🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_ششم
📚شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
داستان حضرت دلبر ۶.mp3
4.71M
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_ششم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_ششم
جنگ با همه تلخیها و زیباییهایش تمام شد عمه در این سالها تحصیلاتش را تکمیل کرد و گاهی در دانشگاه و گاه در حوزه تدریس میکرد .
پدرم بعد از جنگ یکی دو سالی پریشان بود بهسختی توانست ظاهرش را حفظ کند و خارج از مناطق جنگی بماند، با گروهی از اهالی روستا تعاونی راه انداخت، یک مرغداری و یک کارخانه کوچک روغن گیری اولین پروژه آنها بود.
پدرم مرد جهادی بود و کارها را با سرعت پیش میبرد ، گاهی ما هم برای کمک به روستا میرفتیم .
همگی سوار ماشین جیپ میشدیم ، صفایی داشت ...
و بین مسیر کلی خوش میگذشت...
دوستش داشتم ، نمیدانم از چه زمانی شروع شد اما از وقتیکه خودم را شناختم محبت مرتضی در وجودم حکشده بود .
در تمام این سالها او کنارم بود و با هم رشد میکردیم.
وقت سربازی رفتن مرتضی که رسید بهوضوح پریشان بودم صبح روزیکه میخواست اعزام شود گوشهی آشپزخانه داخل حیاط عصبی و بداخلاق کار میکردم معصومه خانم هم با حرفهای تکراری و تذکرات زیادش اعصابم را بههمریخته بود وقتی از آشپزخانه خارج شد سبد سبزیها را با تمام قدرت داخل سینک کوباندم سبزیها پخش شدند و عصبانیت من با یک بغض و اشک گرم ترکید...
با گریه سبزیها را جمع میکردم:
_ لعنتیها...
لعنتیها...
حضورش را کنارم حس کردم:
+ چه کار میکنی با خودت ؟ چته تو پس ؟
با عصبانیت نگاهش کردم:
_ هیچی نگو مرتضی عصبانیتم رو سرت خالی میکنما
همانطور که یک ترب قرمز را گاز میزد دستهاشو بالا گرفت :
+باشه باشه بابا تسلیم ما که داریم میریم طیبه خانم خلاصه خوبی هامون رو حلال کن بدی مدی که ندیدی...
از لحن حرفش خندیدم گرفت ، همیشه میتوانست مرا بخنداند .
نمیدانستم چه بگویم فقط نگاهش کردم دوست داشتم بگویم :
_ دلم برایت تنگ میشود ، زود زود نامه بده ، اما روم نشد...
فقط نگاهش کردم و او هم همینطور چند ثانیهای که برایم قد یک عمر طول کشید ...
مرتضی به سربازی رفت و ما هم با درس و کارهای پدر مشغول بودیم و البته کتاب و کتاب و کتاب ، به مطالعه اعتیاد داشتم لذت کتاب خواندن و یاد گرفتن تنها چیزی بود که جای خالی مرتضی را برایم پر میکرد.
نوروز سال شصت و نه هنوز چند ماه از سربازی مرتضی مانده بود همه به روستا رفتیم.
من سال دوازدهم بودم و آماده کنکور میشدم از اینکه مرتضی چند روز اول تعطیلات نوروز پیش ما بود سر از پا نمیشناختم .
در شلوغی منزل پدربزرگ و مادربزرگ تمام حواسم بهراحتی مرتضی بود مثلاً اگر احساس میکردم تشنه شده سریع برایش آب میآوردم، سر سفره حواسم بود تا او غذا نمیگرفت لب به غذا نمیزدم و جالب اینکه او همه این ریزهکاریهای مرا تعقیب میکرد و هر وقت چشم در چشم میشدیم با لبخند قدردان بود.
آن نوروز برای اولینبار بعد از سالها امیر را دیدم برای تبریک نوروز آمده بودند موهایش را فوکول زده بود انگار مثل دخترها با بیگودی موهایش را لوله لوله کرده بودند ، با پیراهن و شلوار سفید که ده تا پیله داشت ...
با بچهها حسابی به مدل موهایش خندیدیم و با تذکر مرتضی خودمان را جمع کردیم .
امیر پسر یکی از اقوام بود که نسبت به بقیه اهالی روستا متمول تر بودند ، پدرش در میهمانی هم دائم در حال به رخ کشیدن دارایی خود بود.
موقع پذیرایی من هم ظرف آجیل را چرخاندم وقتی پذیرایی کردم با لبولوچه آویزان به آشپزخانه بازگشتم مرتضی جلوی در آشپزخانه مهربان گفت :
+چی شده باز
تن صدایم را آرام کردم و نزدیکش رفتم و گفتم :
_ این امیرخان هیز با چشماش داشت قورتم میداد هیچ خوشم نمیاد ازشون ...
مرتضی با خنده علامت سکوت را نشان داد و گفت :
+برو داخل آشپزخانه و تا نرفتن بیرون نیا خودم جمعش میکنم نگران نباش ...
رفتم داخل ، با بودن او که نگران نبودم...
زیر لب لبخند میزدم ...
مرتضی که باشد حال من روبهراه است...
آن روزها بهواقع بچه بودیم نمیدانستیم که چند ماه دیگر سرنوشت چه بازی پیچیدهای را با ما شروع خواهد کرد ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
همه جا پر از این خجسته نداست •🌿🌸•
نه ماه ربیع عید خداست•🎊🦋•
عید کل زراری زهراست•🍃🌞•
عید لبخند سیدالشهداست•🍄🌈•
عید لطف و کرامت مهدی است•🌕🌪•
که طلوع امامت مهدی است•🌅🎨•
نهم ربیعالاول آغاز امامت حضرت امام زمان مبارک ☺️🎊🍃
#نهم_ربیع_الاول
#امام_زمان
#سلام_علی_آل_یاسین
@Salehe_keshavarz
🌹 امام زمان﴿علیه السلام﴾🌹
ارادهى حتمى خداوند بر این قرار گرفته است که ـ دیر یا زود ـ سرانجام حق،پیروزى و سرانجام باطل،نابودى باشد.
📚( بحارالأنوار ج۵۳ ص۱۹۳ )
#آغازامامتحضرتصاحبالزمانعجلاللهتعالیفرجهالشریفمبارڪ
⚜ @Salehe_keshavarz ⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما کتاب اصول شوهر داری رو خوندی ؟ 😂
@salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس کرد قطار بهش خورده😂😂
دخترا و پسرا چشم تو چشم 😂😂
@salehe_keshavarz
سلام
خوبید
خوشید
سلامتید
ببخشید دیگه نبودم محضرتون
دو روز همایش و کار و ...
دو تا طنز فرستادم یه کم تلطیف بشه فضا قهر نکنید باهام 😇
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_هفتم
📚شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
داستان حضرت دلبر ۷.mp3
4.81M
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_هفتم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_هفتم
در فرهنگ آن سالهای قوم ما ازدواج دخترها زیر هجده سال محقق میشد ، پدرم اصرار داشت که طیبه باید وارد دانشگاه شود بعد به خواستگاران اجازه ورود خواهم داد ، از دور و نزدیک میشنیدم که فلانی مرا زیر نظر دارد و همیشه خیلی قاطع و محکم نظر میدادم که :
_قصد ازدواج ندارم...
اما به واقع داشتم ، با همه سلولهای وجودم طالب ازدواج با مرتضی بودم ، این واقعیتی بود که نمیشد از آن چشم پوشید.
از اینکه عشق مرتضی را در کنج قلبم داشتم احساس خوشبختی میکردم اما همیشه این تردید در من بود که آیا به همان میزان که او را میخواهم مرتضی هم مرا دوست دارد ؟
نشانهها ، نگاههای یواشکی ، خندهها همه نشان از واقعیت میداد ، اما هیچگاه مستقیم مطرح نکرده بود و این بر پریشانی من اضافه میکرد.
چند روز از عید نوروز گذشته بود یک روز بنا بر رسم محله خانمهای چند خانواده غذا پختند و وسیله برداشتند و ناهار را به کنار رودخانه و باغات زیتون بردیم ، بچهها بازی میکردند و زنها و مردها آجیل میخوردند.
بهخوبی به یاد دارم که آن روز از صبح حرکت کردیم مرتضی دستپاچه و مضطرب بود حتی کمی عصبی ، نگاهش را از من میدزدید و به بقیه کمک میکرد ، فردای آن روز باید برمیگشت پادگان و برای همین من هم حال و روز خوشی نداشتم.
مردها تاپ بزرگی انداختند و خانمها به نوبت سوار میشدند ، شعر میخواندند و از هیجان جیغ میکشیدند ، من هم سوار شدم و بابا چنان تاپم داد که از ترس جیغ کشیدم ، در همان حال جیغ و هیجان چشمم دنبال مرتضی بود که محو تاب خوردن من و نگران ترسیدنم میگفت :
_دایی یواش ...
یواش ...
دلم غنج میرفت برای همه محبتها و دلواپسیهایش.
تاپ ایستاد هنوز صورتم گر گرفته بود و هیجان داشتم ، بقیه با تاپ مشغول بودند ، مرتضی با هیجان نزدیکم شد و گفت :
_پشت سر من بیا کارت دارم ...
با تعجب نگاهش کردم و بیاختیار پشت سرش راه افتادم ، لابهلای درختان زیتون پیش رفت و من همپشت سرش بهجایی رسیدم که از دیدهها پنهان بودیم ایستاد و با خجالت ، هیجان و دستپاچه گفت :
_طیبه میدونی که فردا باید برم پادگان
سرم پایین بود و با خجالت گفتم :
+بله ، خیرپیش ، برو بهسلامت ...
_میخواستم قبلاز رفتن یه چیزهایی بهت بگم اما فرصتش نمیشد برای همین همه رو توی این دفترچه نوشتم ...
دفترچه کوچکی را به طرفم گرفت .
نگاهم به دستها و دفترچه خیره بود ، یک آن تصویر پدرم از جلوی چشمهایم رد شد ...
با همه عشقی که بهش داشتم اما میدانستم که این کارم بدون اجازه پدر صورت خوشی ندارد.
با تمنا نگاهش کردم :
+مرتضی نمیتونم اینو بپذیرم عذر خواهی میکنم ...
شوک شده بود ...
با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد :
_طیبه من فکر میکردم که ما هر دو ...
تمام وجودم تمنای خواستنش را فریاد میزد
+میدونم چی میخواهی بگی اما منو درک کن بگذار همهچیز درست پیش بره...
همه آن علاقه ای که به او داشتم مرا بی پروا کرده بود ، ادامه دادم :
_حس منو نسبت به خودت میدونی اما...
سرم را پایین انداختم....
دستهاش را آرام پایین آورد ...
چند قدم عقب رفت ...
همینطور که داشت دور میشد گفت:
_طیبه بدون که خیلی دوستت دارم و برای تمام شدن سربازی و رسیدن ب تو لحظه شماری میکنم.
نگاهش کردم و از عمق وجودم لبخند رضایت زدم ، او سریع رفت و من خیره به راهش مانده بودم...
ناگهان صدایی به گوشم خورد :
+چه صحنهای دییییدم ....
خدایش خیلی باحالید شما ....
برگشتم با دیدن امیر حسی از خجالت و خشم بر من هجوم آورد فقط توانستم با غیض بگویم :
+خیلی بیشعوری که نگفتی اینجا هستی...
خندید و به سمتم آمد و فقط یک جمله گفت:
_بعداً معلوم میشه کی بیشعوره ...
با عصبانیت به سمت خانوادهها حرکت کردم ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
#خبر_ویژه
🧕👨💼خانم و آقای متاهل ❗️شما دو تا راه بیشتر ندارید :
👈یا طلاق
👈یا خوشبختی
⛔️اما بیشتر شما تو راه سوم گیر کردید ↪
نه طلاق میگیرید نه کامل خوشبخت هستید ❌
#ثبت_نام دوره حال خوب زوجین
✔️مخصوص زوجین هم آقا و هم خانم
اگه یکبار هم فکر طلاق افتادید ، یا میدونید حال زندگیتون جای کار داره ، این دوره مخصوص شماست💯
♻️ برای ثبت نام و استفاده از دوره های رایگان به کانال زیر مراجعه بفرمایید:
https://eitaa.com/joinchat/3534356591Cdbfc9b3cb8
#بنر_مطالعه شود
مدرس : صالحه کشاورز معتمدی
آقامبارڪاسترداۍامامتت
ایغائبازنظرهابهفداۍامامتت
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_علی_آل_یاسین
♥️ @salehe_keshavarz ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه
🎤با نوای استاد فرهمند
#التماس_دعا
🆔 @Salehe_keshavarz 🌐📚
تمـام بـود و نبـودم بیـا ڪہ وجـودم،
بـہ بـود و نبـود "طُ"بستہ اسـٺ'!
یـاصاحـبالزمـاݩ:)🕊🦋
#جمعه_های_مهدوی
🌺 @Salehe_keshavarz 🌺
═════᪥●♥️⃟ ᪥ ⃟●﷽♥️᪥════
هیچ کس به من نگفت که ...
اگه بیای ظلمی باقی نمیمونه ؛
دختر بچه عراقی پدرش رو از دست نمیده ؛
شیرخواره های فلسطینی بی خانمان نمیشن ؛
سربازای آمریکایی با بی رحمی وارد خونه ها نمیشن ؛
و حرمت زن ها هم حفظ میشه ...
حاکم فقط توئی ؛
تنها توئی که جانشین خدا روی زمینی ؛
و همه مطیع توأند ؛
و جهانیان ، حکومتی الهی و حاکمی چون شما رو می بینند ...
به ما نگفتند که ...
دوران ظهور دیگه کسی سر کسی رو کلاه نمیگذاره ؛
دروغ ، دغلبازی هم تشییع جنازه میشن ؛
زندگی ها با عیش حلال خوش میشن ؛
و مردم تو کوچه ها با لبخند به هم سلام و احوالپرسی می کنن ...
#نگین_آفرینش
#قسمت_بیستم
═════♥️᪥᪥
💫 @Salehe_keshavarz 💫
ا♥️●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥════