هدایت شده از صالحین دامغان
#داستان_شب📚
رمان قشنگه، عاشقانش هم که قشنگ تر 🍃🍃
✅خبر ،خبر قراره باهم یه رمان خاص بخونیم ....
رفقاتونو دعوت کنید 😊
💢واما...
با رمان شیرین و جذاب ♥️ #دختر_شینا ♥️
در کنارتون هستیم .
هر شب راس ساعت ۲۳ با ما همراه باشید😊
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
#دختر_شینا🌸
#قسمت_صدوشصت_ونهم
خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید.
پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم.
پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه.
کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم.
برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد.
گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت.
هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد.
دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد.
دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد.
بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.»
رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم.
#دختر_شینا🌸
#قسمت_صدوهفتاد
در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت.
ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم.
لحظه آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه.
صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده.
سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم.
گفت: «بچه به دنیا آمده؟!»
باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم.
نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!»
می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد.
بعد فریاد زد: «یا حضرت زهرا! قدم، قدم! منم صمد!»
یک دفعه انگار از خواب پریده باشم. چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: «تویی صمد؟! آمدی؟!»
❇️بازدید وسرکشی مسئولین جامعه زنان استان سمنان،به همراه فرمانده حوزه مسئول تعلیم وتربیت حوزه حضرت زینب(س) ازپایگاه حضرت معصومه(س)
❇️ارائه گزارشات وبرنامه های انجام شده به همراه اهداف وپیامدها توسط فرمانده واعضای شورای پایگاه
#_بسیج_جامعه_زنان
#_حوزه_حضرت_زینب_س
#_پایگاه_حضرت_معصومه_س
❇️سرکشی مسئول تعلیم وتربیت ناحیه.ازپایگاه راضیه (س)
❇️حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا موسوی.ضمن ارائه نکات ارزشمند وکلیدی درموردفضایل حضرت رسول صلی الله علیه وآله.نسبت به آموزهای اخلاقی ورفتاری حضرت رسول تا کید زیادی داشتند که درمیان حلقه ها وبرنامه های پایگاه درباقیمانده سال توجه زیاد شود واشاره به این موضوع داشتند که ازآموزه های اخلاقی پیامبردرس بگیریم وآنهاراتبدیل به گفتمان کنیم.
گفتمان سازی دررابطه با سبک زندگی اهل بیت موردتوجه قرارگیرید
❇️ توضیحات کامل درمورد برنامه های انجام شده درصالحین باتوجه به اهداف وپیامدها توسط فرمانده پایگاه ارائه شد
#_حوزه_حضرت_زینب_(س)
#_پایگاه_راضیه (س)
⚜هفته بسیج دانش آموزی⚜
🔺همزمان با هفته بسیج دانش آموزی دیدار مربی طرح امیدان مدرسه شهید باهنر با خانواده شهید هراتیان
#دانش_آموز_انقلابی
#مقاومت
#استکبار_ستیزی
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
#تعلیم_وتربیت_حوزه_مقاومت_بسیج_دانش_آموزی_حضرت_مریم_س_دامغان
✨🌹✨
امید که طلـوع امروز
آغازخوشیهایتان باشد
#صبحتون_بخیروپرازشادی_ونشاط
آغاز میکنیم با نام زیبایش
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو ❤️
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan