🇮🇷 #هفته_بسیج_گرامی_باد 🇮🇷
🍃 بسیج پیشرو خدمت و امید آفرین 🍃
🔰 بمناسبت هفته بسیج تقدیر از کادر پزشکی مرکز خدمات جامع سلامت شهردیباج باحضورفرماندهی، جانشین محترم، مدیران ستادسپاه ناحیه دامغان، امام جمعه محترم شهر دیباج، مسئول محترم نمایندگی ولی فقیه در سپاه ناحیه دامغان، فرمانده محترم گردان ثارا...، فرماندهان محترم گردان بیت المقدس، پایگاههای مقاومت حوزه صاحب، جمعی از پیشکسوتان و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس
🗓 ۳ آذرماه ۹۹ _ سبک زندگی اسلامی ایرانی
#حوزه_مقاومت_بسیج_صاحب_الزمان_عج
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
🇮🇷 #هفته_بسیج_گرامی_باد 🇮🇷
🍃 بسیج پیشرو خدمت و امید آفرین 🍃
🔰 به اتفاق ریاست محترم شورا و فرماندهان پایگاه های بسیج برادران وخواهران #صیدآباد باحضور درجلودرب منازل بسیجیان رزمنده که درجبهه های دفاع مقدس حضور داشتند ضمن تبریک هفته بسیج و اهدای لوح فرمانده کل سپاه به این عزیزان از تلاش و زحمات آنان تقدیر و تشکر بعمل آمد.
#پایگاهای_بسیج_نفیسه_و_امام_حسن_صیدآباد
🗓 ۳ آذرماه ۹۹ _ سبک زندگی اسلامی ایرانی
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/hasanaskari
ولادت امام حسن عسکری فرخنده و مبارک باد...
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
#حوزه مقاومت کوثر
#پایگاه قهرمان کربلا
#حلقه شهید الماسی🌹
رزمایش کمک مومنانه
به مناسبت هفته بسیج
توزیع چندبسته ی حمایتی بین نیازمندان
بسیج پیشرووخدمت امیدآفرین
#حوزه مقاومت کوثر
#پایگاه محبوبه
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
🌸بسیج،پیشروخدمت وامیدآفرین🌸
🦋فضاسازی هفته مبارک بسیج🦋
🌹بسیجی منتظر نمیماند که امکانات و تجهیزات برایش برسد تا قله را فتح نماید بلکه با کمترین امکانات و حتی در نبود تجهیزات اساسی قله را فتح میکند و اصلاً آنچه که به بسیجی توان و قدرت میدهد امکانات مادی نیست بلکه پشتکار و توسل او به ذات باریتعالی و اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام است.
#بسیج_نیروی_مقاومت_ملت_ایران
┈┈┈••✾🌻✾••┈┈┈
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
🔆بسیج ،پیشروخدمت وامیدآفرین🔆
🎁مراسم تجلیل از برترینهای بسیج🎁
🦋باحضور فرماندهی محترم ناحیه وهیئت همراه
وتقدیراز 👇
برترین های بسیج در عرصه های:
🦋فرماندهی
🦋تعلیم وتربیت
🦋نیروی انسانی
🦋خدمات رسانی
🦋فرهنگی و...
#بسیج_الگوی_سبک_زندگی_اسلامی_ایرانی
┈┈┈••✾🌻✾••┈┈┈
#بسیج_جامعه_زنان_ناحیه #حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
🇮🇷 #هفته_بسیج_گرامی_باد 🇮🇷
🍃 بسیج پیشرو خدمت و امید آفرین 🍃
🔰نمایشگاه جوانه های صالحین پایگاه الزهرا و تجلیل از فرماندهان پایگاههای حوزه کوثر
🗓 ۳ آذرماه ۹۹ _ سبک زندگی اسلامی ایرانی
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
#دختر_شینا🌸
#قسمت_دویست_وچهارم
حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد.
از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش.
توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.»
خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.»
بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.»
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!»
همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!»
آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.»
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.»
گفتم: «پس تو چی؟!»
موهای سمیه را بوسید و گفت: «نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه.»
#دختر_شینا🌸
#قسمت_دویست_وپنجم
گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.»
سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است.
خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.»
گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.»
گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.»
گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.»
گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.»
گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.»
یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.»
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند.
توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود.