تولد حضرت زینب و روز پرستار❤
تجلیل از پرستار درب منزل
سرکار خانم حلیمه شجاعی همراه فرمانده برادران و امام جماعت.
#خدا_قوت_پرستار🙂❣
#بسیج_جامعه_زنان
#حوزه_مقاومت_کوثر
#پایگاه_بسیج_حضرت_مریم(س)
تولد حضرت زینب و روز پرستار مبارک
تجلیل از پرستار نمونه درب منزل سرکار خانم مرضیه حسین سعیدی❣
#خدا_قوت_پرستار🙂❣
#بسیج_جامعه_زنان
#حوزه_مقاومت_کوثر
#پایگاه_بسیج_حضرت_مریم(س)
یلدای زینبی مبارک 💚❤
کمک مومنانه❣
تهیه و توزیع ۱۷ سبد معیشتی بین نیازمندان محله از ابتدای شاه راه گز تا انتهای کوچه شهید علی وردی❣
#بسیج_جامعه_زنان
#حوزه_مقاومت_کوثر
#پایگاه_بسیج_حضرت_مریم
یلدای زینبی مبارک💚❤
برگزاری ایستگاه صلواتی توزیع بسته فرهنگی شامل شکلات و شیرینی به نیت حضرت زینب و ماسک نذری به افراد بدون ماسک❤❣
#بسیج_جامعه_زنان
#حوزه_مقاومت_کوثر
#پایگاه_بسیج_حضرت_مریم(س)
آخرین یلدای قرن زینبی
❣برگزاری جشن کرسی و تولد خانم حضرت زینب توسط دو حلقه جوان و نوجوان❣
#بسیج_جامعه_زنان
#حوزه_مقاومت_کوثر
#پایگاه_بسیج_حضرت_مریم(س)
یلدا مبارک🍉
تهیه و بسته بندی بسته فرهنگی و ماسک نذری به نیت شهدای مدافع سلامت و خانم حضرت زینب❤💚
#بسیج_جامعه_زنان
#حوزه_مقاومت_کوثر
#پایگاه_بسیج_حضرت_مریم(س)
هدایت شده از صالحین دامغان
🕗 #ساعت_عاشقی
ای کاش دلم شبیه گنبد میشد
عالم همگی شبیه مشهد میشد
ای کاش دلم شبیه یک کبوتر فقط
از داخل صحنهای او رد میشد
✨ #آقا_سلام ✋
🍃صلوات خاصه امام رضا علیه السلام🍃
✨اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.✨
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
پویش قلیان ها را گلدان کنیم💐
نوبت شماست...😍
برای حفظ سلامتی خود،خانواده و جامعه به پویش #قلیان_ها_را_گلدان_کنیم
بپیوندید.
🗓از یلدای 99 تا دهه مبارک فجر
👌کلیه کسانی که در خانه قلیان دارند می توانند با ارسال تصویر گلدان شده آن، به پویش بپیوندند.
📷ارسال عکس با نام محله و روستا به آیدی های
🆔 @reyhan_1
🆔 @qasedakekhodaa
در پیام رسان #ایتا
🦋به تعدادی از شرکت کنندگان هدایای فرهنگی اهدا خواهد شد.
🌱🌱🌱🌱
💢تفریح دیگری انتخاب کنیم.😊
💢به دخانیات نه بگوییم.😒
💢خوب زندگی کنیم.🙃
🌱🌱🌱🌱
#اجتماعی_حوزه_مقاومت_بسیج_ریحانه_النبی_س
#دختر_شینا🌸
#قسمت_دویست_وپنجاه_وششم
آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم.
از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود.
همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند.
نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند.
فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده.
دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.»
آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود.
در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود.
گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.»
آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود.
آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند.
دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم.
این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید.
جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود.
#دختر_شینا🌸
#قسمت_دویست_وپنجاه_وهفتم
نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود.
برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس.
خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند.
به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند.
ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم.
یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.»
راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم.
می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم.
می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم.
گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.»
چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم.