست.
🔸صدای عاقله مردی از راهرو آمد:
- دکتر جان دستت آزاد شد بیا که دست تنهام.
🔹خانم دکتر بحرینی، یکی از صندلی ها را وسط کشید و روبروی ضحی و عباس نشست.
- همسرم هستند. خیلی خوش آمدید. شما خوب هستید آقای محمدی؟
- متشکرم. شکر خدا.
🔻عباس برای اینکه ضحی از وقت، نهایت استفاده را بکند، همان اول گفت:
- اگه اشکالی نداره من تو حیاط منتظر ضحی جان می مونم که شما هم راحت باشین.
🔹از جا بلند شد. در مقابل تعارفات خانم دکتر، چند بار تشکر کرد و به سمت حیاط رفت. اول روی تخت نشست و به درخت و باغچه نگاه کرد. کمی که گذشت، دیدن آب نما برایش جالب آمد. بلند شد و خودش را به کنج دیوار رساند. پا روی آجرهای جلوی آب نما گذاشت و داخلش را نگاه کرد. ماهی های قرمز گوشه ای جمع شده بودند. خم شد و دستش را داخل آب کرد و تکان تکان داد. آب سرد بود. ماهی ها تکان خوردند. جایی برای نشستن لب آب نما نداشت. دیواره هایش باریک بود. روی تخت نزدیک آب نما نشست و عقب تر رفت و به دیوار تکیه داد. پاهایش را داخل شکمش جمع کرد. چشمانش را بست و به صدای آرامش بخش شُرشُر آب، گوش داد.
🔸خانم دکتر بحرینی، از ضحی خواست کیفش را همان طبقه پایین بگذارد. او را از پله های داخل ساختمان، به طبقه بالا برد. به محض وارد شدن به طبقه بالا، ضحی بوی عطر گل نرگس را مجدد شنید. نگاهش به فضای ساده و سنتی خانه بود. خانم دکتر، چادرش را در آورد. به سمت سکوی مفروش شده با روفرشی بیخ دیوار رفت و ضحی را دعوت به نشستن کرد.
🔹ضحی همه اتفاقاتی که افتاده بود را شرح داد. صحبت های دایی و صدیقه و بحثی که بین او و فریبا و سحر شده بود را هم گفت. خانم دکتر، در سکوت کامل، به حرف های ضحی گوش داد. حرفها که تمام شد، عذرخواهی کرد و چند دقیقه ای به اتاق رفت. ضحی به ساعت نگاه کرد. نزدیک نه صبح بود. داشت فکر می کرد اگر قرار باشند به سفر بروند، ناهار باید بپزد. به خود یادآوری کرد"حتما جزوه های درسی رو باید ببرم. دفتر مرور و دفتر سبزرنگ صحبت با امام رو هم باید ببرم. شارژ و مُهر پزشکی و دیگه چی؟ چطوره ی لیست بردارم یادم نره." خواست خودکار و برگه ای از کیفش بردارد که یادش افتاد بخاطر شنود نشدن احتمالی، کیف را طبقه پایین گذاشته است. خانم دکتر از اتاق بیرون امد. پاکت و کارتی را به ضحی داد و گفت:
- به ادرسی که روی کارت نوشته شده برید. به نظرم مسافرتتون رو بیشتر کنید. تو پاکت، براتون ماموریت نوشتم. اگه لازمه بامسئول آقای محمدی هم صحبت می کنم که به ایشون هم مرخصی یا ماموریت بدن. یک هفته ای نباشین حداقل بهتره تا ببینیم خدا چی می خاد.
- مشکلی پیش اومده ؟
- فعلا که نه. شما نگران این طرف نباش. کار شما راه انداختنش بود و ورود بچه ها که انجام شده.
- شک نکنند که من نیستم؟
- برگه ماموریتت برای همینه. الانم برو که آقای محمدی گمونم خیلی حوصله شون سر رفته
🔸خانم دکتر لبخندی زد. ضحی را در آغوش گرفت و تا رفتن به طبقه پایین، همراهی کرد. وسط راه پله ها، صدای دخترجوانی آمد:
- مامان بچه ها رفتن؟
🔻خانم دکتر سرش را به سمت بالا گرفت و گفت:
- ساعت خواب! نیم ساعتی می شه که رفتن.
🔹خانم دکتر رو به ضحی گفت:
- برای اینکه بتونن با ماشین من برن سر درس و کارهاشون، باید همدیگه رو برسونن. والا تکی ماشین رو نمی تونن استفاده کنن. حالا ایشون خواب موندن و خواهربرادراش زودتر رفتن.
🔸ضحی از نوع رفتار و پوشش دو پسری که دیده بود و نحوه چینش وسایل خانه، به نظرش آمد رفتارهای جالب و قوانین خاصی در این خانه حاکم است. فرصت نداشت والا دلش می خواست بیشتر بماند. موقع رفتن، دختر جوان را دید که آماده شده، از پله ها پایین می آمد و برای خداحافظی، به سمت آنها آمد. سلام و خداحافظی را یک جا گفت و بدون اینکه سربلند کند و عباس را نگاه کند، از در خانه بیرون رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
آروم باش...🌹
به فکرته.
به یادته.
بهت لبخند می زنه.
همین حالا، بهترین رو بهت داده.
گذشته ات رو ندید میگیره.
برای فردات، بهترین ها رو بهت می ده.
دلت قرص.
تو، تنهای تنهای تنها نیستی.
او، هست. کنارت. در آغوشت. پر مهر و رحمت.
فداش. ❤️❤️
رفیق #سلام_فرشته ای ام،
بیا به شکرانه ی آرام بودنت،🌸
برا آرامش دل همه مومنین و مومنات،
یک دور تسبیح استغفار و چهارده صلوات هدیه به چهارده معصوم بفرستیم..
دل و قلب همه پر از امن و آرامش به آن همیشه زنده ی مهربان باشه صلوات..
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
...
استغفر الله..
استغفر الله..
استغفر الله...
دمت گرم رفیق🌹🌹
📌چند مکث معنا دار
🍃نمی دانست باید بخندد یا نه. حرف بسیار خنده داری بود اما پر از مسخره و استهزاء بنده ای از بندگان خدا. خواست لبخند بزند یاد تاثیری که این لبخند، در جرئت پیدا کردن گوینده افتاد. با انگشت، نوک بینی اش را خاراند تا حواسش از بامزگی آن حرف پرت بشود و بتواند جلوی خنده اش را بگیرد. ابروهایش را کمی به هم فشرد و در هم کرد تا اخم حاصل از این فشردگی، نهیبی بشود بر خودش و بتواند جلوی انفجار خنده ای که لحظه به لحظه به فضای دهانش نزدیک تر می شد را بگیرد. اما به یکباره، حالش عوض شد. اخمش را بیشتر کرد و مقتدرانه و کمی ناراحت گفت:
- حیف وقتی که گذاشتم برای شنیدنش.
- ئه. خوشت نیومد؟ چرا؟
- طنز رو با لودگی اشتباه گرفتی اخوی. طنز آخر حکمته نه مسخره کردن این و اون و قاه قاه خندیدن.
💎برای به دست آوردن الماس، قبل از آن لحظه های ناب انتخاب های طلایی، چند لحظه مکث، تعیین کننده سنگی است که از منبع استخراج می کنیم. طلا؟ مس؟ الماس؟ زغال سنگ؟
🌸اگر می توانستیم جلوی خودمان را بگیرم و مکث کنیم و به این فکر کنیم که هر ذره کار ما، هم این دنیا و هم آن دنیایمان را می سازد و تغییراتی در آن ایجاد می کند، الماس فروش شده بودیم.
🌺فَمَنْ يعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيرًا يرَهُ - وَمَنْ يعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يرَهُ(1)
☘️پس هر که هموزن ذرهاي نيکي کند [نتيجه] آن را خواهد ديد. و هر که هموزن ذرهاي بدي کند [نتيجه] آن را خواهد ديد
1. سوره زلزال، آیات 7 و 8.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#به_انتخاب_تو
#سیاه_مشق
#تولیدی
#آیه
#قرآن
هدایت شده از دهڪده مثبت
✍️کریم من اولاد الکرام
▪️از تو می پرسم ای شاهد و ای زمین. به یادت هست آن لحظه ای که بر روی بهترین قسمت تو، که همان مسجد است، برترین بنده خدا، بهترین حالت را داشت؟ درست است همان زمان که امام عزیزمان در حال نماز خواندن در مسجد بود؟ و تو افتخار می کردی به وجود نازنینش.
▪️ ای زمین عزیز چه ها که تو ندیده ای؟ چگونه تاب آورده ای؟ تو که با نفس هایش همراه بودی؟ آن روز را یادت است؟ همان روز را می گویم که آن مرد حج گزار در مدینه به خواب رفت و چون بیدار شد هِمیان خود را ندید! پنداشت آن را دزدیده اند. به یادت آمد؟ همان لحظه عزیز فاطمه در حال نماز خواندن بود، آن مرد او را نشناخت و گستاخانه به چشمهای حضرت نگاه کرد و گفت: هِمیانم را تو برده ای؟
▪️و امام نگاه مهربانانه ای به او کرد و پرسید: در هِمیانت چه بود؟ با بی پروایی گفت: هزار دینار. با محبت او را به خانه اش برد و همان مقدار پول به او داد. وقتی مرد به خانه اش می رود، می بیند هِمیانش داخل خانه است. عذرخواهانه و شرمنده به نزد امام آمد و امام پولی را که به او داده بود نپذیرفت! فرمود: چیزی که از دستم بیرون شود، به من باز نمی گردد. باز هم او را نشناخت. افرادی که آنجا بودند به او گفتند: او جعفر صادق(علیه السلام) است. او گفت: چنین رفتاری از چون او شایسته و سزاوار است.
📚(مناقب ابن شهر آشوب ، ج ۴، ص ۲۷۴.)
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#مناسبتی
#شهادت_امام_جعفرصادق علیه السلام
#سیره_امام_جعفرصادق علیه السلام
#ماهی_قرمز
🏴🏴🏴🏴🏴
هدایت شده از KHAMENEI.IR
▪️ لوح | حضرت آیتالله خامنهای:«امام صادق(ع) در اواخر دوران بنیامیه، شبکهی تبلیغاتی وسیعی را که کار آن، اشاعهی امامت آلعلی(ع) و تبیین درست مسألهی امامت بود، رهبری میکرد.» ۵۸/۳/۲۱
📥 نسخه قابل چاپ👇
https://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=37180
هدایت شده از KHAMENEI.IR
13921026_7971_128k.mp3
3.68M
📡 كليپ صوتی | امام صادق و داعیه تشکیل حکومت اسلامی
🏴رهبر انقلاب: امام صادق علیهالصلاةوالسلام، ماهیت مبارزهاش یک ماهیت سیاسی بود، کار فرهنگی او هم کار سیاسی بود.
☑️ @Khamenei_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنران :آیت الله #وحید_خراسانی
موضوع : پاداش عزاداری برای امام صادق (علیه السلام)
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#شهادت_امام_جعفر_صادق_علیه_السلام
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
🔹جاده، خلوت بود. خلوتی خوشی که حواس عباس را پیش ضحی نگه می داشت و می توانست به راحتی، سر کج کند و به چهره عروس مهربانش نگاه کند. ضحی لیوان آبی دست عباس داد و گفت:
- از صبح پشت فرمون بودی. منم رانندگی بلدما
- بله خانم. رانندگی شما بهتر از منه منتهی الان شما عروس خانمی و ما پا در رکابتون.
🔻ضحی از تعارفات پر مهر عباس خوشش آمد. با تمام وجود خندید و دعا کرد: الهی همه جوان ها به چنین لحظه ای برسند و در کنار همسرشون به زیارت خانم بروند. عباس از این روحیه ضحی خوشش میآمد. در هر خوشی ای که برای ضحی پیش میآمد، برای همه آن خوشی را می خواست و هر ناخوشیای که حس میکرد را از همگان، دور باد میگفت. عباس به ساعت نگاه کرد و گفت:
- استراحتگاه بین راه نگه دارم برای نماز و ناهار؟ یا ناهار رو برسیم قم بخوریم؟
🔹ضحی نگاهی به ساعت گوشی کرد و گفت:
- حاج خانوم خیلی زحمت کشیدن. من که کلی خجالت کشیدم.
- سعی کن خجالت نکشی چون وقتی برگردی بیشتر می خوای خجالت بکشی و برای اون موقع چیزی از خجالتت باقی نمونده ها
🔸ضحی حرفهای عباس را نفهمید. عباس گفت:
- تو این چند روز که ما نیستیم مامان برنامه دارن دکور خونه رو عوض کنن و جهیزیه رو بچینن.
- یعنی چی؟ من که چیز جدیدی نگرفتم.
- مامانن دیگه. فرش نو سفارش دادن. تخت و کمد و لوازم آشپزی و گلدون حتی!
🔹ضحی چیزی نگفت. دلش نمی خواست تا به خانه خودش نرفته، جهیزیهای بچیند و نظم خانه عباس و مادرش را به هم بزند. از طرفی دلش می خواست مثل مادر، فقط ضروری ترین ها را بخرد و خریده بود. به فرعی ای که به سمت استراحتگاه می رفت نگاه کرد و چرخش فرمان عباس که از جاده اصلی خارج شد. نماز را شکسته خواندند و در پناه ماشین، زیرانداز انداختند و از خجالت غذا، در آمدند. با اینکه آفتاب، مستقیم بر آن ها می تابید اما سوز سرد ماه آخر زمستان، مانع از ماندن بیشترشان شد. سوار ماشین شدند و تا قم، یکسره رفتند. نزدیک های قم، عباس ماشین را کنار زد. گوشی را برداشت و شماره محمد را گرفت. بعد از حال و احوال، پرسید:
- محمد جان، با خانومم تو راه قمیم. کلید خونه مصطفی دستته؟ خالیه یا کسی توشه؟
- خالیه ولی آبگرمکنشون خرابه. زودتر می گفتی درستش می کردم.
🔻عباس ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
- نزدیک عوارضی ام. می یام کلید و می گیرم. مشکلی نیست. اگه تونستم آبگرمکنو درست می کنم.
🔹پول عوارضی را داد. باقی پول را صدقه گذاشت و به سمت خانه محمد حرکت کرد. کلید را گرفت و دو کوچه بالاتر از خانه محمد، جلوی خانه دو طبقه نوسازی نگه داشت. در سفید پارکینگ را باز کرد و ماشین را داخل برد. ضحی از ماشین پیاده شد. کش و قوسی به کمرش داد و به حیاط کوچکی که به اندازه عرض یک پراید و طول دو ماشین بود نگاه کرد. هیچ باغچه ای نداشت و گوشه حیاط، سه چرخه ای رنگ و رو رفته، افتاده بود. زنجیر چرخش در آمده و باد لاستیک هایش خالی خالی بود.
🔸ضحی سبد میوه و غذا را از داخل ماشین در آورد. ساک کوچکی که مادر برایش بسته بود را از صندوق عقب بیرون آورد. عباس هم شیر گاز و آب را روشن کرد. ساک و وسایل را از دست ضحی گرفت و داخل خانه برد. قرآنی آورد و بالای سر ضحی گرفت. ضحی بسم الله گفت. قرآن را بوسید و از زیرش رد شد. حس خوش زیر نور قرآن بودن، وجودش را پر کرد و یادش آمد آیات امروزش را حفظ نکرده.
- تا شما ی استراحتی بکنی من آبگرمکن رو نگاهی بندازم.
- خودتم بیا استراحت کن خیلی خسته ای. دیشب هم نخوابیدی
🔹عباس پیشانی ضحی را بوسید و در ورودی ساختمان خانه را برایش نگه داشت تا داخل شود. در را پشت سر ضحی بست و به سمت آبگرمکن زیر راهپلهها رفت. نگاهی انداخت و شیر بسته آب را باز کرد. آب با فشار از زیر آبگرمکن بیرون زد. شیر را بست. جعبه ابزار را از صندوق عقب آورد و پیچ های هرز شده دیواره آبگرمکن را به سختی باز کرد. همان طور که حدس می زد، مخزن اصلی سوراخ شده بود. زانو روی زمین گذاشت و زیر مخزن را نگاه کرد. آب چکه می کرد. نور چراغ قوه گوشیاش را زیر مخزن انداخت تا اندازه سوراخ را ببیند. به نظر کوچک می آمد. پیچ های نگهدارنده مخزن را باز کرد. داشت لوله ها را از مخزن جدا می کرد که گوشی اش زنگ خورد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق