#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_دهم
🔸نزدیک تختم می آید و جعبه شیرینی و دسته گل قشنگی را می گذارد روی میز کنار تختم. همین طور که با مادر روبوسی می کند می گوید:
- سلام حاج خانم. خداقوت. خسته نباشید. خواهر خوب ما چطوره؟
= سلام ریحانه جان. ممنونم. الحمدلله بهتره. دکتر صبح اومد ویزیتش کرد و گفت جواب آزمایش و عکسش که بیاد مرخصش می کند.
- خب خداروشکر. الحمدلله.
🔹پس اسمش ریحانه است. بر می گردد سمت من، دستش را می گذارد روی شانه ام و به حالت ماساژ کمی فشار می دهد و می گوید:
- سلام نرگس جان. خوبی؟ بهتری؟ شنیدم روی هر چی بیماره را کم کردی و حسابی درد را تحمل کردی و مقاومت نشون دادی.. همه تو بخش تعجب کرده بودن که چطور یک ساعت بدون دارو آن هم بعد از عمل تونستی درد رو تحمل کنی.
+ تحمل چیه. بیچاره شدم. زنگ رو دم دستم نذاشته بودن والا که هزار بار تا آن موقع زده بودم.
🔸فقط لبخندی تحویلم می دهد. انگار انتظار نداشت این طور بزنم تو ذوقش. کنارم می شیند و با مادر شروع می کنند به صحبت. مادر از حال و اوضاعم می گوید و اینکه چقدر پدرم دلتنگم است و بیمار شده و کسی نیست به او رسیدگی کند و دست تنهاست و نمی داند کنار کدامیک از ما باشد. مسیر خانه تا بیمارستان هم طولانی است و خیلی زمان می برد که بخواهد بیاید و برگردد. آن جا بود که می فهمم پدر بیمار شده. از مامان می پرسم:
+ بابا چش شده؟
= چیزی نیست. سرماخوردگی ساده است.
🔹خانم دیگری داخل اتاق می شود. می آید کنار تخت ما و با مامان دیده بوسی می کند. ریحانه هم به او لبخند می زند. مامان همه حرفهایی که به ریحانه زده بود را به آن خانم می زند. خانواده ها یکی یکی داخل اتاق می شوند و هر کدام می روند سمت تخت بیمار خودشان. ریحانه جلویم ایستاده و نمی توانم ببینم کی می آید و کی می رود. خیلی هم برایم مهم نیست. ریحانه شال سرم را مرتب می کند. بوسه ای می زند و باز هم شروع می کند به ماساژ دادن شانه ام. آقایی می آید بالای تختم. آبمیوه ها را می گذارد روی میز تخت و با مادرم حال و احوال می کند. چهره ی آرام و نورانی ای دارد. سرش پایین است و متواضعانه به حرف های مادرم گوش می کند. جواب مادر را آنقدر آرام می دهد که من نمی شنوم. خانواده های دیگر بلند بلند با بیمارشان حرف می زنند و بعضی هم صدای خنده شان بلند شده. ریحانه می رود سمت آن خانم و آقا و با آن ها صحبتی می کند ، بعد به مادرم چیزی می گوید. مادر می آید کنارم، بوسه ای به پیشانی ام می زند. دستم را از سر محبت فشار می دهد و می گوید:
= نرگس جان، اگه اجازه بدی یک سر برم خانه به بابات سر بزنم و سوپی براش بپزم و دوباره بیام.
ریحانه می گوید:
- بله حاج خانم. شما بفرمایید. من کنارش می مونم. حاج آقا الان به جز شما کسی را ندارن. خیالتون از بابت نرگس راحت باشه.
🔸مادر هنوز منتظر است که من جوابی بدهم و اجازه رفتنش را صادر کنم. اگرچه که دوست ندارم از پیشم برود ولی نگران حال بابا هم هستم. برای همین می گویم:
+ باشه مامان. برین. خیلی مراقب خودتون باشین. من حالم خوبه. نگران نباشین.
= وسایلی چیزی نمی خوای برات بیارم؟
+ وسایل که نه. فقط شارژر گوشی ام را بیارین چون باطریش تموم شده.
= باشه. برات می یارم. ریحانه جان شما کاری نداری؟ خدا خیرت بده.
- نه حاج خانم. بزرگوارید.
= فعلا خداحافظ
- خدانگهدارتون باشه حاج خانم.
🔹مادر می رود. رفتنش غصه دارم می کند. ریحانه نگاهی به من می کند و لبخند می زند. به سختی لبخندی تحویلش می دهم و ساکت سقف بالای سرم را نگاه می کنم. یک ریل بالای سرم روی سقف نصب شده که از او زنجیری آویزان هست. سِرم را به زنجیر آویزان کرده اند. با تعجب نگاه می کنم که خب این ریل را برای چه زده اند. صدای مردی می آید که بلند بلند ملاقاتی ها را به بیرون از اتاق ها راهنمایی می کند. تازه می فهمم که وقت ملاقات بوده. ریحانه کارت همراه را می گذارد در جیبش. کیفش را می گذارد داخل کمدی که کنار تختم است. آبمیوه ها و شیرینی را داخل یخچال می گذارد. ملحفه رویم را مرتب می کند و می نشیند کنارم و لبخند می زند. مات نگاهش می کنم. حال و حوصله حرف زدن با غریبه ها را ندارم و از نظر من ریحانه یک غریبه است.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_یازدهم
🔹همه ملاقات کننده ها رفته اند بیرون و سکوتی ناگهانی بر اتاق حکمفرما می شود. چند دقیقه ای همان طور می گذرد. ریحانه بلند می شود و با اجازه بقیه هم اتاقی ها، پرده های اتاق را کنار می زند. نور عصرگاهی داخل اتاق می افتد. پنجره ها را کمی باز می کند و به ساعت نگاهی می اندازد:
- دو سه دقیقه باز می ذارم که هوا عوض بشه.
🔻دقیق سر سه دقیقه پنجره ها را می بندد. همراه های بیمارهای دیگر مشغول جاساز کردن آبمیوه ها در یخچال هستند. برخی به بیمارهایشان آبمیوه می دهند. احساس تشنگی می کنم. دلم لک زده برای آب ولی دوست ندارم از ریحانه آب بخواهم. آخر برایم یک غریبه است. می آید کنارم. مدام لبخند روی لب هایش است. انگار بلد نیست عضلات صورتش را عادی نگه دارد. با اجازه ای می گوید و شروع می کند آن دستی که سِرُم بهش وصل نیست را ماساژ نرم دادن. از درون مقاومت می کنم. چون آن یک غریبه است. می خواهم بگویم نمی خواهد. نیازی نیست اما کمی که می گذرد آنقدر احساس راحتی می کنم که دیگر نمی توانم مقاومت کنم و چشمایم را می بندم. دست دیگرم را خیلی با احتیاط ماساژ می دهد. شانه هایم را یکی یکی ماساژ می دهد. هنوز چشم هایم بسته است. دستش به صورتم می خورد. شالم را باز می کند. دست می کند داخل موهای سرم. با سر انگشت هایش سرم را خیلی نرم ماساژ می دهد. احساس می کنم خون می آید در سرم و چندبار پلک می زنم و چشمانم باز باز می شود.
🔹احساس می کنم اتاق نورانی تر از قبل شده است. خستگی از تنم بیرون رفته و سرحال تر از صبح هستم. پیشانی ام را هم دستی می کشد و آخر سر، باز هم من را می بوسد و شانه ای را از کیفش در می آورد. می گوید شانه را تازه خریده. هنوز بوی نوگی می دهد. موهایم را خیلی آرام و با طمانینه شانه می کند و گُل سری را از کیفش در می آورد و موهای جلوی سرم را گیره می زند. باز هم من را می بوسد و صورتم را نوازشی می کند. شانه را داخل پلاستیکش، در کمد کنار تختم می گذارد. کارهایش را در سکوت نگاه می کنم. دستمالی را از جا دستمالی برمی دارد و زیرشیر آب می گیرد و کمی می چلاند. دستمال نم دار را روی لب هایم می کشد و این کار را چند بار تکرار می کند. سعی می کنم آب روی دستمال را بمکم. باز دستمال را زیر آب می گیرد و فشار کمی می دهد و روی لبم می گذارد. کمی از احساس تشنگی ام برطرف می شود. همین طور که این کار را دو سه بار انجام می دهد می گوید:
- معمولا تا مدتی نباید چیزی بخوری. فعلا این دستمال را می کشم تا یک کم از تشنگی ات برطرف بشه. بعد می روم از پرستار می پرسم که اجازه داری آب بخوری یا نه.
🔸چیزی نمی گویم. کارش که تمام می شود از اتاق می رود بیرون. شانه هایم را عقب و جلو می برم و دست هایم را مشت می کنم و به حالت کشیدگی، کمی به راست و چپ می خرچانم. انگشت های دستم را باز و بسته می کنم تا کرختی ای که در عضلاتم مانده از تنم بیرون برود. دلم می خواهد چنان خودم را کش بدهم تا از این مچالگی در بیایم. اما با همین هم حس خوبی به من دست می دهد. نفس عمیقی می کشم و به بیرون از پنجره خیره می شوم.
****
📌 از اتاق می زنم بیرون. نگاه سنگینش را احساس می کنم. حق دارد اینقدر ناراحت باشد. سه روزه روی تخت خوابیده و دانشکده اش تعطیل شده. با دوستانش نیست و درد هم که می کشد. از پرستار می پرسم:
- خسته نباشید. ببخشید، مریض اتاق 6 می تونه آب بخوره؟
= اسمشون؟
- نرگس
= نرگس مولایی؟ تخت 4؟
- بله بله.
= خانم شفیعی، تخت 4 ، عمل شکم، می تونه مایعات بخوره؟
* تا 24 ساعت بعد از عملش نه. کی عمل شده؟
= پریشب ساعت 7.
* بخوره. کم کم بخوره و چیزهای نفخ دار نخوره.
- بله ممنونم.
🔸دکتر شیفت می آید. سرپرستار و سه پرستار دیگر کنارش جمع می شوند. همه پرونده ها جلویش است. یکی یکی وارسی می کند. می روم سمت آب سردکن و لیوان آبی را پر می کنم. در حال برگشتن خانم پرستار اشاره ای به من می کند و می گوید :
= ایشون همراهشونه.
دکتر نگاه سرد و سرسری ای می اندازد و در حالی که دارد عکسی را وارسی می کند، می گوید:
-خانم بیا اینجا.
@salamfereshte
✅پرسش:
اعمال شب اول ماه رجب چیست؟
🌺پاسخ:
انجام اعمالى در اين شب با ارزش، مورد سفارش است
اول:📌 از رسول خدا (ص) نقل شده است که به هنگام رويت هلال ماه رجب، اين دعا را مىخواند: اَللّـهُمَّ اَهِلَّهُ عَلَيْنا بِالاَْمْنِ وَ الاْيمانِ، وَ السَّلامَةِ وَ الاِْسْلامِ، رَبّى وَرَبُّکَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ؛ خدايا اين ماه را بر ما نو کن به امنيت و ايمان و سلامت و دين اسلام پروردگار من و پروردگار تو (اى ماه) خداى عزوجل است.
و همچنين از آن حضرت نقل شده است که وقتى هلال ماه رجب را مىديد، مىفرمودند: اَللّـهُمَّ بارِکْ لَنا فى رَجَب وَ شَعْبانَ، وَ بَلِّغْنا شَهْرَ رَمَضانَ، وَ اَعِنّا عَلَى الصِّيامِ وَ الْقِيامِ، وَ حِفْظِ اللِّسانِ، وَ غَضِّ الْبَصَرِ، وَ لا تَجْعَلْ حَظَّنا مِنْهُ الْجُوعَ وَ الْعَطَشَ؛ خدايا برکت ده بر ما در ماه رجب و شعبان و ما را به ماه رمضان برسان و کمکمان ده براى گرفتن روزه و شب زنده دارى و نگهدارى زبان و پوشيدن چشم و بهره ما را از آن ماه تنها گرسنگى و تشنگى قرار مده.
دوم: 📌غسل کردن
مرحوم «سيّد بن طاووس» مى گويد در کتب «عبادات» روايتى از رسول خدا (ص) يافتم که آن حضرت فرمود: «هر کس درک کند ماه رجب را و در اول، وسط و آخر آن، غسل کند همانند روزى که از مادر متولد شده، از گناهان خارج گردد (و پاک شود).»
سوم: 📌زيارت امام حسين (ع) در اين شب فضيلت بسيار دارد.
چهارم:📌 بعد از نماز مغرب، بيست رکعت نماز بخواند (هر دو رکعت به يک سلام) و در هر رکعت يک بار سوره «حمد» و يک بار سوره «توحيد» بخواند. رسول خدا (ص) در پاداش اين عمل فرمود: هر کس چنين کند، به خدا سوگند خودش، خانوادهاش، مالش و فرزندانش محفوظ بمانند و از عذاب قبر پناه داده شود... و در قيامت به سرعت از صراط بگذرد.
پنجم: 📌بعد از نماز عشا، دو رکعت نماز بهجا آورد، در رکعت اول «حمد» و «الم نشرح» را يک مرتبه و سوره «قل هو الله احد» را سه مرتبه بخواند و در رکعت دوم، سوره هاى «حمد»، «اَلَم نشرح»، «قل هو الله احد» و «معوّذتين» (سوره هاى ناس و فلق) را يکبار بخواند و پس از سلام سى مرتبه بگويد: «لا اله الاّ الله» و سى مرتبه «صلوات» بفرستد.
🍃رسول خدا (ص) فرمود: کسى که اين عمل را انجام دهد، خداوند گناهانش را مىآمرزد و از گناه پاک مىشود.
🍀روزه گرفتن در اين روز پاداش فراوانى دارد. در روايتى از رسول خدا(ص) مى خوانيم: «هرکس که روز چهاردهم ماه رجب را روزه بگيرد، خداوند پاداشى به وى عنايت کند که نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه بر قلبى خطور کرده باشد... .»
@salamfereshte
#اخلاقی
#ماه_رجب
هدایت شده از علیرضا پناهیان
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 یا من ارجوه لکل خیر
👆🏻چقدر به این جمله باور دارید؟
#تصویری
@Panahian_ir
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_دوازدهم
🔹لیوان به دست می روم نزدیک دکتر. با یک دست لیوان را گرفتم و با دست دیگر چادرم را.
- سلام آقای دکتر. خسته نباشید.
= سلام . تخت 4 بیمار شمان؟
- بله.
= عکسشون خوب نیست و این طور که نشون می ده، ضربه سختی خورده. با اینکه ما روده ها و طحالش رو ترمیم کردیم ولی ظاهرا به نخاعش هم آسیب رسیده. صبح که عکس العملی به معاینات نشون نداد. عکسشون هم ورم نخاعی را نشون می ده. باز فردا می یام بهش سر می زنم.
- یعنی به نخاعش آسیب رسیده؟ یعنی نمی تواند حرکت کند؟
= در بعضی موارد فلج کامل می شن. در بعضی موارد هم وقتی ورم نخاع بخوابه، با فیزیوتراپی و نرمش و ماساژ تا حدی میزان حرکتی افراد برمی گرده.
همین طور هاج و واج نگاه می کنم. دست هایم سست شده است. دکتر نگاهی به آزمایشاتش می کند و می رود سراغ پرونده بعدی.
🔻اینقدر توضیحات دکتر شوک آور بود که چند قدم آنطرف تر می ایستم. دکتر و پرستارها همه در ایستگاه پرستاری ایستاده اند. دکتر توضیحاتی می دهد و سرپرستار یادداشت می کند. نگاهم به آن هاست اما مدام با خود می گویم یعنی فلج شده؟ خدا نکندی می گویم و خودم را مدام دلداری می دهم که چیزی نیست. خوب می شود. لیوان آب را خودم می خورم. کمی که حالم جا می آید، برمی گردم سمت آب سرد کن و لیوانی دیگر برای نرگس پر می کنم. تصمیم می گیرم فعلا چیزی به او نگویم. به بخش پرستاری می روم و می گویم:
- اگه ممکنه فعلا بیمار در مورد وضعیتش چیزی ندونه تا به خانواده اش اطلاع بدهم.
- باشه.
خیالم که از پرستارها راحت می شود می روم سمت اتاق تا تشنگی چندین ساعته نرگس را با آب و مایعات برطرف کنم.
🔹کمی که می گذرد، مادر نرگس پیدایش می شود. طاقت نیاورده و خودش را به بیمارستان رسانده. خداقوتی می گویم و بعد از شرمندگی های بسیار از تشکرهای فراوانشان، راهی خانه می شوم. هنوز اول راه هستم که گوشی ام زنگ می خورد:
- سلام علیکم . حال شما؟ الحمدلله. خوبیم. شکر. الحمدلله بهترن. براشون دعا کنین. بله. بله چشم. حتما می یام. می بخشید کارهای ما هم افتاد به عهده شما. بله. چشم. حتما. ممنونم. خدانگهدار. التماس دعا
🔸مسئول پایگاه بسیج، تماس گرفته بودند حال نرگس را بپرسند. از علت نرفتنم سر جلسه راهبردی پرسیده بودند و وقتی متوجه حادثه شده بودند، هر چند وقت یک بار تماس می گرفتند و بنده خدا تمام کارهای من را هم به عهده گرفته بودند. خدا حفظشان کند. یک سر به پایگاه می زنم. جریان آسیب نخاعی را به مسئول بسیج که می گویم خیلی ناراحت می شوند.
- موندم خانم امیدی، چه طوری باید بهشون بگیم؟ نرگس دختر فعالیه. درس و دانشکده دارد و با دوستاش دائما این طرف و آن طرف می ره. حالا اگه بفهمه که دیگر نمی تواند رو پاهاش راه بروه چه حالی می شه؟
+ خدا قدرت تحملش رو بهش بده ان شاالله. اول باید با خانواده اش در میون بزاری و آن ها یواش یواش بهش بگن. شاید هم خود دکتر به صورت علمی براش توضیح بده خوب باشه و پذیرشش آسون تر.
- بله. همین طوره.
🔹بعد از رسیدگی به چند کار کوچک، خانم امیدی من را راهی خانه می کند تا استراحت کنم اما مگر می شود استراحت کرد. اینقدر نگران حال و عکس العمل نرگس و وضعیت آینده اش هستم که خواب به چشمانم نمی آید. پدر داخل اتاقم می شود. حال و احوالی می کند و از حال نرگس جویا می شود. جریان را برایشان می گویم. سرشان پایین می افتد و به حرفایم گوش می دهند. تسبیح در دستانشان می چرخد و می گویند:
- عجب، عجب، خیر باشه ان شاالله. باشه دخترم، من با پدرشون صحبت می کنم.
🔻دیگر نمی دانم چه بگویم. سکوت می کنم و سرم را می اندازم پایین. پدر دستی به سرم می کشد و سرم را بوسه ای می کنند و همان طور که مشغول ذکر گفتن هستند، خیلی آرام از اتاق بیرون می روند. یا ارحم الراحمین، یا ارحم الراحمین...
@salamfereshte
💎امشب را دریاب
🌺الإمامُ عليٌّ عليه السلام :يُعجِبُني أن يُفَرِّغَ الرَّجُلُ نَفسَهُ في السَّنَةِ أربَعَ لَيالٍ : لَيلةَ الفِطرِ ، و لَيلةَ الأضحى، و لَيلةَ النِّصفِ مِن شَعبانَ ، و أوّلَ لَيلةٍ مِن رَجَبٍ .
🍀امام على عليه السلام : خوش دارم كه انسان ، سالى چهار شب خود را وقف عبادت خدا كند : شب عيد فطر ، شب عيد قربان ، شب نيمه شعبان و شب اول ماه رجب .
📚بحار الأنوار : 97/87/12 .
@salamfereshte
🌺 عبارت "لا حول و لا قوه الا بالله" ، 99 درد را شفا می دهد.
🍀 اللهم اشف مرضانا 🍀
#حدیث
#شفا
#سلامتی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سیزدهم
🔸اشکهایم جاری می شود. دیگر توضیحات دکتر را نمی شنوم. پس یعنی اینکه پاهایم را نمی توانستم حرکت بدهم به خاطر داروی بی حسی نبوده. یعنی اینکه فقط دست هایم سرد می شده و سرما را در پاهایم حس نمی کردم به خاطر داروی بی حسی شان نبوده. یعنی اینکه احساس درد مبهمی در پاهایم داشتم برای بی حرکتی اش نبوده. یعنی من دیگر از امروز فلج شده ام. یعنی دیگر نمی توانم دانشگاه بروم. دیگر نمی توانم پایم را از خانه بیرون بگزارم. دیگر نمی توانم با نسیم کافی شاپ و بازار بروم. یعنی فقط باید دراز بکشم و به سقف نگاه کنم؟ مگر این سقف چه دارد که بقیه عمرم را بخواهم به آن خیره بشوم؟
🔻گریه ام بیشتر می شود. دکتر اتاق را ترک می کند. مادر هم با من اشک می ریزد. پدر چیزی نمی گوید و فقط کناری، روی صندلی نشسته است. شاید از سنگینی این مصیبت است که نمی تواند سرپا بایستد. بعضی بیمارها که بیدارند با نگاه های دلسوزانه شان خیره ام شده اند. چقدر از این نگاه ها بدم می آمد و از الان به بعد باید این نگاه ها را تحمل کنم. چرا در تصادف نمردم؟ چرا فقط آسیب نخاعی دیدم؟ چرا ماشین نزد من را له کند؟ چرا من را نجات دادند؟ چرا نگذاشتند بمیرم؟ چرا مرا زودتر به بیمارستان نرساندند که خون کنار نخاع لخته نشود؟ چرا ای خدا؟ آخر چرا با من این طور می کنی؟ مگر من چه کار کرده ام که اینقدر اذیتم می کنی؟ چرا همه بدبختی ها سر من می آید؟ گریه امانم را بریده. پدر لیوان آبی را نزدیک صورتم می آورد. رویم را بر می گردانم.
- بیا بخور دخترم، بیا بخور..
🔸صدای سرفه هایش خیلی دلخراش است. هنوز حالش خوب نشده. به زور نی را داخل دهانم می کند تا هورت بکشم. یک قلپ می خورم و با خود می گویم: آره نرگس، از این به بعد یکی باید برات آب بیاره. دیگر خودت نمی تونی بری سریخچال و بطری آب مخصوصت رو برداری. دیگر خودت عرضه نداری بری سیب های قرمز رو بو کنی و بخوری، حتما باید کسی این کارها رو برات بکند. باز هم قطرات اشک سیل آسا از گوشه چشمم سرازیر می شود. دست نوازش پدر هم نمی تواند آرامم کند. می خواهم تنها باشم. نگاه ها اذیتم می کند. رو به پدر می کنم و می گویم:
+ کی می ریم خانه؟
- می ریم. باید یک عکس دیگر ازت بگیرن تا ...
+ عکس نمی خوام. دیگر آدم قطع نخاعی عکس می خواد چه کار. بریم خانه. همین الان. دیگر نمی خوام این جا باشم.
- باشه دخترم. می ریم . یک کم صبر کن.
داد می زنم:
+ نمی خوام صبر کنم. من رو ببرین خانه. از الان باید هی التماس کنم که من را ببرین چون خودم نمی تونم رو پاهایم راه برم. ای خدااااااااااااااا
🔻باز هم می زنم زیر گریه. پدر از اتاق می رود بیرون. بعد از چند دقیقه پرستاری می آید و سِرُم دستم را باز می کند. چسب و انژیوکید را هم باز می کند و در گوش مادر چیزی می گوید. مادر کمکم می کند لباس هایم را عوض کنم. وسایلم را جمع می کند. پدر با صندلی چرخ دار وارد اتاق می شود. واااای . صندلی چرخ دار. چقدر صحنه دیدنش برایم زجر آور است. کاش آنقدر کوچک بودم که پدر مرا بغل می کرد ولی نیستم. پرستاری هیکلی می آید و همین طور که من را آماده بلند شدن می کند برای مادر و شاید هم پدر توضیح می دهد که : وقتی خواستید بلندش کنید، دوتا دست هایش را بیاندازید روی کول و کتفتان و بغلش کنید. موقع گذاشتن روی صندلی دقت کنید هر دو پایش سر جای مخصوص باشد و نیافتاده باشد. حتما ملحفه ای چیزی روی پاهایش بندازید. چون سرمای پاهایش را حس نمی کند. کیسه ادرارش را کنارش جاسازی کنید. برای دستشویی هم پوشک هست و اگه هم حرکت روده هایش را حس می کند برایش لگن بگزارید.
🔸با شنیدن این حرف ها گریه ام بیشتر می شود. به هق هق می افتم. یعنی حتی دیگه خودم نمی تونم برم دستشویی. یعنی باید برام لگن بزارن؟ ای خدا. چرا آخه با من این طور کردی. مگه من چی کار کرده بودم. همین طور عین ابر بهار گریه می کنم و خانم پرستار من را روی صندلی چرخدار می گذارد و همه کارهایی را که گفته بود انجام می دهد. مادر روسری ام را درست می کند. دیگر چادر سرم نمی کند. پدر صندلی را آرام هل می دهد و از بیمارستان می آییم بیرون.
🔹منتظر ماشین ایستاده ایم. چقدر هوای شهر دود آلود است. پدر به هر ماشینی که مسیر را می گوید، وقتی به صندلی چرخدار نگاه می اندازد سرش را بالا می اندازد و نمی ایستد. دیگر حتی ماشین هم برای ما نگه نمی دارد. مادر نگاه غمبارش روی زمین است. هنوز بغض گلویم را سخت فشار می دهد.
@salamfereshte
تامی توانید استغفار کنید
🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أكثِروا مِنَ الاِستِغفارِ في شَهرِ رَجَبٍ ، فَإِنَّ للّهِِ في كُلِّ ساعَةٍ مِنهُ عُتَقاءَ مِنَ النّارِ ، وإنَّ للّهِِ مَدائِنَ لا يَدخُلُها إلّا مَن صامَ [ شَهرَ] رَجَبٍ .
🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : در ماه رجب ، بسيار طلب آمرزش كنيد؛ زيرا در هر ساعتى از اين ماه ، خداوند ، عده اى را از آتش مى رهانَد . براى خدا شهرهايى است كه تنها كسانى وارد آنها مى شوند كه [ماه] رجب را روزه بگيرند.
📚نهج الذكر با ترجمه فارسي ج4 ص 120
@salamfereshte
#اخلاقی
#ماه_رجب
#اعمال
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهاردهم
🔹خسته شدم از کنار خیابان ایستادن و تحمل نگاه های مردم. گوشه چادر مادر را گرفته و آن را جلوی صورتم می گیرم. مادر دستش را روی شانه ام می گذارد و نوازش می کند.
صدای بوق بوق کردن ماشین ها را می شنوم. حوصله ندارم ببینم چه شده. همون طور صورتم را لای چادر مادر قایم نگه می دارم. صدای در ماشین که باز می شود بابا می گوید: بیا نرگس جان، بیا دخترم و بغلم می کند و داخل ماشین می گذارد. نمی خواهم به راننده نگاه کنم تا باز هم مجبور نشوم نگاه ترحم آمیزش را تحمل کنم. مادر کنارم می شیند و پدر بعد از اینکه صندلی چرخ دار را تحویل بیمارستان می دهد سوار ماشین می شود و کنارم می شیند. مادر دست هایم را می گیرد. سرم را روی شانه مادر می گذارم و گریه می کنم. صدای قرآن از رادیو ماشین به گوشم می رسد:
كَمَا أَرْسَلْنَا فِيكُمْ رَسُولًا مِّنكُمْ يَتْلُو عَلَيْكُمْ آيَاتِنَا وَيُزَكِّيكُمْ وَيُعَلِّمُكُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُعَلِّمُكُم مَّا لَمْ تَكُونُواْ تَعْلَمُونَ* فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُواْ لِي وَلاَ تَكْفُرُونِ
🔸آخر من چه چیز را شکر کنم؟ اره! خدایا ممنونم که ناقصم کردی. ممنونم که از این به بعد باید در رختخواب باشم. ممنونم که من را به این روز آوردی. خیلی خیلی ممنونم. آره. شاکی ام ازت. من تحملش را ندارم. و باز هم می زنم زیر گریه. باز هم قاری دارد می خواند. نفس می گیرد و ادامه آیات را این طور می خواند:
یا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ* وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبيلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاء وَلَكِن لاَّ تَشْعُرُونَ*
🔹خوش به حالشان .آن ها می میرند و راحت می شوند. ولی من از همین الانش دارم زجر کش می شوم. ناقص بودن را چطوری صبر کنم؟ حتی نمی توانم نمازم را بخوانم که از این نماز برای صبرکردن این وضعیتم کمک بگیرم. آخر چطوری از صبر برای صبرکردن کمک بگیرم. حرفایی می زند ها. یاد آ خدا گفتن های آقای پناهیان می افتم. کم مانده با خدا در بیافتم. سعی می کنم به چیزی فکر نکنم تا بلکه اشکهایم کم تر جاری بشود. دستان مادرم را می گیرم و به قلبم فشار می دهم. خیلی تند می زند. اصلا چرا این قلب می زند. کاش بایستد و من را راحت کند. اشکهایم همین طور می آید و برای اینکه چشم تو چشم مامان و بابا نشوم سرم را انداخته ام پایین و به چیزی نگاه نمی کنم.. نه نرگس. فکر نکن. فکر نکن. به درک که فلج شدی. فکر نکن. به صدای قرآن گوش می دهم:
وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ * لَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ * أُولَئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ *
🔹برای اینکه به چیزی فکر نکنم فقط به قرآن گوش می دهم. بعد از چند دقیقه آرام تر می شوم. سرم را بالا می آورم. روبرویم را نگاهی می اندازم. بلوار نزدیک خانه رسیده ایم. حریصانه به خیابان نگاه می کنم چون دیگر قرار نیست این جاها را ببینم. دیگر باید در خانه بمانم و بیرون نمی توانم بیایم. دیگر پایی و قدرتی ندارم که بتوانم در این خیابان ها قدم بزنم. باز هم گریه ام می گیرد. باز که فکر کردی نرگس. هزاربار بهت گفتم فکر نکن باز هی فکر می کنی و گریه می کنی. خسته نشدی اینقدر گریه کردی. هی خودم را لعنت می فرستم که آن روز رفتم دانشکده. خب می موندی و اتاقت رو می چیدی. کلاس که نداشتی.
🔸تمام جریانات آن روز یادم می افتد. موقع رد شدن از صندلی ها پایم خورد به پای سید و چقدر ریلکس گفت اشکالی ندارد. بستنی خوردنم با نسیم و حرفایش و کارهایش. آینه اش را جلوی صورتم گرفته بود و می گفت:
- ببین. بببین. خدایی اش این طوری خوشگل تر نشدی؟ یک کم تار مو بیرون باشه که اشکال ندارد. حالا هی من هر بار خوشگلت می کنم و تو هی هر دفعه عین قبل می یای دانشکده.
🔻مادر آرام تکانم می دهد. حواسم کاملا پرت است.
+ بله؟
= ریحانه خانم دارن با شما صحبت می کنن
+ ریحانه؟
🔻صدای ریحانه من را به خود می آورد.
- نرگس جان، امروز رفتم دانشکده. مسئول آموزش می گفت احتمالا واحد مدیریت منابع را ترم دیگر ارائه ندن و به خانم مولایی بفرمایید که این واحد را بردارن. رمز کاربریت را نمی دونستم که برات انجامش بدهم. اگه دوست داری رمزت را بگو تا این واحد را هم برات بردارم. جزوه چند جلسه ای را هم که سرکلاس نبودی از بچه ها گرفتم. با اساتیدت هم صحبت کردم و قرار شد این ترم را بدون حضور سرکلاس آزمون بدی. چیزی هم که از ترم نمونده.
@salamfereshte