🌺بدون تردید نقش حضرت معصومه (علیهاالسلام) در قم شدن قم و عظمت یافتن این شهر عریقِ مذهبىِ تاریخی، یک نقش ما لا کلام فیه است.
🍀 این بانوی بزرگوار، این دختر جوانِ تربیتشدهی دامان اهلبیت پیغمبر، با حرکت خود در جمع یاران و اصحاب و دوستان ائمه (علیهمالسّلام) و عبور از شهرهای مختلف و پاشیدن بذر معرفت و ولایت در طول مسیر در میان مردم و بعد رسیدن به این منطقه و فرود آمدن در قم، موجب شده است که این شهر به عنوان پایگاه اصلی معارف اهلبیت (علیهمالسّلام) در آن دورهی ظلمانی و تاریکِ حکومت جباران بدرخشد و پایگاهی بشود که انوار علم و انوار معارف اهلبیت را به سراسر دنیای اسلام از شرق و غرب منتقل کند.
✨میلاد حضرت معصومه (علیهاالسلام) و روز
دختر بر همهی زنان و دختران مبارک✨
🔹بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ89/7/29
🌹صلی الله علیک یا فاطمه المعصومه علیها السلام🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#زیارت
#رور_دختر
#حضرت_معصومه علیهاالسلام
#سلام_فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_نه
🔸عباس قرص را خورد و خجالت زده، به تشت روی دست ضحی نگاه کرد:
- شما نمازتو بخون خودم آب می ریزم.
🔻ضحی لبخند شیرینی تحویل عباس داد و آب ولرم را روی پاهای عباس ریخت. پاهایش را نوازش کرد و مشت آبی از کف تشت برداشت و روی پاهایش ریخت. سکوتی پر مهر بینشان برقرار بود. ضحی آب میریخت و عباس، عرق شرم. بعد از پنج دقیقه، ضحی دست از پاشویه برداشت. عباس دست ضحی را بوسید. پاهایش را با حوله خشک کرد و برای گرفتن وضو، به روشویی رفت. ضحی تشت را به آشپزخانه برگرداند. دو رکعت نماز برای خوب شدن حال عباس خواند و به حضرت زهرا سلام الله علیها، هدیه کرد.
🔹آفتاب، لحاف گرمی برای عباس شده و بدن مچاله شدهاش را از هم باز کرده بود. راحت و رها، زیر نور کم جان صبحگاهی، خواب بود و خبر نداشت از دیشب تا صبح، مادرش فرشهای سالن و اتاق عباس را جمع کرده و منتظر آمدن وانت مشهدی کریم دمِ در نشسته و برای سلامتی او، ذکر صلوات گرفته. به محض رفتن عباس، به مشهدی کریم تلفن کرد. آدرس داد تا یک کارگر و بنا برایش بفرستد و خودش هم فردا علی الطلوع، با وانتش جلوی خانه شان بیاید. مشهدی کریم چیزی از معصومه خانم نپرسید و فقط گفت:
- حاج خانم اگه کمکی از من برمی یاد حتما بفرمایید. هر مقداری بفرمایید تقدیمتون می کنم. مرحوم محمدی خیلی به گردن بنده حق دارن.
🔸رویش نشد بپرسد کارگر و بنا برای چه می خواهی و وانت بار صبح زود، به چه کارت می آید. چرا پسرت زنگ نزده و تویی که تا وقتی شوهرت زنده بود، صدایت به گوشم نخورده بود؛ حالا جلو افتاده ای و خودت به من زنگ زده ای؟ هیچکدام را نپرسید اما تصمیم گرفت سر و گوشی آب بدهد. صبحانه نخورده، راه افتاد و همراه با اولین شعاع های خورشید، زنگ در خانه را فشار داد. معصومه خانم هر دو لت در را کامل باز کرد. مشهدی کریم، وانت را به پهلو، جلوی خانه پارک کرده بود:
- آقا کریم، وانت رو داخل نمی یارین؟
- بار چیه حاج خانم؟
- دو تخته فرش.
🔻مشهدی کریم، تعجبش را پنهان کرد و خونسرد پاسخ داد:
- بگین کجاست برش دارم.
🔹معصومه خانم، به گوشه سالن داخل ساختمان اشاره کرد. مشهدی کریم، بارها به این خانه آمده بود. داخل شد و با فضای خالی از فرش که مواجه شد دلش لرزید. فکر کرد نکند کارشان لنگ مانده و این فرش ها را برای فروش می برد. به معصومه خانم که پشت سر او داخل شده بود رو کرد و گفت:
- حاج خانم اگه پولی نیاز هست بگید تقدیم کنم. این ها یادگاره. خدا بیامرز بارها رو همین فرش ها روضه گرفت و شام داد.
🔸معصومه خانم یاد پنجشبه های آخر ماه و شلوغی خانه و حیاط و شام نذری امام حسین علیه السلام افتاد. چشمانش پُرآب شد. لبخند تلخی روی صورتش نشست و گفت:
- خیالتون راحت آقاکریم. عباس جان عروس آورده. می خواستم خودشون خونه رو با سلیقه خودشون بچینن.
- کسی خونه هست؟ حاج خانم در خانه بازه. یاالله
🔹بنّا دم در حیاط ایستاده و منتظر اجازه معصومه خانم بود. مشهدی کریم، فرش لوله شده را روی شانه انداخت و به حیاط برد. حال و احوال مختصری با بنّا کرد و فرش را داخل وانت گذاشت. برای بردن فرش بعدی به داخل که رفت، بنّا را دید که به سمت دیوار پشتی خانه می رود. معصومه خانم از نگاه مشهدی کریم، سوالش را خواند و گفت:
- دارم ی در برای اتاقم می ذارم که بچه ها راحت باشن. منم این طور راحت ترم.
🍀مشهدی کریم بدون پرسش دیگری، داخل رفت. فرش دوم را برداشت و داخل وانت گذاشت. یکی از لتهای در را بست و برای کسب تکلیف، جلوی در منتظر ماند. معصومه خانم، پاکتی دستش بود. دمپایی هایش را پوشید و جلوی در آمد. پاکت را تعارف کرد و آدرس رویش را نشان داد:
- بی زحمت فرشا رو ببرین به این آدرس. با نگهبانش آقاخسرو هماهنگ کردم ازتون تحویل بگیرن. اینم خدمت شما.
🔸مشهدی کریم، از گرفتن پاکت پول، امتناع کرد. آدرس را گرفت و خدابیامرزی برای شوهر معصومه خانم گفت. حمد و سوره ای خواند و به امید اینکه باز هم به روضه های این خانه بیاید، خداحافظی کرد.
🍀ضحی و عباس هم از محمد آقا و نرگس خانم، خداحافظی کردند و برای زیارت، به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها رفتند. داخل شبستان امام خمینی، در کنار هم، به خانم سلام دادند. عباس، انگشتری عقیق از جیب در آورد و به ضحی داد. ضحی هم به سفارش مادر، لنگه همان انگشتری عقیق را بعلاوه قرآن جیبی و تسبیح تربت به عباس هدیه داد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
اگه امشب، چشممونو بستیم و فردا دیگه بازش نکردیم، دوست داشتی آخرین کار و فکری که فرشته های مراقبت برات می نوشتن چی بود؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دور_همی_شبانه
#صلوات
#استغفار
بزار ی جور دیگه بگم..
اگه امشب، برای ابد، پریدی تو بغل مهربون و خاص خدا و به دنیا بر نگشتی، دوست داشتی اولین حرفی که ازت می شنید(همون آخرین حرفت تو دنیا) چی بود؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دور_همی_شبانه
#صلوات
#استغفار
#سلام_فرشته
✨خدایا، می شه اگه لحظه تقدیم جانم به محضرت، در نماز نبودم،
همون زمانی که استغفارهامو کردم، صلواتمو فرستادم، به حضرات معصومین علیهم السلام، محبوبینت، سلام و درود خاص و ابدی خودت رو فرستادم، چشمام به اشک نشسته برای مظلومیت اهل بیت علیهم السلام، به سینه کوفتم و یا حسینم رو گفتم و همه این ها رو از طرف همه مومنین و مومنات و مسلمین و مسلمات، زنده یا مرده، به حضرات معصومین علیهم السلام هدیه و دست گردان کردم و دست آخر، این تحفه ناچیز رو محضر صاحب الامر ارواحناله الفداء تقدیم کردم و به فقر ذاتی ام نسبت به تو، اعتراف کردم و امیدم فقط به تفضلت بود، جانم را بستانی و کلام آخرم را صلوات بر محمد و آل محمد ثبت کنی؟
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم..🌹
تو بی نظیری خدا...
صلی الله علیک یا اباعبدالله..
📿یک دور تسبیح تربت، برای مغفرت همه مومنین و مومنات زنده و زنده یاد، به تاسی از امام زمانمان ارواحنا له الفداء بفرستیم؟
بسم الله..
استغفرالله
استغفر الله
استغفر الله
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دور_همی_شبانه
#صلوات
#استغفار
#سلام_فرشته
🔹️رهبر معظم انقلاب: قرآن نور است. قرآن را خیلی مطالعه کنید. من در جوانی هر سه روز یک دور قرآن میخواندم.
🔆 "گروه نور"، محفلی برای انس روزانه با قرآن
https://eitaa.com/joinchat/245760122Cb3b2c73b04
سلام فرشته
🔹️رهبر معظم انقلاب: قرآن نور است. قرآن را خیلی مطالعه کنید. من در جوانی هر سه روز یک دور قرآن میخو
🍀فاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ
هر چه برای شما امکان دارد قرآن بخوانید! (مُزمِّل، آیه ۲۰)
🌼این گروه، از سوی دارالقرآن مسجد حاج محمدرضا (شهرستان اردکان) با هدف انس با قرآن و ترویج فرهنگ قرآنخوانی تشکیل شده است.
✍️ روال قرائت به این صورت است که هر فرد هر تعداد از صفحه قرآن که خواست، قرائت میکند. فرد بعد با توجه به آخرین صفحهای که نفر قبل قرائت کرده، شماره صفحاتی را که میخواهد قرائت کند به همراه نیت خود اعلام میکند. فرد بعدی نیز همین منوال را ادامه میدهد.
🌺به محض بیکاری، قرآن بخوانید.
🌸 ما باید رابطهمان را با قرآن روزبهروز مستحکمتر کنیم. در خانهها قرآن بخوانید. حتى در هنگام بیکارى، چنانچه مختصر فراغتى پیدا مىکنید، خودتان را به قرآن وصل کنید. هر روز مقدارى قرآن بخوانید و آن را فرابگیرید. (بیانات در دیدار قاریان قرآن ۱۳۸۹/۰۴/۲۴)
👈لینک عضویت گروه نور در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/245760122Cb3b2c73b04
در ثواب انتشار، سهیم باشید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#معرفی
#تلاوت
#قرآن
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_ام
🔹عباس از انگشتری و قرآن و تسبیح تربت، تشکر کرد. قرآن را بوسید و مودب، روی هر دو دست نگه داشت. نگاهش به ضریح خانم بود و کششی که برای رفتن به زیارت داشت، قرار را از دلش ربوده بود. شرم کرد دست ضحی را جلوی دیگران بگیرد. آرام و به نجوا گفت:
- ضحی جان، روز عقدمون بهترین روز عمرم بود. بارها خدا رو به خاطر شما شکر کردم. می تونست روز عقدم، جای دیگه ای غیر از حرم خانم باشه.
🔸و انگار که به زور بتواند حال خوش و حس عاشقانه اش را کنترل کند، پرسید:
- قرارمون یک ساعت و نیم دیگه همین جا روبروی باب السلام. باشه؟
🔹به چشمان زیبای ضحی نگاه کرد. لبخند را روی لبانش که دید، التماس دعا گفت و قرآن را بر قلبش فشرد و از باب السلام، وارد شد. ضحی از فهم بالای عباس لذت برد. حرفهای عباس، آب سردی بود روی همه نگرانیهای انتخاب او. خدا را شکر کرد و از در سمت راست باب السلام، وارد قسمت خواهران شد. روبروی ضریح ایستاد. دست راست بر سینه گذاشت و گفت:
- سلام خانم جان..
🌸اشکش جاری شد. مودب تر سلام کرد: السلام علیک یا فاطمه المعصومه.. السلام علیک .. به یاد مادر و پدر افتاد. به طهورا و حسنا و دایی و مادر عباس. از طرف همه اقوام و هر کسی که می شناخت، مجدد سلام داد. اشکش بیشتر جاری شد. از فکری که به ذهنش آمد، لبخند روی لبش نشست. نیت کرد به جای هر نوزادی که به نوعی، مراقبش بوده یا او را به دنیا آورده، سلامی بدهد و سلام داد. صدایی درونش گفت: پس بقیه نوزادان چی؟ به نیت همه نوزادانی که هر جای عالم به دنیا آمده بودند، مجدد سلام داد و صلوات فرستاد: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. پای راست را حرکت داد و به سمت ضریح رفت. آرام و با طمانینه، قدم از قدم برنمی داشت تا استغفاری بگوید و صلواتی بفرستد. همه را هدیه حضرات معصومین علیهم السلام کرد.
☘️جلوی ضریح رسید. به دو سه ردیف خانمی که دور ضریح بودند نگاه کرد. انگار دست نوازش خانم را روی تک تک سرهای آن ها می دید. از حس چنین نوازشی، شعفی خاص، وجودش را فرا گرفت. یک قدم به جلو برداشت به این نیت که سرش را زیر دستان پر مهر خانم برساند. قاتی خانم های دیگر شد. جزوی از زائران به هم چسبیده نزدیک ضریح. با موج جمعیت حرکت کرد و چپ و راست شد. دست راستش را دراز کرد. تا ضریح، فاصله ای نمانده بود. دست را پایین آورد. مودب ایستاد و سرش را پایین انداخت. به قدم هایش نگاه کرد. خدا را شکر کرد که کنار ضریح خانم حضرت معصومه سلام الله علیهاست. آرزو کرد کاش می شد خانم را در آغوش بگیرم. جلویش خالی شد. خود را به ضریح چسباند. دو دستش را از دو طرف به میله های ضریح گرفت و مدتی گریست.
🔹بوی خوش پر نرم خادم حرم، او را به خود آورد. اشک هایش را پاک کرد و از ضریح فاصله گرفت. به لحظه، جایش پُر شد و او با موج جمعیت، به عقب رانده شد. مجدد سلام داد. نفس عمیقی کشید. چادرش را مرتب کرد. گوشه ای ایستاد و همان طور که نگاه به ضریح و زائران خانم داشت، گوشی اش را در آورد و مشغول خواندن زیارتنامه شد. بعد از زیارت خانم، زیارت عاشورا خواند. خود را به گوشه ای از حرم رساند. سر بر تربت کربلا گذاشت و سجده زیارت عاشورا را انجام داد. همان جا نشست. داخل گوشی، دعاهای مفاتیح را بالا و پایین می کرد. نمی دانست این یک ساعت باقی مانده را با چه دعایی سپری کند. کدام دعاها را انتخاب کند و بخواند. هر کدامشان درخششی خاص داشتند. ندبه را آورد. کمیل را آورد. حتی دعای جوشن کبیر را آورد. چند سطری را خواند و دلش به ماه مبارک و شب های قدر و خدا خدا کردن هایش پر زد.
🔸چشمان اشک بارش را روی اسامی دعاها می چرخاند بلکه دلش به دعایی آرام گیرد. چشمش به دعای عالیه المضامین افتاد. یاد کودکیاش افتاد که بالاسر عزیز رفته و او را در حال خواندن این دعا دیده بود. از اسمش سر در نیاورد. حوصله اش سر رفته بود و می خواست هر طور شده، عزیز را به حرف بیاورد:
- عزیز این چیه می خونین؟
- ی دعایی که خیلی چیزای خوبی توش از خدا خواسته شده.
🔹وارد صفحه دعا شد. ترجمه خط اول را خواند: "خدایا این امام را زیارت کردم، به امامتش اقرار دارم. واجب بودن اطاعتش را معتقدم." آرزو کرد ایکاش در حرم امام حسین علیه السلام این دعا را می خواند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
پلک هات داره روی هم می ره؟
از خستگی، بندبند وجودت انگار داره از هم پاشیده میشه؟
📿میای با گفتن یک دور استغفاربا تسبیح تربت، به نیت مغفرت همه مومنین و مومنات زنده و زنده یاد، به خدا نشون بدیم چقدر دوستش داریم و برای مخلوقاتی که خدا عاشقشونه، دغدغه داریم؟
بیا بگیم رفیق #سلام_فرشته ای ام.
آخه می دونی، خستگی، چیزیه که در خدا راه نداره و مختص خود ماست و خدا دوست داره تو این نانداشتن ها، برای غیر خودت ی کاری بکنی.
🍀خدایا، تو اوج له شدگی و خستگی مون هم دست از تلاش برای قرب خودمون و همه مومنین و مومنات، برنمی داریم و صدبار، از تو، طلب مغفرت می کنیم.
بسم الله..
استغفرالله
استغفر الله
استغفر الله
💐 خداقوت مومن.. پر خیر و برکت و روزی باشی الهی
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دور_همی_شبانه
#صلوات
#استغفار
#سلام_فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
🔹ضحی با خود فکر کرد: حالا هم زیارت عاشورا خوانده ام. پس امام حسین علیه السلام رو زیارت کردهام دیگه. از این فکر خوشش آمد. بسم الله گفت و خواندن دعا را با بسم الله شروع کرد. مجدد ترجمه را خواند و متن عربی را "اللّهُمَّ إِنِّي زُرْتُ هذَا الْإِمامَ مُقِرّاً بِإِمامَتِهِ.." ترجمه خواند و باز هم، متن عربی دعا را. چند خط بیشتر نخوانده بود که به اولین حاجتی برخورد که در دعا، از خداوند می خواست. ترجمه را که خواند، حالش منتقلبتر از قبل شد. گوشی را با دست چپ گرفته بود. دست راست را هم اندازه صورت، بالا آورد. با حال گدایی از رحمت و مغفرت خداوند، متن عربی دعا را با اشک و بریده بریده خواند.
✨ یک لحظه، قلبش را ملتفت حضرت معصومه سلام الله علیها کرد و از حضرت، استمداد گرفت. خود را به حضور قلبی محضر اباعبدالله برد و تصور کرد زیر قبه الحسین، ایستاده است. ترجمه خط بعدی را خواند و متن عربی را. نتوانست طاقت بیاورد. گوشی و دست چپ را هم بالا آورد. اشک از چشمانش سرازیر بود و تکه تکه، دعا را با توجه می خواند. هیچ کس و هیچ چیز را حس نمی کرد. همه نیاز شده بود. به فرازهای آخر که رسید، خوشحال و سرحال شد. وقتی در دعا از خداوند همه چیزهایی که خواسته بود را برای پدر و مادر و دوستان و دیگران خواست، قلبش از این وسعت، وسیع شد. دعا را به تشکر از خداوند، تمام کرد.
🍀زیبایی دعاخواندن این چنینی در حرم، وجودش را سیراب و تشنه تر کرد. ساعت را نگاه کرد. حدود نیم ساعتی وقت داشت. مجدد فهرست ادعیه را بالا و پایین کرد. زیارت آل یاسین، برایش جلوه ای خاص کرد. وارد صحفه زیارت شد. بسم الله گفت: "سلام علی آل یاسین" یاد دفتر سبز رنگ و لحظات خوش با امام بودن افتاد. مجدد سلام را تکرار کرد:"سلام علی آل یاسین" دلش باز هم سلام خواست. همان را تکرار کرد: "سلام علی آل یاسین" قلبش به تکرار سلام ها، شاداب شد و انگار که خنده ای تحویل او دهد، شاداب شد. از این حال، اشک به چشمانش نشست. زیارت را ادامه داد. خواند و اشک ریخت و با آقا در قالب زیارت، درد دل کرد. قربان صدقه آقارفت: آقاجان فدای ایستادن و نشستنتان. در همان حالت نشستنتان هم سلام خدا بر شما و خواند: "السلام علیک حین تقعد" و باز قربان صدقه آقا رفت: "قربان صدای تلاوتتان و سلام خدا بر شما همان زمانی که تلاوت می کنید. السلام علیک حین تقرء و تبین. ای جانم به نماز خواندن زیبایتان. سلام خدا بر شما در آن زمانی که نماز می خوانید السلام علیک حین تصلی و تقنت" خواند و خواند. زیارت تمام شد.
🔹ساعت را نگاه کرد. فرصت داشت. دعای بعدش را هم خواند. ساعت را نگاه کرد. وقت داشت. فکر کرد امروز چه برکت شده وقتم. چقدر دعا خوندم و کیف کردم.
صفحه گوشی را بالا برد و دید ادامه اش هم دعای دیگری است. ابتدایش را خواند. احساس کرد انگار زیارت حضرت در سرداب است. خوشی غریبی، وجودش را در بر گرفت. خواند و خواند و همین طور که پیش می رفت، خنک شد. رطوبت سرداب وجودش را گرفت. خلوت و سکوت در تمام جانش نشست. خود را در محضر امام دید و عبارات را با اشک و گریه خواند. اشکی که از قلبش می جوشید و وجودش را آرام و گرم می کرد. دو رکعت نمازهای وسط دعا را هم ایستاد و خواند. دعا را ادامه داد تا تمام شد.
🔸چشمانش را بست. غمگین از غایب بودن امام، چشمانش را باز کرد. یاد عباس افتاد. ساعت را نگاه کرد. هنوز یک ربع وقت داشت. آنقدر غرق دعا شده بود که از گذر زمان غافل شده بود. از جا بلند شد. مجدد رو به ضریح، به خانم حضرت معصومه سلام الله علیها سلام داد و به سمت شبستان امام خمینی رفت.
🔹گوشه ای رو به ضریح نشست و منتظر آمدن عباس شد. چند ثانیه ای نگذشته بود که جرقه ای در ذهنش زده بود. لب هایش به پهنای صورت کشیده شد. دو زانو نشست. همان طور که با دست راست، رو گرفته بود، رو به سمت ضریح خانم گفت: "بخونم؟" انگار کسی درونش پاسخ داده باشد بخوان؛ لبخند زد و بسم الله گفت. سه صفحه قرآنی که باید تحویل پدر می داد را تحویل خانم داد. خواند و خواند و خواند. انگار که خانم روبرویش نشسته اند و به تلاوتش گوش می دهند. با صدای آرام اما با سرعتی نسبتا تند خواند. نگاهش به فرش بود و متوجه آمدن عباس نشد. آیه آخر را خواند. صدق الله گفت و سر را بالا آورد. رو به ضریح گفت: چطور بود؟ اشتباهی نداشتم؟
🍀قرآن جیبی را از کیف در آورد. صفحاتی که خوانده بود را آورد و به سرعت مرور کرد و از اینکه همه را درست خوانده بود خوشحال شد. تشکر کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق