#دلنوشته_اربعین
دلنوشته ای زیبا از دختر گلمون زهرا صدرالهی
#بسیج_جامعه_زنان
#حوزه_مقاومت_کوثر
#پایگاه_ریحانه_الرسول
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
#اربعین
هر خانه یک موکب ارسالی از خانم زینب احمدی
#بسیج_جامعه_زنان
#حوزه_مقاومت_کوثر
#پایگاه_ریحانه_الرسول
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
⚜فراخوان دل های جامانده⚜
♦️عکس
🔸ارسالی از دانش آموز عزیز:
خانم زارعی از شهر قم
#به_تو_از_دور_سلام
#اربعین_حسینی
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
#تعلیم_تربیت_حوزه_مقاومت_بسیج_دانش_آموزی_حضرت_مریم_س_دامغان
⚜فراخوان دل های جامانده⚜
♦️عکس
🔸ارسالی از دانش آموز عزیز:
رضوان میرباقری_پایه ششم_دبستان سمیه
#به_تو_از_دور_سلام
#اربعین_حسینی
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
#تعلیم_تربیت_حوزه_مقاومت_بسیج_دانش_آموزی_حضرت_مریم_س_دامغان
⚜فراخوان دل های جامانده⚜
♦️عکس
🔸ارسالی از دانش آموز عزیز:
فاطمه خانبیکی_پایه یازدهم_دبیرستان نرجس
#به_تو_از_دور_سلام
#اربعین_حسینی
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
#تعلیم_تربیت_حوزه_مقاومت_بسیج_دانش_آموزی_حضرت_مریم_س_دامغان
⚜فراخوان دل های جامانده⚜
♦️عکس
🔸ارسالی از دانش آموز عزیز:
فاطمه خانبیکی_پایه یازدهم_دبیرستان نرجس
#به_تو_از_دور_سلام
#اربعین_حسینی
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
#تعلیم_تربیت_حوزه_مقاومت_بسیج_دانش_آموزی_حضرت_مریم_س_دامغان
🕗 #ساعت_عاشقی
💫چشمش پی اجابت امن یجیب توست
لطفت نصیب هر دو جهان شد عجیب نیست
السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أنِیسَ النُّفُوس
✨ #سلام_آقا✋
🍃صلوات خاصه امام رضا علیه السلام🍃
✨اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.✨
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
🔰 تهیه و توزیع ۹۰ پرس غذا و تقسیم آن بین نیازمندان توسط پایگاه الزهرا
#حوزه_مقاومت_کوثر
#پایگاه_الزهرا
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
هدایت شده از صالحین دامغان
#داستان_شب📚
رمان قشنگه، عاشقانش هم که قشنگ تر 🍃🍃
✅خبر ،خبر قراره باهم یه رمان خاص بخونیم ....
رفقاتونو دعوت کنید 😊
💢واما...
با رمان شیرین و جذاب ♥️ #دختر_شینا ♥️
در کنارتون هستیم .
هر شب راس ساعت ۲۳ با ما همراه باشید😊
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
#دختر_شینا🌸
#قسمت_صدوبیست_وهفتم
چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه دار نمی شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم.
کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم.
چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
پاییز بود و برگ های خشک و زرد روی زمین ریخته بود.
باد می وزید و شاخه های درختان را تکان می داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت: «بسم الله. فکر کنم وضعیت قرمز شد.»
توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز.
صمد چراغ قوه اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود.
باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقیمانده را به اطراف می برد. صدای خش خش برگ هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می انداخت.
آهسته به صمد گفتم: «بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان.»
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
#دختر_شینا🌸
#قسمت_صدوبیست_و_هشتم
صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه ها بازی می کند. مثلاً تو بچه کوه و کمری.»
دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی زد. گاهی صدای زوزه سگ یا شغالی از دور می آمد. باد می وزید و برق هم که رفته بود.
ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمی دیدیم. کورمال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود.
خدیجه از سرما می لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می کردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود.
خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام آرام برای من تعریف می کرد. هر کاری می کردم، نمی توانستم حواسم را جمع کنم.
فکر می کردم الان از پشت درخت ها سگ یا گرگی بیرون می آید و به ما حمله می کند.
از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود.
از سرما دندان هایم به هم می خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم.
آن موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس هایشان را عوض کردم.
صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست.
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan