💚🌺🍃
🌺
❇️ سلام امام زمانم 🌤
سلام حضرت خورشید مهربان، چه خبر؟
سلام ما به تو یاصاحب الزمان، چه خبر؟
مـن از زبـان هـمـه حـرف مـیـزنم بـا تـو
زمین مان شده ویران، ازآسمان چه خبر؟
🤲الـلَّـھُـمَ عَجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ الْـفَـرَج🤲
#امام_زمان
🌺
💚🌺🍃
💚🌺🍃
🌺
❇️ سلام سرباز امام زمانم ❣
پرواز کردن سخت نیست...
عاشق که باشی بالت میدهند؛
و یادت میدهند تا پرواز کنی...
آن هم عاشقانه...
#حاج_قاسم
🌺
💚🌺🍃
💚🌺🍃
🌺
❇️ دنبال کار
💠 پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
✍ خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را میدیدم. احساس غریبی میکردم.
درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را میزدم و میگفتم: «کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت: «اسمت چیه؟» گفتم: «قاسم» گفت: «چند سالته؟» گفتم: «سیزده سال» گفت: «مگه درس نمی خونی!؟» گفتم: «ول کردم.» گفت: « چرا؟!» گفتم: « پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: « آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: « می تونی آجر بیاری؟» گفتم: « بله.» گفت: « روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت: «این هم مزد این هفته ات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم.
شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمیتوانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند: « نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت: «چکار داری؟!» با صدای زار گفتم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریهام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت: « بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت: «یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم: «نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: « پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت: « از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
📚 از چیزی نمی ترسیدم
خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
#حاج_قاسم
🌺
💚🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ استاد رائفیپور
📝 «چقدر قدر این دستهارو میدونی؟»
📥 لینک سخنرانی کامل این کلیپ 👇
🌐 t.me/Masafbox/3123
#فرهنگی #اجتماعی
🌹#داستانآموزنده
دوستی نقل میکرد: روزی عالم و عارف ربانی، استاد اخلاق آیتالله حقشناس موقع شروع نماز، نماز جماعتی که خودشون پیش نماز بودند را رها کردند و رفتند!
و دقایقی بعد با تاخیر وارد شدن و نماز رو خوندن؛
.
بعد نماز بازاریان به ایشان اعتراض کردند که: حضرت آقا ما مشتری داریم؛ چقدر باید منتظر شما بشیم؟!
ایشان فرمود: اعتراض نکنید! دفعه قبل اتفاقی رخ داد! چند وقت پیش مرد گرفتاری به من مراجعه کرد و درخواست کمک مالی کرد؛ پولی در بساط نداشتم و از ایشان عذر خواستم… و به نماز جماعت ادامه دادم...
مدتها (از عالم غیب) نماز مرا قبول نمیکردند و من هر چه التماس میکردم و زار میزدم عذر منو قبول نمیکردن و بهم میفرمودن: آقای حقشناس پول نداشتی، قبول! آیا اعتبار هم نداشتی ؟! چه کسی به تو آبرو داده؟ چه کسی به تو عزت و اعتبار داده؟ تو اراده کنی جماعت اهل انفاق هستن...
امروز باز هم گرفتاری از من درخواستی کرد و من پولی نداشتم و ایشان رو به حجره دوستان بردم و مشکلشون حل شد...
آقایان فردا از اعتبارات همه سوال خواهد شد.
خود دانید
#صفات_پرهیزکاران
💕امیرالمومنین علی علیه السلام:
☀️نُزِّلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِي الْبَلاَءِ کَالَّتِي نُزِّلَتْ فِي الرَّخَاءِ
🌗حال آنها در بلا همچون حالشان در آسايش و رفاه است
📘#خطبه ۱۹۳
👤توییت استاد #رائفی_پور
ما همانیم که از فاجعه فرصت سازیم
نهراسیم از آتش که همه ققنوسیم
#آرما
#Fatima
#Hero
#انتقام_سخت
https://twitter.com/A_raefipur/status/1479156783549718528?s=19
💠 کانال نشر آثار استاد رائفی پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️میدونید چرا گاهےمواقع باتوسلبهامامزمان (عج) حاجت روانمے شویم ⁉️
سخنران #استادعالے🎤
#اصحاب_المهدی
┄┅═✧🌺یازهرا🌺✧═┅┄
همہ دل خوشی من
حرمِ توست حسین
خاطـراتم همگی
درحـرمِ تـوسـت حسـین
بهتریڹ چیزی ڪہ درمحشر
بہ دردم میخورَد
شڪ ندارم ڪہ فقط،
اشڪِ غمِ توست حسین
#یاحسین
👌🏻نکاتی از حاج آقا قرائتی
✍🏻ما وظیفه داریم دعاکنیم چه اجابت بشه چه
نشه..
👈 میفرمود مگه شما شیرجه تو آب میزنی هردفعه چیزی از زیر آب میاری بالا..⁉️
# دعا هم همینطوره..
قرار نیس بخوای از خدا بهت بده...
👈در دعا تکلیف مشخص نکن
✅حضرت یوسف(ع) گفت: خدایا زندان بهتره
واسه من، تا اینکه اسیر دام زنان بشم.
👈یوسف(ع)تو زندان فهمید با دعایی که خودش کرده افتاده زندان.. باید میگفت خدایا نجاتم بده از شر زنان
👈حضرت موسی(ع) گفت: خدایا من به خیری که ازجانب تو بهم برسه نیازمندم.
خدا جریان را طوری چید که بخاطر آب دادن به بزغاله ها هم صاحب# زن شد. هم #مسکن.هم #شغل.هم #سرمایه.هم #امنیت..
👈موسی بخاطر خدا رفت جلو کمک دختران شعیب کردخدا هم کمکش کرد همه چی بهش داد....👌
👈این یه قانونه ( ان تنصروا الله ینصرکم)
🌿خدا رو یاری کنی، خدا هم یاریت میکنه🌱
#قهرمان_من
#hero
#جملات_طلایی_علماء_وشهدا